نکته‌ها

آرشیو نوشته‌های عادل ایرانخواه

نکته‌ها

آرشیو نوشته‌های عادل ایرانخواه

چپ‌های ناتو



در سال ۱۹۹۹ و در جنگی که ناتو بدون مجوز شورای امنیت سازمان ملل علیه یوگسلاوی آغاز کرد مایکل هارت اینگونه سند حماقت را به نام خود زد: «باید بپذیریم که این یک کنش امپریالیسم آمریکا نیست. در واقع این یک عملیات بین‌المللی و یا در حقیقت فراملیتی است. و هدف‌های آن متأثر از منافع محدود ایالات متحده نیست. هدف این عملیات در واقع حفاظت از حقوق بشر و یا در واقع حیات انسانی می‌باشد».

تحلیلگر چپی را که نفهمیده باشد حقوق‌بشر، گفتمانِ تجاوزات امپریالیستی و جنایت علیه بشریت است و نه ناجی حیات آدمیان، باید به جرم سفاهت مزمن تجدید دوره کرد. آلن بدیو دست‌کم این یک مورد را درست می‌گفت که خطرناکترین مفهوم دوران ما دموکراسی است. چپ حقوق بشری و دموکراسی‌خواه به جبهۀ راست تعلق می‌گیرند و نه مارکسیسم.

نه‌تنها اصلی‌ترین جنایات دوران به نام حقوق‌بشر و مداخلات بشر دوستانه رخ داده است، بلکه انگلیس و امریکا که قدرقدرت‌ترین دموکراسی‌های جهان بوده و هستند در صدر حکومتهای‌ متجاوز و جنایت‌کار جهان‌اند و رابطۀ بین دموکراسی و تجاوز را نمی‌توان تصادفی دانست. اسرائیل در مقام تنها دموکراسی خاورمیانه تأیید مؤکدیست بر این رابطه.

لوسوردو سند دیگری از بلاهت هارت و نگری را ذکر می‌کند که معادل گفتار رفسنجانی است که دنیای امروز دنیای گفتمان‌هاست و نه موشک‌ها. آنها در کتاب امپراتوری مژده‌ داده بودند که «دیگر بی‌معنی است که بخواهیم از امپریالیسم آنطور که لنین می‌گفت سخن بگوییم. اکنون دیگر جهان از نظر اقتصادی و سیاسی به وحدت رسیده و حتی صلح جهانی جاودانه تحقق یافته است».

ورای تفاوتها بنگرید که در چه نقطه‌ای به فوکویاما می‌رسند. و وضعیت صلح و صفای جهان را بنگرید که هابرماس نظریه‌پرداز کنش ارتباطی و اخلاق گفتگو و زیست‌جهان و خرواری مهمل دیگر نه درخواست مذاکره و گفتگو بلکه تمنای افزایش توان نظامی اروپای متمدن را دارد ،دیگر متفکر امپریالیستی که در چنین لحظاتی مشخص می‌شود که همچون هارت و نگری در تیم اسرائیل بازی می‌کند.

در اعتراضات تل‌آویو در سال ۲۰۱۱، مقطعی که هزاران نفر اسرائیلی در اعتراض به گرانی و مخارج زندگی به خیابان‌ها ریخته بودند، هارت و نگری تحت عنوان مارکسیسم و روابط جمعی جامعۀ نوین و ... این اعتراضات را مورد ستایش قرار دادند! نکتۀ ماجرا در این بود که معترضان اسرائیلی برعکس هارت و نگری حواسشان بود که اعتراضاتشان خللی در روند تجاوزشان به فلسطین ایجاد نکند.

لوسوردو اشاره می‌کند که حتی استاد دانشگاهی در اورشلیم در یکی از مجلات امریکایی نوشته بود که آنچه به فلسطینیان مربوط می‌شود این است که اسرائیل در نهایت قوم‌سالار و نژادپرست است و بنا دارد «که فلسطینی‌ها را آنقدر به رنج و محنت اندازند که منطقه را دیر یا زود ترک کنند» یک پاکسازی قومی که هارت و نگری با برجسته کردن اعتراضات جمعی اسراییلی‌ها آن را کم‌رنگ می‌کردند.

دیگر اینکه  پلمیک هارت و نگری ورای هارت‌‌وپورت فراوان علیه اصل حاکمیت دولتی، در نهایت همان دولتی را تبرئه می‌کند که در سطح جهان حکمرانی می‌کند و به مداخله و اعمال زور می‌پردازد؛ یعنی امریکا. «اشارۀ مارکس دربارۀ باکونین به ذهن می‌رسد که با تمام رادیکالیسم ضد دولتی خود، عاقبتش این شد که انگلستان، این دولت سرمایه‌داری و نوک پیکان راستین جامعۀ بورژوایی (در آن زمان) را مستثنی کند».

راه فلسطین از یمن می‌گذرد.



رژیم صهیونی لخت و عور جلوی تمامی دوربین‌ها و مجامع حاضر شده است و عربده می‌کشد که من در حال پاکسازی هستم اما ایدئولوژی حقوق‌بشر کماکان نمی‌خواهد دیدن عورت امپریالیسم را بپذیرد و سعی دارد با اقداماتی آن را بپوشاند. نزاع و نسل‌کشی به سرحداتی رسیده است که اسرائیل بهتر از همه می‌داند که ماهیتی وجودی دارد. یا اسرائیل پیروز می‌شود و بعدها فاتحانه فتوحات خود را روایت می‌کند و یا از بین می‌رود و بشریت خواهد فهمید که ظهور فاشیسم دیگری به‌نام صهیونیسم را چگونه دفع کرده است.

در چنین نزاعی حقوق‌بشری‌ها کماکان می‌خواهند کاروانی دریایی به‌راه اندازند، تمام مسیر را شوآف کنند و وقتی رسیدند اسرائیل قایق‌هایشان را بدرقه کند تا از این سفر تفریحی-مبارزاتی برگردند. چنین اقداماتی حتی پیش از فاز جدید رژیم صهیونی توجیهی داشت و قابل درک بود، اما در وضعیت کنونی چیزی جز ارتجاع نیست؛ ماندن در وضعیتی که سپری شده و سطح دیگری از جنایت در حال انجام است که جز با نابودی رژیم صهیونی چاره سر نمی‌شود. نه‌تنها به این جماعت بلکه به راه سومی‌های تعلیقی، و تأخیری‌های رادیکال هیچ خوشبینی نباید داشت. آنان مدام بین راه‌ها راه دیگری را می‌جویند. راهی که برای پیمودن وجود نداشته باشد تا آنان کماکان در مقام منتقد رادیکال و پاکدست باقی بمانند.

عدم خوشبینی‌ام به دوستانِ «نه این و نه آن» و «راه سومی» نه به خاطر این است که با فعالیت و اقدامی برای ساختن چنین نیرو و مسیری مخالفم، بلکه برعکس به این خاطر است که آن حرفها را بیشتر توجیهی برای سکون، انفعال و چه‌بسا حمایت از راه اول! می‌دانم تا تلاشی برای اقدام.از یاد نبریم که این حضرات تا مدتها با جداسازی حماس از فلسطین و همین «نه این و نه آن» خط سومشان، خط اول را تقویت می‌کرد. آنان از جبهه خلق برای آزادی فلسطین هم ظاهرن خلقی‌تر و فلسطینی‌تر و رادیکال‌تر بودند.

در این دوسال به همه چیز با همین تمهید نه گفته‌اند و در ظاهری رادیکال، پسیو‌ترین پوزیشن را اتخاذ فرموده‌اند، تا به چیزهای دیگری آری گفته شود. همه ماشالله مستقل‌اند و هر انتخاب و حمایتی این استقلال و سوژگی باشکوهشان را خدشه‌دار می‌سازد. در این دوسال که دم از خط سوم و مسیر سوم می‌زدند مشخصن چه تلاشی کرده‌اند؟ تجربه من در این مدت می‌گوید که در معدود تلاشهایی برای ساختن چنین مسیری اکثریت قاطعشان بازهم ساختن مسیر سوم (چهارم نه بعدی، پنجم) دیگری را بهانه انفعال و محافظه‌کاریشان می‌کردند.

کیف آنها از همین تعلیق عدم انتخاب و باقی ماندن در جان زیبا و نیالودن به گناه است. ژیژک به درستی درباره این شعار می‌۶۸ که «بیایید واقعن باشیم و غیرممکن را بخواهیم» می‌گوید: بله این حضرات با این خواست خوب می‌دانند که پس چیزی تغییر نمی‌کند و اتفاقی نمی‌افتد و ما کماکان در مقام رادیکال از وضع موجود منتفعیم و باز هم مواضع رادیکال اتخاذ می‌کنیم. رادیکالیسم جان زیبا. برشت تعریف می‌کند که مردی نزد متی آمد و گفت من برای بهتر شدن وضعیت حاضرم هر کاری که شایسته‌ است را انجام دهم. متی پاسخ داد دیگر حاضری چه کاری انجام دهی؟!

چنین تعلیق‌ها و حمایت‌هایی از غزه به شکل یک مناسک تکراری درآمده که همه پیشاپیش می‌دانند که کاری از پیش نمی‌برد. هیچ قایق و کاروانی به سرزمینهای اشغالی نمی‌رسند و همانطور که کمک به فقرا بیشتر برای تسکین کمک‌کننده است تا کمک به فقیر و رفع فقر، چنین اقداماتی هم بیش از غزه و ضدیت با صهیونیسم، مسافرین را تسکین می‌دهد.

چه‌بسا در چنین اوضاعی و هنگامی که چیزی و کسی به غزه نمی‌رسد رفتن به یمن و کمک به آن، به عنوان تنها نیرویی که در حال مبارزه فعال با رژیم صهیونیستی است و اعلام کرده که تا توقف جنایات رژیم صهیونیستی دست از مبارزع برنمی‌دارد، تنها گزینه عملی ممکن باشد.

البته که نظم بورژواصهیونی جهان پیشتر چنین ائتلاف و اقداماتی را با خرواری «مین‌گذاری مفهومی» ممنوع کرده. کلیدواژه‌هایی چون تروریسم، عدم خشونت، مسالمت‌آمیز، بنیادگرایی دینی، ارتجاع، استقلال و سوژگی و ... تمامی اقدامات مؤثر را ممنوع و اخته کرده‌اند و به جای آن فعالیت‌های عقیم را پیش روی ما نهاده‌اند. در چنین منظومه‌ای که هر حرکتی را داخل خود می‌کشد، برون‌رفت از آن با دست بردن به میوه‌های ممنوعه و دفاع از «تروریسم» «عملیات استشهادی» و تغییر مسیر از غزه به یمن است.

همۀ قدرتهای ارتجاعی جهان بر سر کشتن شبح فلسطین، هفتم اکتبر و قلب آن یعنی غزه همپیمان شده‌اند.


مخالفتهای گاه‌ و بی‌گاه اعضای ناتو و مزدوران همپیمان آنها در پیمان ابراهیم با رژیم صهیونیستی را ئیسرائیل کاتس پیشتر برای ما فرموله کرده است: «شما فلسطین را روی کاغذ  به رسمیت بشناسید و ما اسرائیل را روی زمین پیاده می‌کنیم». فرمولی که چیزی بیش از این را به ما می‌گوید که: این دولتها دروغگویند و فقط در ظاهر مخالفت می‌کنند اما در واقعیت حامی اسرائیل هستند و ...

مسئله این است که خود این مخالفت‌ها بخشی از پیشبرد «کارهای کثیف اسرائیل» است. به تعبیر راکهیل در چنین لحظاتی است که مشخص می‌شود لیبرالیسم و فاشیسم پلیس‌های خوب و بد سرمایه‌داری هستند. لحظه‌ای که از اساس با مخالفتشان از قضا به عادی‌سازی تمامی جنایات و کثافاتشان می‌پردازند. شبیه به نمایشنامه‌ای که یک‌طرف ماجرا با گفتن «ما با پاکسازی غزه مخالفیم و می‌خواهیم فلسطین را به رسمیت بشناسیم» پاکسازی را به چنان یکی از امکان‌ها در منوی سیاست جهان قرار می‌دهند. چیزی که زمانی نه‌چندان دور چنان قبیح بود که هیچ نیرویی جرأت طرح علنی آن را نداشت اما به یمن وجود صهیونیسم اینک دیگر همه چیز ممکن شده است. پاکسازی و غصب غزه لابه‌لای بگومگوهای دیپلماتیک عادی و هضم می‌شود. به رسمیت شناختن کاغذی فلسطین بعد از چند روز با خواست نابودی حماس در مقام نمادی از مبارزۀ فلسطین، بدل به خواست نابودی تدریجی فلسطین و به رسمیت شناختن واقعی اسرائیل می‌شود.

پس از هفت اکتبر و عملیات انقلابی طوفان‌الأقصی که مفاهیم ومنظومه جهان لیبرال‌دموکراسی را به‌واقع بی‌آبرو کرد، چنین مخالفت‌هایی در مقام تلاش‌هایی مذبوحانه برای نجات اعتبار آن انجام می‌شود، تلاشی برای فاصله‌اندازی بین فاشیسم، کاپیتالیسم، امپریالیسم و البته لیبرالیسم. تلاشی که در ایران هم از سوی لیبرال‌ها در حال انجام است. محمد قوچانی در مصاحبه‌ای گفته بود که راستش مقداری به غرب بدبین شده‌ام! آخی عزیزم. مشاور دولت و پدرخوانده خرواری خبرنگار سه‌جمله صدتومنی اصلاح‌طلب تازه پس از حمله به ایران به غرب بدبین شده است.

نه ما می‌پذیریم که قوچانی آنقدر احمق باشد و نه خودش. اما شاید بر سر شارلاتان بودنش شانس توافق داشته باشیم. ایشان نمی‌تواند بدون گفتن بدوبیراهی به غرب دوباره به میدان گفتگو بیاید باید ابتدا چنین دروغی را بگوید تا بتواند همان خرافات بورژوایی را به خورد مردم بدهد. این شکل از شیادی که لیبرال‌های غرب و پادوهای داخلی آن اینک اتخاذ کرده‌اند البته از پیچیدگی خاصی برخورد نیست و حتی چهل سال پیش و پس از انقلاب هم از سوی روستاییان به کار بسته می‌شده. ظاهرن برای اینکه زمین بی‌صاحب و بلاتکلیف مانده‌ای را دولت تصاحب نکند، آنها بر سر آن به نزاع می‌پرداختند و پس از آنکه دادگاه هر رأیی که صادر می‌کرد میان خودشان تقسیم می‌نمودند. آن زمین نباید «بی‌صاحب» نشان داده می‌شد تا به تملک نهاد یا شخصی دیگری در می‌آمد.

نه‌تنها فلسطین و امر فلسطین بلکه سایر مسائل نباید به دست نیروهایی غیر از نیروهایی مسلط بیافتد. هرچه هست ملک طلق جهان بورژواصهیونیستی است. ژیژک از تعبیری فارسی نام می‌برد به اسم «ورنم نهادن» به این معنی که کسی را کشتن، در خاک نهشتن و گل و سبزه بر روی آن کاشتن تا جسد، قتل و کل ماجرا پنهان و فراموش شود. و آیا این همان کاری نیست که جهان لیبرال با تمام نهادها و دم‌ودستگاهها و رجاله‌ها و لکاتگانش در حال انجام آن است. امری که پیمان ابراهیم در حال انجام دادنش بود اما تمام مبارزان فلسطینی به رهبری رفقا سنوار و ضیف خاک را پس زدند و فریاد زدند که ما اینجاییم.

و اینک بازهم تمامی نیروهای ارتجاعی جهان بر سر کشتن شبح اکتبر فلسطین همپیمان شده‌اند تا نه‌تنها فلسطین و امر فلسطین را ورنم نهند بلکه نظم و اعتبار بی‌حیثیت شده جهان را به مدد آداب و قوانین و مفاهیم پلاسیدۀ آن بازتولید کنند. تلاش آنان به چنگ آوردن چیزی است که در نظم پلشت کنونی جهان نمی‌گنجد: فلسطین، هفتم اکتبر و قلب آن غزه. روی کاغذ و میز مذاکره آن را می‌کِشند، تا در زمین واقعی آن را بکُشند. اما فلسطین و غزه خیال مردن ندارند و با جهان زندگانی حساب‌های تسویه نشده‌ای دارند.

در باب گشایشِ نقد



مراد فرهادپور در مقدمۀ عقل افسرده‌اش نکتۀ درستی را مطرح می کند؛ اینکه نقد همواره مخرب است و تأکید بر سازنده بودنِ نقد، خواستِ سرکوب و خنثی کردنِ انتقاد است. به تعبیر بنیامین کار نویسندۀ مدرن الزامن نه آفرینشگری، بلکه ویرانگریست. هرچند که می‌توان اضافه کرد که این دو جدای از هم نیست، بلکه جایگاهِ نقد، موضوعِ نقد و چگونگیِ نقد، خود پیشاپیش درکِ ما را نیز از بدیل تا حدودی مشخص می‌سازد. نقد نمی‌تواند از بدیل جدا باشد، بنابراین جداانگاریِ آنها خود شکلی از کژفهم‌یست که بدیل را به شکل آمپولی برای تزریق، اپلیکیشنی برای دانلود با یک کلیک، فست‌فودی برای سفارش و طرحی حی و حاضر و از پیش آماده در نظر می‌گیرد.

آدورنو در پاسخ به این مؤاخذه که « وقتی دست به نقادی می‌زنی لاجرم مؤظف هم هستی که جایگزینی هم ارائه کنی» گفته بود این پیش‌داوری از اساس بورژواییست. من فقط قادرم آنچه را که هست پیگیرانه تحلیل کنم...بارها در تاریخ پیش آمده که از قضا همان آثاری که اهدافی سراپا نظری را دنبال می‌کرده‌اند، آگاهی مردمان را و متعاقبن واقعیت اجتماعی را نیز دگرگون ساخته‌اند. به زعم آلن وود حتی مارکس هم وانمود نمی‌کند که می‌داند تنظیمات اجتماعیِ جامعۀ آینده چگونه خواهد بود چراکه معتقد است این امور به رشد شناخت انسانها بستگی دارد و ازین رو فراتر از محدودۀ قدرت ما در پیش‌بینی‌شان قرار دارد. آدمیان در افقهای وضعیتشان محدودند و با عوض شدن وضعیت، آگاهی و بینشِ آنها نیز عوض خواهد شد.

تمایل مارکس به سرنگونی جامعۀ سرمایه‌داری بر اثر هیچ تصویر آرمانی از جامعۀ کمونیستی برانگیخته نمی‌شود، بلکه برانگیخته شدنِ آن بر اثر بیگانگی و محرومیت واقعی مردم در جامعۀ سرمایه‌داری‌ست. مارکس در نامه‌ای به روگه می‌نویسد: هر اصلاح‌گر اجتماعی صادقی باید به خود بقبولاند که نظرش در مورد آنچه باید باشد کامل و دقیق نیست. و این مزیت روند جدید است، اینکه ما وضع جهان را با جزم‌اندیشی پیشگویی نمی‌کنیم بلکه فقط می‌خواهیم جهان جدیدی را از طریق نقد جهان قدیمی بیابیم.

جدای از اینها آیا اگر یهودا به مسیح خیانت نمی‌کرد عیسی، مسیح می‌شد؟! آیا این یهودا نبود که با به جان خریدن بدنامی تاریخ، مسیح را به چنین منزلتی رساند؟! حتی می‌توان گفت که مسیح با پیش‌بینی چندبارۀ این خیانت از یکی از یارانش می‌خواهد که چنین فداکاریی را در حق او بکند. بدون خیانت شجاعانه و ایثارگونۀ یهودا مسیح، مسیح نمی‌شد. از این منظر نویسنده و منتقد راستین و راستگوییِ نقادانه چنین فیگوری را إتخاذ می‌کند. کسی که با خریدن بدنامی برای خویش خواهان تعالی بخشیدن به چیزیست. کسی که به توصیه برشت علاوه بر اینکه در مقابل اقویا شجاع است، در مقابل ضعفا نیز جسور است، چراکه نمی‌خواهد آنان را گول بزند. چراکه می‌خواهد حقیقت را بگوید.

می‌توان گفت که نویسنده/متفکر/منتقد حقیقی نقطۀ مقابل بازاریاب است، هرچه که بازاریاب در پی جذب مشتری‌ست و همانی را عرضه یا تبلیغ می‌کند که خریدار می‌خواهد، او ورای سود و زیان آنچه را که گمان می‌کند در مسیر حقیقت است می‌گوید. در نتیجه بیش از آفرینشگری کارش ویرانگری خواهد شد. یا به عبارتی بهتر از ویرانی برای آفریدن باکی ندارد. ویران کردن نه‌تنها مواضع اقویا بلکه مسیرهای خام‌دستانۀ ضعفا. یهودایی که کم از مسیح ندارد.

بنیامین در نوشته‌ای با عنوان شخصیت ویرانگر به‌درستی گوشزد می‌کند که هرکس که نگاهی به زندگیش داشته باشد متوجه خواهد شد که به چه میزان مدیون تخریب‌چی‌هاست. کاراکترهایی که نیازشان به هوای تازه و فضای باز قوی‌تر از هر کینه‌ایست. شخصیت ویرانگر آینده‌نگر و فایده‌باور نیست و چندان مطابق با عقل سلیم برآورد نمی‌کند که قرار است چه شود. او چندان هم علاقه‌ای به فهمیده شدن ندارد یا به عبارت رایج هوش هیجانی‌اش را هوشمندانه پس می‌زند چراکه پایبند تخریب باطل است پس لاجرم موشهایی که در دیوارهای کهنه لانه دارند باید جیغشان درآید و برمند.

فهمیده نشدن چندان آسیبی به او نمی‌رساند. شخصیت تخریبگر خصم انسانهای عافیت‌طلب، بزدل و سودجوست. او هیچ چیز را پایدار و ماندگار نمی‌بیند، پس خود نیز به این فرایند می‌پیوندد. جایی که دیگران راهی نمی‌یابند او با تخریب راهی باز می‌کند. ویرانگریِ او نه از سر کینه و تاریکی بلکه از سر خیرخواهی و طلب نور است. چیزهایی که سر راه تخریبشان می‌کند نه از سر دشمنی با آنها، بلکه به این خاطر است که سر راه قرار دارند و جلوی نور و هوای تازه را گرفته‌اند. قدرت تخریب او نه از کین‌توزی بلکه از تشنگی‌اش به زیبایی و حقیقت نشأت می‌گیرد.

پی‌نوشت: ایگلتون درباره نقد و نوشتن اضافه می‌کند: «در پاسخ به این سؤال که آیا از فلان نوشته منظورت فلانی بود؟ هیچ‌گاه پاسخ کاملن دقیقی وجود ندارد. جوابش بله و خیر است!  همانگونه که چندان عاقلانه نیست که لابه‌لای سطور شعر به‌دنبال این بگردیم که آیا شاعر احساساتی را که از آنها نوشته واقعن تجربه کرده است یا خیر؟! مگر اینکه شاعر در شعر مذکور احساسات عاشقانۀ خود را نسبت به منشی‌اش ابراز کرده باشد و ما هم زنش باشیم.

استبداد، دیکتاتوری و توتالیتاریسمِ جهانی




تنها چند هفته پس از پیروزی انقلاب اکتبر ۱۹۱۷، انقلابیون دست به انتشار قراردادهای بین‌المللی تزار کردند من‌جمله قرارداد سایکس پیکو که به صورت سه‌جانبه و مخفیانه با بریتانیا و فرانسه بسته شده بود. دولت انقلابی بلشویک‌ها نه‌تنها هر شکل از دیپلماسی مخفی را رد می‌کرد بلکه در سیاست خارجی‌اش بر این باور بود که اعمال زور و اشغال سرزمینی مانعی بر سر پیوستن خلق‌ها به یکدیگر است.

انقلاب‌ها شاید نتوانند تمامی ایده‌هایشان را محقق سازند اما روحی را به کالبد جامعه می‌افکنند و گفتارها و کردارهایی را با خود می‌آورند که بازگشت به پیش از آن را و پیروزی تمام و کمال ضدانقلاب را ناممکن می‌سازند. انقلاب اکتبر با طرح چنین آرمانها و پایبندی به بسیاری از آنها به تعبیر اریک هابسبام بورژوازی سراسر جهان را چنان به مرگ گرفته بود که به تب راضی شود. به گونه‌ای که پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، بورژوازی کشورهای دیگر بسیاری از امتیازاتی را که از ترس شوروی به تودۀ مردم باخته بود دوباره پس گرفت.

در هر حال در مقطع فعلی که دیپلماسی و اعمال صلح امریکایی با بمب و کشتار در جریان است و جهان از قراردادها و مذاکراتی با خبر می‌شود که از مفاد و تأثیر آنها بر سرنوشتشان بی‌خبر است و فاشیسم ترکتازی می‌کند یادآوری اقدامات بلشویک‌ها و فقدان حضورشان واجد اهمیت است.

انتشار قراردادهای مخفی و ضدیت با اشغال سرزمین‌ها و «استبداد بر خلق‌های دیگر»، چیزیست که جهان لیبرال به روی خود نمی‌آورد که چه کیفیتی از دموکراسی و آزادی جهانی را به جوامع بشری عرضه می‌کند. در این ابعاد لیبرال‌ها و البته چپ‌های نو با مسکوت گذاشتن «امپریالیسم» و محدود کردن نگاه و فهمشان به سطوح محلی، خرد و سبک زندگی با توسل صرف به مفاهیمی چون استبداد دینی، آزادی شخصی، توتالیتاریسم و ایدئولوژیک به واقع خود را به پیاده‌نظامان امپریالیسم بدل کرده‌اند.

آنان به پایگاههای نظامی امریکا اشاره‌ای نمی‌کنند، به اینکه چرا باید امریکا، مرزها، کریدورها و حتی نامها را تعیین کند؟! آیا این مصداق دیکتاتوری و توتالیتاریسم جهانی امریکا نیست؟! آیا تعیین سرنوشت، مرزها و جانهای مردمان خاورمیانه توسط پادگان غرب در منطقه یعنی اسرائیل استبداد به حساب نمی‌آید؟! به کسانی که در ظاهرِ افکار و عقایدشان دست به کشتار می‌زنند ایدئولوژیک می‌گویند اما شرکتهای نفتی و نظامی امریکایی که به خاطر هیچ اعتقادی و صرفن برای سود و سرمایه مردمان جهان را می‌کشند، با عنوان «منافع ملی» و «واقع‌بینی سیاسی» عادی‌سازی می‌شوند. حکومتها و مردمان خاورمیانه متوحش و عقب‌مانده و جنگ‌طلب خوانده می‌شوند اما دولتهای غربی متمدن، مترقی و صلح‌طلب.

در نبود شوروی باید هم تمامی روایت‌ها و نام‌گذاری‌ها یک‌طرفه باشد و استالینی هم نباشد که جلوی فاشیسم امپریالیستی صهیونیسم را بگیرد. مرلوپونتی پیشترها تذکر داده بود که فقط هنگامی حق داریم از ارزش‌های آزادی و نگرش خود دفاع کنیم که مطمئن باشیم در خدمت امپریالیسم نیستیم و به توهمات آن نمی‌پیوندیم. از این منظر آنانی که دربارۀ همه‌چیز می‌گویند اما امپریالیسم امریکا را مسکوت می‌گذارند نه فقط ابله بلکه پیاده‌نظام آنند. کسانی که نظریه و عملشان با دیکتاتوری جهانی امریکا یا همان امپریالیسم دوران ما مرزبندی نمی‌کند، در توهمات و خدمت امپریالیسم اقدام می‌کنند.