نکته‌ها

آرشیو نوشته‌های عادل ایرانخواه

نکته‌ها

آرشیو نوشته‌های عادل ایرانخواه

زن.زندگی.آزادی علیه نان.کار.آزادی

مایکل هارت در ویدیویی زن،زندگی، آزادی را با شعارِ انقلابِ فرانسه یعنی آزادی برابری برادری مشابه دانسته است. اگر نسبتی را که هارت بینِ این شعارها و جنبشها برقرار کرده، مفروض بداریم، شاید لازم باشد نکاتی را دربارهء انقلابِ فرانسه و جمهوری هایِ پس از آن به یاد آوریم. ژاک دونزولو در کتاب ابداع امر اجتماعی اشاره می کند که بعدتر انقلابیون متوجه شدند که این شعار هنگامی که بخواهد به قدرتِ سیاسی اعمال شود حاویِ چه ابهامِ فزونِ از حدی است. دونزولو به کشمکشهایی می پردازد که گریبانگیرِ جمهوریهای پس از انقلاب شد؛ اینکه بسیاری با بسطِ ظرفیتِ سیاسی به طبقاتِ محروم مخالف بودند! چراکه به زعمِ ایشان، اعطایِ این ظرفیت به کسانی که هیچ مایملکی ندارند که از آن دفاع کنند و هیچ بهره ای از اعمالِ این ظرفیت نمی برند، نتیجه ای ندارد جز اینکه عوام فریبی را دامن می زند و توهمی سیاسی را در ذهنِ کسانی القاء می کند که جز نیرویِ بازوانشان وسیله ای برای زندگی ندارند. چنین به نظر می آمد که بسطِ ظرفیتِ انتخاباتی به اقشارِ کم فرهنگ ترِ جامعه به این نیت بود که آنها را از امکانِ اتحاد و سازمان دادن به نیروی کار دور نگه دارد. دفاع از قانون در برابرِ طغیانهای مردمی نقابی آزادمنشانه بود برای سلطهء واقعیِ اشرافیتی جدید که به جای اصل و نسب و زمین به توانِ مالی و صنعتی متکی بود.

قدرت سیاسی نه تنها موجب نشد که بلاخره ملت حول محورِ قدرتی که بیانگرِ خواسته هایشان باشد گردهم آیند بلکه باعث شد که این قدرت در نتیجهء تعارض میانِ حاکمیتی که حاکمیتِ برابرِ همگان اعلام شده بود و انقیادِ اقتصادیِ پرشمارترین طبقهء اجتماع، تضعیف شود. پرسش این بود که اگر بخشی از مردم که تاکنون بیش از همه از قدرتِ سیاسی برکنار نگه داشته شده اند، کماکان نتوانند صدایشان را به گوش برسانند، پس این حاکمیتِ همهء مردم، که اینقدر از آن صحبت می شود، چه ارزشی دارد؟ شکستها موجب می شد که آنچه هنوز محقق نشده است نیرومندتر گردد. حقِ کار حلقهء اتصالِ بلافصلِ مضمونِ مدنی با مضمونِ سیاسی شد. حقی، که نقطه ای را نشانه می رود که کلِ جامعه بر گرداگردِ آن قوام می یابد. گره گاهی ریشه ای که وجوهِ رادیکالِ آن را نمی شد خنثی و مستحیل ساخت. از دیدِ پاریسی ها هرگونه تعلل در محقق شدنِ حقِ کار، توطئه ای بود از جانبِ برخورداران. کارگری به نام مارش با تفنگ و سرنیزه به دفترِ لامارتین رفت و تهدید کرد: سازمانِ کار و حقِ کار، ظرفِ یک ساعت! بی شک مارش چند ساعت بعد از خروج از دفترِ لامارتین تحتِ تاثیرِ بلاغتِ این نویسنده، خطاب به همقطارانش این جملهء تاریخی را ادا کرد: خلق، سه ماه تنگدستیِ خود را در خدمتِ جمهوری قرار خواهد داد.

اعمالِ فشارِ مردم تحت لوای حق کار، از نظر مجلس بیش از پیش به رفتاری ضد مردم سالارانه تبدیل شد، جرمی نابخشودنی که از مدنیت برخوردار نبود! چراکه تنشِ ریشه داری را برجسته می کرد میانِ حقِ کار و حقِ مالکیت. ویکتور هوگو و لامارتین در نفیِ حق کار سخنوریها می کردند. لامارتین می گفت:« من شیفتهء مالکیت ام و آنهایی را که سعی دارند، مالکیت را دزدی و تفنگ را اندیشه وانمود کنند، حقیر می شمارم»  اما چگونه می توان در جامعه ای که اکثریتِ آن دستش از هرگونه دارایی کوتاه، معیشت اش در خطر و از ابتدایی ترین وسایل محروم است از مالکیت دفاع کرد؟ مالکیتی که تناسبی با کار ندارد! آنهایی که هیچ تملکی ندارند، کمترین اقبال را در یافتنِ کار نیز دارند. لیبرالها و دموکراتهای آن زمان به درستی متوجهء خانمان براندازی و خطرِ حقِ کار شده بودند. مثلن تیِرس «حقِ کار را اسبِ تروایی می دانست که به درون نظام لیبرال رخنه می کند. از نظر او حقِ کار حقی مشابهِ دیگر حق ها نیست که به اموال و اشخاص یا آزادی تردد و امکان تجارت و مالکیت مربوط می شود، حقی مکمل یا تحکیم کنندهء حقوقِ دیگر نیست. برعکس، عاملی است برای تخریبِ تدریجیِ دیگر حقوق.» از جمله حقِ مالکیت! خواستِ کار به باورِ تیِرس در صددِ دست اندازیِ گروهی از مردم بر دولت است، گروهی که عزمش را جزم کرده تا علیهِ آزادی، مالکیت و رقابت دست به اقدامات قهرامیز بزند.

چنین وضعیتی در 1848 باعث شد که دیگر، انقلابیون رغبتی به استفاده از واژگانِ جمهوری خواهانه نداشته باشند، این شعارهایِ زیبا را فریب و نیرنگ بخوانند. شعارهایی که حافظانِ نظمِ موجود، در پسِ آن پناه گرفته اند. در نامه ای که بلانکی در سال 1852 از زندان برایِ مایار می نویسد، هرگونه ارجاع به جمهوری را طرد می کند: «شما مدعی هستید که جمهوری خواهِ انقلابی هستید. اما مراقبِ لفاظی و خام خیالی باشید. این دقیقن عنوانِ موردِ علاقهء همان هایی است که نه انقلابی اند و نه جمهوری خواه؛ آنهایی که هم به انقلاب خیانت کرده اند و هم به جمهوری و هردو را نیز از کف داده اند. آنها در تقابل با عنوان سوسیالیست، که از آن تبری جسته اند، این عنوان را به خود می دهند. شما از انشقاقِ مردم سالاری افسوس می خورید، می گویید: من نه بورژوایم و نه پرولتر،یک دموکراتم. اما باید از به کار بردنِ واژه هایی که در این فضایِ ابهام آلود، مطبوعِ طبعِ همگانند بپرهیزیم. برای همین است که استفاده از کلمات بورژوا و پرولتر را قدغن کرده اند...نمی توان انقلابی بود و سوسیالیست نبود، و بالعکس.»

در مانیفستِ کمونیستی که در سالِ 1847 منتشر شده بود، مارکس اعلام کرده بود که تنها شعارِ واقعن انقلابی، الغاء مزدبگیری است. اما در فرانسه هیچ استقبالی از این کتاب نشده بود و این برای او گواه آشکاری بود از ضعف جنبش انقلابی در این کشور که افکار مردمش، مسحور چرندیاتِ خیالی کسانی چون پرودون، لویی بلان یا فوریه شده بود.رخدادهای ژوئن اما، نظر مرکس را تغییر داد: کارگران پاریس به رغم ساده لوحی مفرطشان توانسته بودند با تاکید بر شعار حق کار، نقطهء حساسِ نظام های مردم سالارانهء بورژوایی را نشانه بروند. برای درکِ ارزشِ انقلابیِ این شعار کافیست به واکنشهایی توجه کنیم که در درونِ این نظمِ بورژوایی برانگیخت.« آنچه در پسِ حقِ کار قرار دارد، اعمالِ قدرت بر سرمایه و بر تملیک ابزار تولید و قرار دادنِ کنترلِ آن در دستِ طبقهء کارگر است، یعنی حذفِ مزدبگیری، سرمایه و مناسباتِ متقابلِ آنها. در پسِ حق کار قیامِ ژوئن قرار دارد. مجلس موسسان که در واقع پرولتاریایِ انقلابی را خاطی از قانون می شمارد، چاره ای ندارد جز اینکه به استنادِ اصول خود عبارتی را از قانون اساسی، از قانونِ قانونها، طرد کند و حکم به تکفیرِ حقِ کار بدهد.»  

اینها را می توان اینگونه تلخیص و صورت بندی کرد؛ مردمانی که شعارشان آزادی برابری و برادری بود و حاکمیتِ برابرِ همگان را طلب می کردند، پس از 1789 متوجه شدند که جامعه و مردم یکدست نیستند و باید به شعار و مطالبه ای که همگان سر می دهند، مشکوک بود. اینکه نمی توان حاکمیت را به همگان داد مادامی که بسیاری از مالکیت و معیشت محرومند، آزادیِ سیاسی بدونِ توجه به وضعیتِ اقتصادی، عوام فریبی و توهم است. همه برابر و برادر نیستند مادامی که اقلیتی از نیرویِ کارِ اکثریت، انگلگونه ارتزاق می کنند. و این مساله که مهمترین تنشِ جامعه، نزاعِ کار و سرمایه است. و انقلابی رادیکال، چیزی نیست مگر طغیانِ کار علیهِ سرمایه. 

در آبانِ 98 حاکمیت، دستورِ صندوقِ بین المللیِ پول را مبنی بر حذفِ سوبسیدهای سوختی اجرائی کرد، بنزین گران شد و آتشِ زیرِ خاکسترِ دی ماهِ 96 را شعله ور ساخت. خیزشی که از لایه هایِ زیرینِ جامعه برمی خواست، و هرچند خام و سازمان نیافته، اما طغیانی معیشتی بود که گسلِ طبقاتی را با شعارِ نان، کار، آزادی نشانه رفته بود. در جامعهء طبقاتی همه چیز طبقاتیست، حتی سرکوب! به میزانی که شورش از ناحیهء لایه های زیرینترِ جامعه برخیزد، شدت و حدت سرکوب و سانسور نیز بیشتر خواهد بود. نه تنها دولت، بلکه جامعهء مدنیِ متشکل از بورژوازی و خرده بورژوازی همپایِ حاکمیت به خفه شدن و تحریفِ این طغیان یاری رساندند. به گواهِ سکوت و بی تفاوتیشان. حقوقِ بشر برای کسانیست که شهروندی و بشریت یافته باشند و نه طبقهء کارگری که به واسطهء سلب مالکیتِ مضاعف و استثمارِ مدام، از بشریت و شهروندی ساقط شده اند. آبان در چنین هنگامه ای خونین شد. در بطنِ ائتلافی شوم که حکومت به دستورِ صندوق بین المللی پول، قیمتها را آزاد کرد تا سفره های مردم را بدرند. اینترنت قطع و قلع و قمع آغاز شد. مجامعِ بین المللی بسیار ملایم ابرازِ نگرانی کردند. سلبریتیها ندرتن اعلام کردند که حالِ دلشان خوب نیست. در شهرهای اروپایی اتوبوسهایی به راه نیفتاد و تجمعی برگزار نشد. برای خبرنگارانِ سه جمله صدتومنی اضافه حقوق و پوششِ ویژه تعریف نشد. در روزهایی که تفنگها رویِ رگبار بود و نه تک تیر. آبان در چنین احوالی سپری شد. آبانیهایی که به حکمِ غریزهء طبقاتیشان فهمیده بودند که آزادی در گروِ نان و کار است و نه بوسیدن به وقتِ رقصیدن. کشته شدگانِ آبان عکس و فیلمِ چندانی نداشتند،کسی به آنها نگفته بود که زیبایند. به تعبیرِ بوردیو عکاسی برای طبقاتِ فرودست در حکمِ ثبتِ لحظاتِ خوشایند است. لحظاتی که ندرتن در زیستِ آنها رقم می خورد. آبانی های بی نامی که فقط زمانی نام و نشانی می یابند که به کامِ نااهلان تمام شود. 

در مدت زمانی کوتاه به قسی القلب ترین شکلِ ممکن خیزشِ آبان سرکوب شد. به فاصله ای کم شلیک به هواپیمایِ اوکراینی گسستی را در وضعیت رقم زد. همهء آنهایی که در قبالِ کشتارِ "پخمگان" سکوت کرده بودند برای اعتراض به خیابانها آمدند و به آه و فغان برای کشته شدنِ "نخبگانِ " هواپیما سواری شدند که برای موفقیت عازمِ آن ورِ آب بودند. صد البته که مساله بر سرِ سوگواری بر سرِ دو دسته از کشته شدگان نیست، بلکه دلالتهایِ سیاسیِ آن است که باید موردِ توجه قرار گیرد. این واقعه مشخصن باعث شد که قیامِ حاشیه ای ها به حاشیه رانده شود و سیاستِ فرودستان کمرنگ و قربانی سازیِ حقوقِ بشری مجددن میدان داری کند تا حقوقِ بشر بگیران به یکدیگر چشمکی بزنند و بگویند یافتیم! لاشخورهای اصلاح طلب، مدنی کاران، براندازان و در کل همهء جریان هایی که در قاموسشان تهیدستان، کارگران، شکاف و نزاعِ طبقاتی و کار و معیشت جایی ندارد. یا اگر هم دارد به شیوه ای سانتیمانتال و برای جلبِ رای اهمیت دارد و نه بیشتر از آن. به این سیاق کانونِ تنش از مساله ای اقتصادی، طبقاتی و خیزشِ فرودستان به واقعه ای که خارج از قاعدهء حاکم بود کشانده شد، آنهم با ابتذالی که مشخصهء طبقهء متوسط است. سنتِ ستمدیدگان به ما یاداوری می کند که وضعیتِ استثنائی همان قاعده است. دی و آبان مبتنی بر سنتِ ستمدیدگان بود و ازینرو همان قاعده ایست که نه هرازگاهی بلکه دائمن بر ما مستولی می شود. کشته شدگانِ آبان، مجروحان و دربندانش، پیش از آبان هم دربند و مجروح بودند و رفته رفته جانشان خاموش می شد، اما آنچه در آبان به خیابان کشاندند، نشان دادنِ این کشتارِ مداوم بود که در زیستِ روزمره تجربه می کردند. بیانِ مقتولیتشان و آشکار کردنِ دستِ نامرئیِ قاتلانشان.

در هر حال می توان گفت که شلیک به هواپیما و فانتزیهای طبقهء متوسط، اعتراضِ فرودستان را طرد و ادغام کرد. بر سرِ اینکه معیشت و کار نباید اصلِ موضوعهء اعتراضات باشد، بینِ پوزسیون و بخشی از اپوزسیون ائتلافی ناگفته وجود دارد. هم حاکمیت نرم تر سرکوب می کرد و هم اپوزسیونِ اصلاحطلب/برانداز از فراموشیِ سوالی که پاسخی برای آن ندارد خوشحال بود. (جریانی که فقط بخواهد کارگزارانِ سرمایه را عوض کند و اندکی بر سر شیوه های انقیادش چانه بزند، حتی اگر موفق به براندازی هم بشود، بازهم یک اصلاح طلبی است. به تعبیر مارکس، انقلابی ناتمام و صرفن سیاسی که ارکانِ ساختاریِ وضعیت را به حالِ خود رها می کند، بیشتر خواب و خیالی یوتوپیایی است تا انقلابی ریشه ای که رهاییِ انسان و جامعه را حاصل کند. ازین منظر است که اصلاحطلبی و براندازی یکی اند و در دست نخورده گذاشتنِ ارکانِ ساختاریِ وضعیت توافق دارند)

شیفتی که در آن هنگام رخ داد، در اشلی بزرگتر نیز تکرار شد. شعارِ زن زندگی آزادی اعتراضاتِ معیشتی، عصیانِ فرودستان و مطالباتِ صنفی را طرد/ادغام کرد تا پتانسیلش در گفتاری تخلیه شود که علی رغمِ ظواهرش و پروموت شدنِ رسانه ایش، آنقدر کلی گویانه و خنثی است که حتی سخنگویِ دولت نیز از سر دادنِ شعارش ابایی نداشته باشد و رییس کمیسیون مجلس(موسی غضنفرآبادی) هم بگوید ما داریم شعارِ زن زندگی آزادی را در کشور پیاده می کنیم! شعاری که ستمگر و ستمدیده باهم تکرار می کنند. باهمستانی که فقط داستایفسکی در شیاطین توانسته بود گردهم آورد اینجا نیز گردهم آمده اند. هرچند که می توان به دی 96 و آبانِ 98 از حیثِ سازمان یابی و خط سیری که دربرگرفته اند و ... خرده گرفت اما می توان گفت که خیزشِ 1401 عقبگردی است در اعتلای مبارزهء طبقاتی، خیزشی که فرودستان به روالِ همیشگیِ تاریخ، گوشتِ دمِ گلوله می شوند، اما صدایی که به آنها فرمان می دهد صدای دشمن است، شعاری که آنها سرمی دهند جدایِ از منافعشان است و خشمِ برحقِ آنان در فریادهایی مبهم و بورژوایی گم و تباه خواهد شد.

مجرم همواره به صحنهء جرم برخواهد گشت! درباب خیریه‌گری

یکی از شاگردان به متی گفت: آن‌چه به ما می‌آموزی کهنه است. همین درس‌ها را «کامه» و «می ین له» گفته‌اند و بسیاری کسان دیگر. متی جواب داد: این‌ها را چون قدیمی‌ست و ممکن است فراموش شوند، می‌گویم. مگر نه این‌که بسیاری از مردم هستند که این‌ها را نمی‌دانند و برای‌شان تازه است؟! مادامی که وضعیت تکراری‌ست، حقیقت نیز باید تکرار شود. و البته که در هر تکراری شکلی از بازآفرینی وجود دارد. به هر جهت یادداشت پیش‌ِ رو یاداوری و تلخیص و تدقیقِ منظری‌ست که نشان می‌دهد چرا خیریه و نیکوکاران به واقع شر و نابکاراند؟!
قاعدتن کسانی می‌توانند ببخشند که دارند! اما دارندگان چه کسانی هستند؟! به شکل مشخص کسانی که پیش‌تر از جامعه دزدیده‌اند و البته منظور از دزدی، نه استثنائاتِ آن، بلکه قاعدهء کلیِ جامعهء بورژوایی‌ست که مطابق با آن هر شکل از انباشت و تمرکز ثروت در دستِ اقلیتی، به قیمتِ فقدان و فقرِ اکثریتِ جامعه حاصل می‌شود. به‌واقع ثروتمندان، تمامِ آن چیزی را به دست می‌آورند که دیگران باخته‌اند. به تعبیرِ مارکس؛ بله‌ که مالکیت ماحصلِ کار است اما کارِ دیگری!
سرمایه، کارِ مرده‌ای‌ست که از کارِ زنده تغذیه می‌کند. اگر بخواهیم از مستندات حیاتِ‌ وحش بهره گیریم؛ حشراتی وجود دارند که نیش‌شان نمی‌کُشد، بلکه طعمه را در وضعیتی نیمه‌زنده فلج می‌کند، تا تخم‌هایی را که در بدنِ قربانی می‌گذارد، به مرور از لاشهء آن تغذیه کنند. سرمایه نیز خواهانِ نابودیِ نیرویِ کار نیست، بلکه می‌خواهد آن‌ها را در وضعیتی نیمه زنده نگه دارد تا مدام انگل‌گونه از بدن‌شان که انبارِ کار است تغذیه کند. اگر بخواهیم از مستندات تاریخی بهره گیریم؛ الن میکسینز وود در کتابِ امپراتوریِ سرمایه نشان می دهد که در بحران‌های ادواریِ سرمایه‌داری که به اخراج کارگران و فلاکتِ طبقهء کارگر می‌انجامد همواره کمک‌هایِ دولتی و نهادهایِ خیریه (مذهبی، مردمی و ..) فعال می‌شوند تا فرودستان به تمامی نَمیرند و یا سر به شورش برندارند. این سبقهء تاریخیِ خیریه‌گری، صبغهء سیاسی و ایدئولوژیکش را به‌خوبی نشان می‌دهد؛ که چگونه نه ناجیِ فرودستان بلکه خادمانِ سرمایه‌اند.
آن‌ها در نهایت چیزی جز کاسبانِ فقر و فلاکت نیستند؛ یا با صدقه و زکات‌شان چنان‌که آدورنو و هوکهایمر می‌گویند مبتنی بر عقلانیتی ابزاری و بنا بر ذهنیتی اسطوره‌ای، سودایِ خریدنِ قطعه‌ای از بهشت اخروی‌شان را دارند و یا در تمنای خوش‌نامیِ دنیوی‌شان‌اند و به تعبیر بوردیو می‌خواهند سرمایه‌ی اقتصادی‌شان را به سرمایه‌ی نمادین بدل کنند. شارلاتان‌هایی که با دستی می‌دزدند و با دست دیگرشان می‌بخشند تا سودجوئی بی‌رحمانه‌شان را تعدیل کنند و وجدانِ معذب‌شان را اندکی تسکین دهند. خیراتِ آن‌ها رشوه‌ای‌ست که با آن می‌خواهند دست داشتن‌شان را در نکبتِ موجود کتمان کنند، حق‌السکوتی‌ست به فقرا که طغیان نکنند. نیکوکاریِ آن‌ها نقابی بشردوستانه است تا ستمِ طبقاتی و استثمارِ ساختاری را لاپوشانی کنند. آن‌ها دیوارِ مهربانی را بنا می‌کنند تا بهره‌کشیِ اقتصادی را پنهان دارند. دزدانی که می‌خواهند نقشِ ناجی را هم توامان بازی کنند. یا در خوش‌بینانه‌ترین حالت احمق‌هایی‌اند که با سفاهت‌شان همدستِ شر شده‌اند.
نزدیک به ده هزار موسسهء خیریه در ایران وجود دارد که تابحال باید مشخص شده باشد که اینها نه بخشی از راه حل، بلکه بخشی از مشکل‌اند. موسساتی که نه تنها برای پولشویی و فرارِ مالیاتی دائر شده‌اند، بلکه خودِ آن‌ها از قضا کارکنان‌شان را بیش از همه جا استثمار می‌کنند. علاوه بر این جاعلان، هستند جاهلانی که نمی‌دانند وقتی رژه می‌روند، دشمن پیش‌قراول‌شان است و صدایی که به آن‌ها فرمان می‌دهد صدای دشمن است! کسانی که نمی‌دانند با اقدامات‌شان و کمک‌های مردمی و حرکت‌های مردم نهادشان چگونه دولت را از بارِ وظایف و مسئولیت‌هایش نجات می‌‌دهند.
در کل خیریه‌گری و انسان‌دوستیِ احمقانه اجازه‌ی طرح پرسشِ راستین و مواجه‌ی ریشه‌ای با مساله‌ی فقر را نمی‌دهد و از قضا سراپا ضدِ انسانی‌ست. چراکه انسان‌ها را با ترحم‌ورزی، تحقیر می‌کند، ا_هنری داستان کوتاهی دارد که در آن کارتون خوابی به نامِ سواپی، جرمی را مرتکب می‌شود تا زمستان را در زندان بگذراند و مجبور نباشد از موسساتِ خیره کمک بگیرد؛ چراکه به نظر او فقرا قیمتِ اعانه را نه با پول، بلکه با تحقیرِ خود می‌پردازند! خیریه بیش از آن‌که انسان‌دوستی باشد، انسان‌ستیزی و فروکاستِ شانِ انسان است به حیوانی غیرِ سیاسی! برشت روایت می‌کند که: «می ین له» که در زندان بود، تمامِ زمستان از پنجره‌اش به پرنده‌ها غذا می‌داد و می‌گفت؛ این‌ها محتاجِ کمک هستند چون چیزی برای خوردن ندارند و نمی‌توانند حزب هم تشکیل دهند.

چکیدهء چپ در چند دقیقه! (چپ علیه مارکسیسم)

من چپم و خیلی رادیکالم، اونقد رادیکال که تن به هیچ اقتداری نمی‌دم و تمام مدت ول و لش و خوشم. اونقد رادیکال که همهء فیلمای فونتریه و گاسپار نوئه و اینا رو دیدم و در جلسات نقد فیلم کافه بنگیون شرکت می‌کنم. حتی یه مقاله هم در مورد سوژه کوچرو ادیپی به مثابه اتم طاغی در عصر سرمایه‌داری ترجمه کردم. من اونقد رادیکالم که حتی مثل خانوم شاکری مدافع جوربه‌های غزه‌‌ام. هیچ روزی نیست که من در کافه‌ها و مهمونیا به سرمایه‌داری فحش ندم. حتی یه پرفورمنس اجرا کردیم که چطوری سرمایه‌داری نمیذاره ما زیاد خوش باشیم و توو کوچه‌ها جیش کنیم و این سرکوب بدنهای سرگردانه دیگه. من چپم و در همهء درسگفتارها حاضرم، جدیدن در مورد رابطهء عقده‌ادیپی و ختنه‌سوران شرکت کردم. تمایلم به ترکیب اسپینوزا با نیچه و کمی هارت و مقداری گاتاریه. من چپم و انقد رادیکالم که همین بودنم و امیالم خطری برای سرمایه‌داریه. هرروز یه تابو می‌شکنم و یه تخطی می‌کنم. دوستام بهم می‌گن هوموفاکر. از نظر من دیگه انسان وجود نداره و دست‌اندازا و چراغ راهنماها به عنوان نیوماتریالیتی وجود دارن. هاجی اون روز یه بنگ زده بودیم، توو دست‌انداز همه‌ش پرید، خب این ینی سوژگی ماتریالیته دیگه. من معتقدم در تقابل متن با ذهن این متنه که فالوسه و میره توو ذهن. محیط کتاب هم محیط بدنه. من فک میکنم که دیگه حزب و کار جمعی جواب نمی‌ده. خود من یه هفته رفتم کویر با یه اکیپی ولی شبا همه‌ش تنها بودم و با پارتنرم تنها چادر زده بودیم. این خلوت و خلسه چیزیه که سرمایه‌داری رو عذاب می‌ده. وضعیت جهانم که میبینی الیگارشی روسیه به دنیا حمله کرده، خاورمیانه هم که همه‌ش جنگه. اصن دین افیون توده‌هاس. حماس نباید او ترورها و تجاوزها رو انجام می‌داد. الانم پشت مردم قایم شده. وقتی رادیکال نباشی همینه دیگه. مردم فلسطین ولی گناه دارن. ایران دنبال ماجراجویی توو منطقه‌س طبیعیه که امریکا و غرب می‌زننش. چین هم که دنیا رو گرفته. حیف که فردا قراره بریم شمال وگرنه یه نقد جدی می‌نوشتم در مورد موی زیربغل بسان طناب اعدام آخوندها. ایدهء شعرشو دارم ببینم کی بنویسم، می‌خوام نقاشیهاشم بکشم و توو گالری خودمو بکنم توو گونی آواز بخونم به نشانهء اینکه آخوندا صدای زنا رو خفه کردن. همین هشتک «لاشی‌ام من» بود دیگه، اونو من راانداختم، یکی توو خیابون بهم گفت برو اونور لاشی، منم گفتم اره لاشیم من. یارو پشماااشش ریخت، ینی کپ کرده بود. دیگه به ذهنم رسید که این خودش یه خلاقیت و مقاومت بدنی مدنیه. شاید اگه کمپینمون موفق شه، بکنیم بریم ازین خراب شده. می‌تونیم یه فیلم بسازیم در مورد همین که چطور لاشیا رو سرکوب میکنن. لاشیا و لاشی‌پلاسا. یه جایزه بهمون بدن تمومه. من آشناشنو دارم. اینجا اگه دموکراسی بود الان اوضاعمون این نبود که. آزادی بیان نداریم. عین شوروی توتالیتاره. البته آرنت گفته یه ربع قبل فروپاشی همه چی عادیه. الان ساعت چنده؟! هفته پیش این ساعتو خریدم از جمعه‌ بازار. اون کتاب باتای با بلانشو و ساد رو هم خریدم راستی به نظرم دیگه توو وضعیت فعلی اینا باید خونده بشن. انقلاب این دفعه از قسمت زنانه وارد می‌شه برای همین زن‌ستیزها و فاشیستای اسلامی می‌سوزن. اسراییل خوب می‌کشدشون.

وفاق و نفاق؛ قالیباف بزرگ و کوچک!

هنگامی که یک زوج از یکدیگر جدا می‌شوند، آگاهی از اینکه شخصی ثالث مسبب این قطع رابطه بوده، برای فردِ ترک‌شده و یا خیانت‌دیده تجربهء دردناکی خواهد بود. اما اگر فردِ رها شده دریابد که پای هیچ شخص دیگری در میان نبوده و پارتنرش بدون هیچ دلیلی او را رها کرده چطور؟! آیا این بدتر نیست؟! حتی می‌توان بهتر فکرکرد و چنین پنداشت که مسأله به تنهایی ترک و خیانت بخاطر شخص دیگری نبوده، بلکه « شخصِ ثالثِ کذایی، صرفن نقش یک بهانه را ایفا می‌کند و به نارضایتی‌ای که از قبل درخودِ رابطه نهفته بود، تجسم می‌بخشد». به عبارت ژیژک: شخص دیگر نوعی عامل سلبی است که به نارضایتی نهفته در رابطه تجسم می‌بخشد و به آن فعلیت می‌دهد. از این منظر، متارکه یا خیانت پیشتر و به‌صورتِ درونیِ رابطه و به‌شکلی درخود وجود داشته و ما را از نگاهِ ساده‌انگارانه و فرافکنانه بازمی‌دارد. «نفیِ نخست همان نگرشِ انتقادی جانِ زیبا به جهانِ پیرامونِ خویش است، اما نفی‌درنفی در حکم کسبِ بصیرت نسبت به این امر است که چگونه خودِ جان زیبا به همان جهان خبیثی که قصد طردش را دارد، وابسته است و به‌طور کامل در آن مشارکت دارد»؛ از این منظر است که کاراکتری چون قالیباف نه در حکم دولتی که به ملت خیانت کرده، بلکه تجسمِ میل و آمالِ درونیِ اکثریت ملت به‌ حساب می‌آید. سید دکتر خلبان مهندس قالیباف که بور است و ته‌ریش دارد، کارشناس است و مذهبی است، جزء یک‌درصدی‌هاست اما علیه چهاردرصدی‌ها شعار می‌دهد، چنان شیفتهء همه‌چیز است که چه‌بسا تفکیک‌قوا را بسط دهد، چند قوهء دیگر وضع کند و خود بر مسند همهء آنها بنشیند! او همزمان ده‌نفر است.
بورخس در کتاب موجودات خیالی اشاره می‌کند که هیولا چیزی نیست جز ترکیبی از موجودات واقعی؛ تعریفی که نه‌تنها قالیباف را در رستهء هیولاها قرار می‌دهد بلکه نشان می‌دهد که چگونه قالیباف نمایندهء بسیاری از مردم و تجسم ‌هَوَلیتِ آنان است. مشخصن مردم مفهومی یکپارچه نیست و مردم هم یکدست نیستند، همانطور که ایدئولوژی حاکم بر جامعه نیز امری یکسان نیست و در نزاعی هژمونیک تفوق می‌یابد، اما همهء شواهد و قرائن نشان می‌دهد که میل و آگاهی خرده‌بورژوازی دست بالا را در این مقطعِ جامعهء ایران دارد. میلی حریص و سیری‌ناپذیر که همه‌چیز را باهم می‌خواهد و همه‌کار می‌کند تا به‌واقع هیچ‌کاری نکرده باشد. مسأله این نیست که در روز انتخابات به چه کسی رأی می‌دهند و چه می‌گویند، چه‌بسا اصل ماجرا این است که در سایر روزها به چه کسی و چگونه رأی می‌دهند. بیایید یهودی را نه در روز شنبه، بلکه در سایر روزها بنگریم؛ در آنجاست که یهودی واقعی را خواهیم شناخت. چند سال پیش و سر جلسهء آزمون دکتری، پشت‌سر من یکی از ناسیونالیست‌های کورد نشسته بود که تمام مدت مشغول تقلب کردن با بغل‌دستی‌هایش بود. در مصاحبهء یکی از دانشگاهها دیدمش و گفت که زبان انگلیسی‌اش را تقویت کرده و چند مقاله هم نوشته. حدس قریب به یقین من این بود که دروغ می‌گوید و همانها را هم با تقلب سرهم کرده. چراکه اگر می‌توانست چنین کارهایی انجام دهد، پیش از آن باید برای خود آزمون کتبی آماده می‌شد و نه اینکه دست به دامن تقلب شود. در هر حال قبول شد (و اگر درست یادم مانده باشد) دکتری شبانه را هم به مشاغل و عناوین دیگرش افزود. بامزه و وقیحانه اینکه در پستی اینستاگرامی این موفقیت سترگ را ماحصل سالها تلاش خود دانسته بود و آن را فتح باب تازه‌ای برای کورد و ناسیونالیسم عنوان کرده بود و ...
همانطور که در بودیسم همه یک بودای کوچک در خانه دارند ایشان هم قالیباف کوچکی از آن قالیباف بزرگ بود. ورای داعیهء قوم‌پرستی‌اش حاضر شده بود که پا روی بقیهء اکراد بنهد تا این عنوان را هم به سینه بچسباند. حتی برای نظام آموزشی ج.ا که چندان هم قبولش ندارد پول بپردازد و مدرک آن را پس از کلی مکافات بخرد. به تعبیر ایگلتون هنگامی که روی یک صندلی نوشته شده که مختص سفیدپوستان، شما ممکن است که به‌خود بگویید: «من که با نژادپرستی مخالفم»، اما وقتی که روی آن می‌نشینید، نشان می‌دهید که ایدئولوژی شما نه در سرتان بلکه در کونتان است. همانطور که قالیباف هم با خرید از خارج مخالف بود. اما خب ... بنابراین قالیبافهای واقعی را نه در انتخابات بلکه در روزهای معمول بجویید، نه در آراء و افکارشان بلکه در اقدام و اعمالشان.
ماجرا ابدن این نیست که انسانها ایدئولوژیک و افراطی و دگم‌اند. ازقضا چون هیچ ایدئولوژیی و دگمی ندارند و بر گفته‌هایشان پافشاری نمی‌کنند اوضاع اینگونه پیش می‌رود. آنان هیچ دگمی ندارند، پس فایده‌باوری به تنها دگمشان بدل می‌شود. شاید در روز شنبه با مسیح پیمان ببندند اما در طول هفته بارها او را انکار خواهند کرد. شاید قبیله‌دوست، مسلمان، ضدنظام، آزادیخواه و برابری‌طلب باشند، اما پایش که بیاُفتد به هر تقلبی دست خواهند زد و همه را زیر پا می‌نهند تا منافع شخصیشان را تأمین کنند.

منفعت‌طلبی، تنها ایدئولوژی آنان است و همین یگانه دگمشان است که آنان را چنین هرزه می‌کند. هَوَلِ همه‌چیز، بدون علاقه داشتن به هیچ چیزی! مطابق با بصیرتی زیملی، همانگونه که روسپی‌ برایش تفاوتی ندارد که با چه کسی می‌خوابد، برای اینان نیز علاقه به چیزی یا کسی یا عنوانی در کار نیست. آنها در هر چیز دنبال چیزِ دیگری و منفعت آن چیز هستند. نه خودِ آن چیز، بلکه داشتنِ آن و مزایای آن برایشان مهم است. همانطور که روسپی با همه می‌خوابد و این به منزلهء رابطه یا صمیمیت و یا اعتقاد به آن کس یا چیز نیست، نزد اینان هم همه‌چیز صرفن ابژه‌ای برای لذت‌جوئی و منفعت‌طلبیست. ازین‌روست که همه‌چیز را هرزه و به همه‌چیز تجاوز می‌کنند. چراکه بدون ارتباط و علاقه، صرفن قصد تملک و داشتن چیزها را دارند. استیلای مالکیت، منفعت‌طلبی و لذت‌جوئی از یادها برده است که علاقه نه آنچیزیست که شما بتوانید یک‌آن بخریدش، تملکش کنید و یا به شما لذت بلافصل دهد، بلکه آن چیزیست که شما حاضرید بخاطر آن متضرر شوید و وقت و انرژی و زندگیتان را برای آن بگذراید.
بنابراین قالیباف نه خیانتِ بیرونیِ سیاست و حکومت به شما بلکه از قضا تجسم شکل سیاست‌ورزی و آمال و آراء درونی شماست. آنچه را در تاریکی گفته بودید در روز روشن می‌شنوید. نفی اولیه و منظر جان زیبایی به سیاست همان شکل سیاست‌ورزیِ جامعهء مدنی را به دنبال دارد که در سالیان اخیر در قالب جنبش و کمپین (چه رأی دادن و چه ندادن) مشاهده کرده‌ایم. کسانی که تمام سال را به دنبال حیات حقیر شخصی و لذت‌جویشان هستند و یک آن چشمکی می‌زنند و مبارز می‌شوند. قماشی که کل هفته را مشغول پرستش پول‌اند و در ساعاتی از جمعه یا شنبه قبله عوض می‌کنند و چیز دیگری را می‌پرستند. همه چیز را با هم می‌خواهند، آنهم به شرطی که آسیبی نبینند، تهمتی نشنوند، هزینه‌ای ندهند، زمانی تلف نکنند، سردردی نداشته باشند و در فرمول کلی‌اش از جنگی بدون تلفات،آبجویی بدون الکل و عشقی بدون مخاطرات منتفع شوند و لذت ببرند. بوداهای کوچکی که نه‌تنها نسبتشان را با بوداهای بزرگ منکر می‌شوند، بلکه حقارتشان در این است که پنهان می‌دارند که چنان قالیباف می‌خواهند یکتنه همهء بوداهای ثروت و قدرت و معنویت و معرفت و ... باشند. به تعبیر لکان عمل شما بهتر از خودتان می‌داند که شما چه کسی هستید و اسم شما را مدت‌زمانی که به کاری اختصاص می‌دهید صدا خواهد زد. خود قالیباف هم در روزهای انتخابات انسان خوبیست و شعارهای خوبتری می‌دهد، حتی اگر از او بپرسند چرا چنین هَوَلید؟! چه‌بسا خواهد گفت: شیفتهء خدمتم و در جستجوی معنای زندگی.
قالیباف را از آن جهت مثال زدم که حرص و ولعش مشدد است و متکثر، وگرنه بقیه هم چنان‌اند.

کهولت آمریکا؛ زوال عقل بایدن و جنون ترامپ!


روی کار آمدن ترامپ به عنوان کاراکتری بیشتر تجاری و کمتر سیاسی در همان دور اول هم عجیب بود، اما غریب‌تر این است که اکنون با فراروی از دوگانهء دموکرات جمهوری‌خواه هیئتی از تاجران بر سر کار آمده‌اند که غیر از فایده‌باوری هیچ اشتراک دیگری ندارند. پیشتر بورژوازی امریکا واسطهء سیاسی دولت را چه در قالب دموکرات یا جمهوری‌خواه به رسمیت می‌شناخت، اکنون اما تجار خود دست به کار شده‌اند. در نگاه اول چنین به نظر می‌رسد که تاجرانی زرنگ بر مسند امور نشسته‌اند که می‌توانند با اتخاذ سیاست‌هایی و لحاظ کردن تمهیداتی امریکا را قدرتمندتر سازند. اما اگر قضیه برعکس باشد چطور؟ اگر مکر عقل تاجران ضد این روال را طی کند چطور؟
این در عصر سرمایه است که تجارت و هرزگی شأن و شوکتی می‌یابد، وگرنه فلاسفهء یونان باستان آنان را همانطور که باید می‌دیدند. از نگاه افلاطون تاجران در نازلترین رده‌ها قرار می‌‌گیرند، چراکه آنان را حرصشان پیش می‌برد و نه خردشان. به باور افلاطون تجارت افراد را دسیسه‌چین و غیرقابل‌اعتماد می‌‌سازد، بدگمان و بدرفتار نسبت به دیگران که اگر قدرت را در دست گیرند، «جمهوری را به ویرانی می‌کشند». ارسطو هم تاجران را مبتذل و احمق می‌پنداشت چراکه سود را چنان هدف زندگی برمی‌گزینند و توان فکر کردن به اجتماع را از دست می‌دهند.
جدای از این گفتارهای کهن، نکات مهمتر به ماهیت دولت در دوران بورژوایی مربوط می‌شود. بر خلاف دوران پیشین که یک برده‌دار یا فئودال توأمان شخصیتی اقتصادی و سیاسی بودند، در دولت مدرن تفکیکی بین طبقهء مسلط اقتصادی و حاکمیت سیاسی پدید می‌آید که ممکن است یک کارخانه‌دار یا تاجر و سرمایه‌دار مستقیم و بلاواسطه سیاسی نباشد! بورژوازی نمی‌تواند خود مستقیما حکومت کند! جامعه متشکل از طبقات متخاصمی است که اگر دولت این تضادها را مدیریت نکند چه‌بسا به درگیری و متلاشی شدن جامعه منجر شود. و چون دولت از بطن چنین جامعه‌ای پدید می‌آید همواره نهادی طبقاتی خواهد بود و چون در این عصر قدرت طبقهء بورژوا بیشتر است، دولتها همواره دولتهای بورژوازی‌اند. نهادی طبقاتی برای حفظ مناسبات سرمایه یا به تعبیر مارکس و انگلس: کمیتهء اجرایی امور مشترک کل بورژوازی. کمیته‌ای که کاری را انجام می‌دهد که خود بورژواها نمی‌توانند انجام دهند. بورژوازی در مقام طبقهء اقتصادی مسلط به چنین نهادی احتیاج دارد تا امور سیاسی را به او محول کند. به گفتهء مارکس بورژوازی لانهء مار است و از فراکسیون‌های متخاصمی تشکیل شده که بر سر منافع متضادشان ممکن است یکدیگر را بدرند. بنابراین باید نهادی میانجی آنان و پیشبرندهء منافع کل این طبقه باشد و شرایط استثمار و انباشت سرمایه را مهیا سازد.
بورژواها حریص‌ترین خون‌آشامهایند که معدهء آنان را همهء طبیعت و کارگران هم سیر نمی‌کند. یگانه انگیزهء آنان کسب بیشترین میزان سود از جامعه است، به قدری که بی‌توجه به اینکه اگر جامعه‌ای نباشد سود و سرمایه‌ای هم در کار نخواهد بود، با طمع و تعجیلشان تمامیت بلندمدت جامعه را برای سود آنی خویش به خطر می‌اندازند. بنابراین نهادی لازم است که سرمایه‌داری را از دست تنگ‌نظری‌ سرمایه‌دار‌ها نجات دهد. دولت همچون پدری مهربان گاها با سرمایه‌دارها به نفع حفظ سرمایه‌داری برخورد می‌کند. این جدایی دولت از بورژوازی و استقلال نسبی آن لازم است و تنظیم این نسبت بسیار حیاتیست. بر سر کار آمدن ترامپ و یارانش در این دو دوره آنهم هنگامی که «پدر مهربان» تلوتلو خوران و ناتوانتر از همیشه می‌نمود، فقط مشخص شدن انحطاط و ابتذال دموکراسی، شایسته‌سالاری، نخبه‌پروری و ...نیست بلکه پاره‌گی قلاده‌ایست که بورژوازی و دولت را در نسبتی عقلانی از هم قرار می‌داد. اگر که دور اول ترامپ کماکان از جمهوری‌خواهان بود و یارانش را کاراکترهایی سیاسی تشکیل می‌داد اینک هیئتی از تجار و هرزه‌ها بر مسند امور نشسته‌اند. انگلس همواره به همه چیز بورژوازی بدبین بود، حتی به مترقی‌تری و متعالی‌ترین گفتار و کردارهایشان هم به دیدهء شک می‌نگریست. او به درستی صلح و دوستی آنان را صلح و دوستی دزدان می‌دانست که فقط موقتا و بر اساس منافع موقت ایجاد شده است. دوستیهایی شکننده و ائتلافهایی شکننده‌تر؛ سرمایه‌داران با پنجاه درصد سود دیوانه می‌شوند. برای صددرصد همهء قواعد و اصول و اخلاق را زیر پا می‌گذارند و برای سی‌صددرصد سود از هیچ جنایتی امتناع نمی‌کنند.
ترامپ و شرکا چنین‌اند و در چنین زمینه و زمانه‌ای بر رأس امور آمده‌اند. قماربازانی که نوسان بازار اصول و قواعد و پیمانشان را مشخص می‌سازد بنابراین به همان اندازه در دوران پر تلاطم کنونی بی‌شکل و شکننده و رو به زوال خواهند بود. بایدن فرتوت و قدرت نظامی‌اقتصادی رو به سستی امریکا در سطح جهان ناتوان از برآوردن میل سیری‌ناپذیر بورژواها کنار گذاشته شد تا خود بورژوازی زمام امور را در دست بگیر. طبقه‌ای که همواره نشان داده به چه میزان ناتوان از حکمرانیست. آنهم در شرایطی که گسلهای جهان فعال شده‌اند، مستحکم‌ترین زمین‌ها نیز به لغزش افتاده‌اند، و قویترین بازیگران هم مجبورند رقص‌پای یک موج‌سوار را داشته باشند.در چنین شرایطی دوام و قوام قماربازان و دلالان نمی‌تواند چندان مستدام و ممتد باشد.
زوال عقل بایدن و جنون ترامپ نشانگان جایگاه متزلزل امپریالیست پیری است که غروب آفتاب را در پادگان‌هایش نظاره می‌کند. اینک خود بورژواهای دوست/دشمن با کمترین میانجی‌های سیاسی، حزبی، ایدئولوژیکی و حتی دولتی در شکل مافیایی تبهکار وارد شده‌اند تا چونان بارون مونشهاوزن موهای سر خود را بگیرد و خود را به این طریق از باتلاق بیرون کشد!