یکی از و شاید خطیرترین وظایف ما این است که بدانیم وضع موجود که همهء ما از آن نالانیم چگونه و به چه صورتی ادامه می یابد و بازتولید می شود؟ چیزی که از منظر بنیامین معادل فاجعه است ( فاجعه آن نیست که همه چیز یک آن تغییر کند. فاجعه دقیقن این است که هیچ چیز تغییر نکند) به عبارتی دیگر؛ چگونه است که همه از این اوضاع بیزاریم، اما این وضعیت حفظ میشود؟
همهء ما پییر بوردیو را متفکری می دانیم که همه چیز را اجتماعی میدانست. و قاعدتن هم غیر از این نیست. اما به واقع نه به این سادگی! تلاشِ دستگاه فکری بوردیو این است که عاملیت و ساختار را توامان در نظر بگیرد. ازینرو مفاهیمی ( عادتواره، همدستی) را وضع و کاربست می دهد که فرد و عامل انسانی را نیز در چگونگی حفظ/تغییر اوضاع لحاظ کند.
بوردیو با به کار گیری مفهوم "عادتواره" به ما گوشزد می کند که چگونه ساختارهای بیرونی به درون ما می خزند و بخشی از وجود ما را فرا میگیرند. پس این دو جدای از هم نیستند و در بده بستان باهم قرار دارند. ناخوشایند است اما آنچه که در بیرون جریان دارد، در درون ما نیز در جریان است، آنچه که در بیرون رخ می دهد، رخ نمی داد مگر با "همدستی" ما! ازینروست که بوردیو حکمی خلاف آمدِ نگاه جامعه شناختی اش را صادر می کند؛ "یک مبارزهء سیاسی رادیکال، همواره از درون خود فرد آغاز می شود!" هرچند که می شود بر این حکم خورده هایی گرفت. اما به نظرم دیدن چنین سویه هایی برای ما ضروریست.
در فیلم استاکر، منطقه ای وجود دارد که آرزوها را براورده می کند. و استاکر راهنماییست که مردم را به منطقه می برد. استاکر داستان استاد خویش" خارپشت" را تعریف می کند که با آرزوی زنده شدنِ برادرِ مرده اش وارد اتاق شد، اما هنگامی که به خانه برگشت، به جای زنده شدنِ برادرش، خود را ثروتمند یافت! منطقه آرزوهایی را براورده می کند که در درون آدم خواسته می شود و نه آرزوهایی را که فقط گفته می شوند!
ازین منظر ما خارپشتهایی هستیم که مدام آرزوی تغییر وضع موجود را فریاد می زنیم، اما در درونمان چیزی دیگر در جریان است. متنفر از وضع موجود و ترسان از تغییر آن! دشمنش و همدستش!
در انجیل آمده است که مسیح خطاب به مردم چنین گفت؛" آنچه در تاریکی گفتهاید، در روشنایی خواهید شنید و آنچه پشت درهای بسته نجوا کردهاید، روی بامها خواهید شنید.
چند روز پیش در نظام آبادِ تهران سه خواهر دست به خودکشی زدند. به سانِ تمامیِ فجایع، معماگونگی جزئی از این واقعه هم هست؛ چه شد؟ چطور سه خواهرِ چهل تا پنجاه ساله به چنین تفاهمِ شومی می رسند؟ اجازه بدهید مفتونِ نفوذ در ذهنِ قربانیانِ این واقعه نشویم. برایِ فهمِ آنچه که اتفاق افتاده است بهتر است از یک وارونگی بهره گیریم؛
در داستانِ "قتل در خانه ی نقلی" اثر آگاتا کریستی، کاراگاه پوارو به تحقیق درباره ی خانم آلن می پردازد که جسد بی جانش را با گلوله ای در آپارتمانش پیدا کرده اند.مرگ او بیشتر شبیه خودکشی است اما همزمان نشانه هایی از ارتکاب قتل هم در صحنه وجود دارد! از جملهء نشانه ها دکمه سردستی است که صاحبش سرگرد یوستیس را به دست داشتن در این جنایت متهم می کند. بر اساس راه حل پوارو، نقشه ی جاافتادهء جلوه دادنِ قتل به صورت خودکشی، اینبار برعکس میشود. خانم آلن قرار بود با یک نماینده ی پارلمان ازدواج کند. اما در زندگیِ سالهای پیشترِ او رسوایی وجود دارد که در صورتِ افشا شدن ازدواجش را منتفی خواهد کرد. سرگرد یوستیس که از این رسوایی اطلاع داشت مدام از وی اخاذی می کند. تا اینکه خانم آلن به ستوه می آید و دست به خودکشی می زند. اولین کسی که بر صحنه ی خودکشی حاضر می شود خانم پلندرلیت است که در جریان اخاذیِ سرگرد از خانم آلن هست. و علت خودکشی او را می داند. خانم پلندرلیت تلاش می کند صحنه را طوری بچیند که خودکشیِ خانم آلن، قتل به نظر برسد و از این طریق سرگرد یوستیس مسبب خودکشی او به عنوان قاتل مجازات شود.
در جریان خودکشیِ سه خواهر هم کاری که ما باید بکنیم نه ارائه ی راه حل کاراگاهیِ پوارو، بلکه وظیفه ایست که خانم پلندرلیت انجام داده است؛ اینکه خودکشیِ آنها را جنایت قلمداد کنیم! هیچ خودکشیی آنچنان که از لفظِ غلط اندازش برمی آید سویه ایی فردی ندارد. چنین پنداشتی فقط ما را از کانون اصلی مشکل منحرف می کند. دست بر قضا در این مورد بخصوص هم کاملن بعدی جمعی به خود گرفته و ماحصل تصمیمی جمعی بوده . سه نفر به این نتیجه می رسند که ادامه دادنِ زندگی ناممکن است، هیچ کدام ذره ایی تزلزل نشان نمی دهند، نه فقط خودشان را می کشند بلکه مرگ دو خواهر دیگرشان را هم نظاره می کنند. درست است که آنها آزادانه سرنوشت خود را انتخاب کردند اما نه بر اساس وضعیتی که ساخته ی دست خودشان باشد! و آیا همین قضیه بعد جبری و جنایت گونه به خودکشی نمی دهد؟ و صحبت از آزادیِ انتخابشان را به حرفی مفت بدل نمی سازد؟ همیشه در خودکشی سایه ایی از قاتل حضور دارد! این را من نه یک خودکشی بلکه یک جنایت می خوانم، اما جنایت بدون وجود جانی بی معنیست. پس پرسش کلیدی این است؟ چه کسی آنها را کشت؟
استشاقِ گاز بود که به زندگیِ سه خواهر خاتمه داد. همان ماده ایی که کسی آن را نمی بیند، اما بو و حضورش را در زندگی روزمره مان حس می کنیم. پخت و پزمان با گاز است. دوش آب گرم و تمیزیمان را مدیون گازیم. سرمای زمستان و گرمای تابستان به مدد گاز است که تعدیل می شود و . . . در کل همان ماده ی روزمره ایی که سامان بخش زندگی ماست، زندگی آن سه خواهر را پایان بخشید. ماده ایی روزمره که کسی آن را نمی تواند ببیند اما حس می شود و بوی گندش هر ازگاهی مشاممان را می آزارد. گاز، استعاره ی خوبی برای پیگیری ماجرا به دست می دهد؛
بسیار خب، بیاید از منظر خشونت به قضیه نگاه کنیم، خشونتی که اینبار، عاملانِ آن در مورد خودشان به کار بستند. اما این فقط ظاهرِ دروغینِ قضیه است، نباید گولِ این سطح از خشونت را خورد؛ خشونتِ کنشگرانه- که توسطِ یک کنشگرِ قابل تشخیص اعمال می شود- تنها عیانترین شکل از اشکالِ خشونت است. اما در ورایِ آن اشکال ناپیداترِی از خشونت جریان دارد که اتفاقن زمینه و بستر خشونت کنشگرانه را مهیا می سازد و حتی به آن بعدی واکنشی می دهد. خشونتِ کنشگرانه وضعیتِ بهنجار را به هم می زند، وضعیتی که در ظاهر مسالمت آمیز است و سطح صفر عدم خشونت در نظر گرفته می شود! اما اگر همین وضعیت خودش بیرحمانه ترین خشونتها را اعمال کند چطور؟! اینجاست که پای خشونتِ کنش پذیر و سیستمی به میان می آید، صورتهایی نامعلوم از خشونت. دیگر نمی توان این خشونت را به افراد ملموس و نیات شرورانه شان نسبت داد. چون با یک خشونت بی نام و نشان طرفیم که با سر براوردن سرمایه داری شکل تازه ایی به خود گرفته. تغییری در واقعیت تاریخی که جوهرِ حقیقی دوران ما را بازگو می کند؛
در رمانِ خوشه های خشم که مربوط به بحرانِ اقتصادیِ 1930 آمریکاست. کشاورزی که آمده اند از زمینش بیرونش کنند، اسلحه به دست تهدید می کند که می کشمتان. مردی که پشت تراکتور نشسته و از قضا از آشنایانِ کشاورز است با خونسردی پاسخ میدهد که من کاره ایی نیستم. و شرکت به من چنین دستوری داده. کشاورز می گوید که پس رییس شرکت را می کشم. آن مرد دوباره با خونسردی جواب می دهد که او هم کاره ایی نیست و بانک از او خواسته که این کار را بکند! کشاورز مستاصل زمزمه می کند که پس من چه کسی را بکشم؟! و نکته دقیقن همینجاست، دیگر نمی توان شر را به هیبتِ نمادی چون شیطان و یا فردی مشخص – کسی مثل سرگرد یوستیس در داستان خانه ی نقلی و یا در حالتی گسترده تر هیتلر یا استالین_ ترسیم کرد. ظاهرن همه چیز بدون برنامه ریزی و در یک روند عینیِ گریزناپذیر رخ می دهد. سرنوشتِ آدمها به وسیله ی نهادهای انتزاعی سرمایه تعیین می شود. به راستی چه کسی مسئول گرسنگی و آوراگیِ میلیونها انسان است؟ خشونتی را که بر آنها اعمال می شود نمی توان به شخصی خاص یا بیانیه ی حزبی _مثلن هیتلر یا فاشیسم_ نسبت داد. خشونت سیستمی مانند گاز ناپیداست، اما ما با نشانه ها و تبعات آن درگیریم. خشونتی که نظامهای اقتصادی و سیاسی بر ما اعمال می کنند. چنین خشونتِ ساختاری است که شرایط را برای به اجرا گذاشتن خشونت کنشگرانه مهیا می کند. دستهای پنهانی که صحنه را می چیند تا فقط خشونت کنشگرانه به چشم بیاید. از برکات سرمایه داری ما با تجزیه و انتزاعی شدنِ هرچه بیشتر جهان واقعی مواجهیم، چیزی که آلن بدیو "بی جهان بودن" می خواند، گرچه سرمایه داری پدیده ای جهانیست اما گونه ایی از آرایش ایدئولوژیک را پدید می آورد که بی جهان است یعنی در سطح معنا هیچ بعد جهانیی ندارد و با همه ی اشکال تمدن میتواند سازگار شود. چنین معنا زدایی باعث می شود انسانها دیگر نتوانند تجربه ی وضعیت خودشان را در دل یک کل معنا دار بازیابند. از این رو تنها تقلایشان برای اعتراض، خشونت بی معناست. و چه چیزی معنا گریزتر از خودکشی؟ اعمال کردن خشونت بر خویش! اما مگر اعتراض، خود آشکارترین معنایی نیست که ما باید از اقدامِ سه خواهر استنباط کنیم؟
عبارت مشهور"جنگ، صلح است" اورول را باید معکوس کرد؛ صلح جنگ است! صلح همان وضعیتِ ثباتیست که به تعبیرِ مارکوزه مظلومین توانِ مبارزه ندارند. همان وضعیتیست که خونی ریخته نمی شود بلکه خونها در شیشه می شوند. صلحی خطرناکتر از جنگ. توپ و تانکی دیده نمی شود، صدای انفجاری به گوش نمی رسد، چنین جنگ/صلحی، دیده نمی شود همچون گازی که سه خواهر را به کام مرگ کشاند. صلحی که ما در پناه آن خوشیم (همچون گازی که زندگیمان را لذتبخش می کند) خشونتش آنقدر زیاد است که جانِ آن سه خواهر و بسیاری دیگر را می گیرد. نمی بینیمش اما حس می کنیم که چطور آرام و نرم آدمها در جهانی کافکایی محکوم می شوند بدون آنکه جرمشان را بدانند. شر در جهانِ ما دیگر قابلِ فروکاستن به یک نماد نیست. ما با تمثیلی شدنِ شر مواجهیم. شر اینک وضعِ طبیعیِ اشیاء و امور است.
شرم آور است که از صلحی لذت می بریم که در سایه ی آن زندگی ها اینگونه تباه می شوند ما همان انسانهای دلمرده ایی هستیم که پیشترها نیچه پیشگویی کرده بود:" آنان روزها لذت اندکی می برند و شب ها لذت اندکی، اما به فکر سلامتیشان هم هستند. واپسین انسانها با چشمکی می گویند؛ ما خوشبختی را کشف کرده ایم."
در پایان بازهم ناچاریم همان جمله را تکرار کنیم که آن سه خواهر خودکشی کردند. اما از یاد نبریم که شبحی از قاتل بر جسدشان حضور داشت. شاید بهتر است عبارت آرتو را به کار گیریم؛ جامعه آنها را خودکشی کردند.
در رمانِ اربابِ حلقه ها موجوداتی وجود دارند که وقتی نامشان را میپرسند، قصهء زندگیشان را تعریف می کنند. به واقع اسمِ خاصِ هر موجودی، چیزی نیست جز تاریخچهء زندگیش. قصهء زندگیِ ماست که ناممان را صدا می زند. یا به عبارتی بهتر عملِ شما بهتر از خودتان میداند که چه کسی هستید و اسمتان چیست؟ همانگونه که پل ریکور معتقد است زمان و روایت بهم گره زده شده اند، بدون روایت ما امکان تجربهء زمان و در نتیجه امکانِ تجربهء نفس و جهان را نخواهیم داشت. بنابراین برای دانستنِ اسمتان بهتر است خودتان را روایت کنید و به جای گفتنِ نامتان، اسمتان را تعریف کنید! اینکه چه زمانی از زندگیتان را صرفِ چه چیز می کنید، اسمتان را روایت می کند.
اگر ساعاتِ بسیاری را صرف خوشگذرانی می کنید، پس شما بیش از هر چیز یک عیاشید.
اگر ساعات بیشتری را به فکر تجارت هستید، پس اسم شما آقای تجارت یا خانم مال اندوز است.
اگر زیادی مشروب می نوشید، شما فقط یک دائم الخمرید و بس.
اگر در کافه ها لش کرده اید، پس لاشی صدایتان خواهند کرد.
اگر مدام سفر می روید، پس شما ولگردی هستید که از خودتان فراری هستید.
اگر بیشترِ زمان و فکر و جسمتان درگیرِ منافع حقیر شخصی باشد، نمیتوانید در ساعاتی از روز چشمکی بزنید و دغدغه مندِ جامعه شوید.
نمی شود شما فقط در لحظاتی و در یک آن هویت، روایت و زندگیتان را شکل دهید، عمل شما اسمتان را لو خواهد داد. در وضع موجود به تمامی غوطه ورید و یک آن و فقط در لحظاتی علیهِ آن می شوید؟! محافظه کار در کردار و رادیکال در گفتار!؟ تعارف می کنید؟!
نام شما زمانمند است و عملِ شما آن را روایت میکند. برشت هوشمندانه می گوید؛ خوب است هرکس مورخِ خود باشد، در این صورت با دقتِ بیشتر و خواستههای پر ارج تری زندگی میکند. نامتان را نگویید، آن را تعریف کنید.
منکر نمی توان شد که همهء ما شیفتهء چیزهای تازه ایم. حتی می توان گفت برده وار می پرستیمش. کهن ترین نوع ارتباط؛ بردگی و پرستش. پس بجاست که درباره اش فکر کنیم. در باب اینکه این سودا چگونه در سر ما افتاده است؟ شیفتگی ما به جاهای تازه، روابط تازه، چهرهء تازه، و صدالبته آزاردهنده تر از همه به نظریات تازه! و مقابل آن بیزاری ما از تکرار و هرانچه کهنه می پنداریم.
دیوید هاروی به درستی اشاره می کند که سرمایه داری متاخر برای بیشینه کردن سود و سرعت بخشیدن به چرخهء تولید مصرف. تعمدا عمر کالاها را کوتاه تر کرده است و آنجایی هم که عمر کالاها صبر سرمایه داران بی صبر را لبریز می کند با تبلیغات و صنعت مد شما را مجاب می کنند که تولیدات جدید را امتحان کنید. آنچه در زیربنا رخ میدهد در روبناهم انعکاس می یابد و نه تنها تولیدات مادی بلکه تولیدات غیرمادی را هم مشمول همین قانون می کند. همه چیز کالایی و همه چیز مصرفی می شود، با تاریخ انقضایی کوتاه مدت. و یگانه شکل درگیری ما با جهان مصرف است. ما فقط مصرف کننده خواهیم بود. مصرف کننده ای که مدام به دنبال چیز جدیدی برا مصرف است. دشمنی ما نیز با هرآنچه که قدیمیست و تکراریست از همینجا نشات می گیرد. مصرف کنندگان به خونِ چیزهای دِمدهِ تشنه اند. آنها حتی آنجایی که با این سخنان موافقند نیز خواهان نظریات و کتابها و نویسندگان جدیداند.اینجاست که باید از تکرار سخن گفت، در زمانه ای که همه چیز تغییر می کند تا به واقع هیچ چیز تغییر نکند.
"چه ریسک و تلاش نظریِ ناچیزی و چه فرصت طلبیِ منفعلانه و تنبلی نظریِ حقیرانه ای در این نتیجه گیری تجدیدنظرطلبانه نهفته است که؛ شرایط عوض شده و ما به یک پارادایم جدید نیاز داریم. مردم، ابلهانه، راست کیشی را امری دلگیرکننده، کسالت بار و بی خطر می دانند. اما هرگز چیزی به اندازهء راست کیشی هیجان انگیز و پرمخاطره نبوده است.
پافشاری و تکرار جسارتی را می خواهد که از پس هرکسی ساخته نیست. ملال و کسالت حقیقی در ماجراجوییهای و تنوع طلبیها و انواع ابداعات (نظری، هنری و...) سترون است.جفنگیاتی کلبی مسلکانه که کل تلاششان آپدیت بودن و باب روز بودن است. منطقی سوپرمارکتی که بر جهان ما سایه انداخته. در چنین جهانی، تکرار، خلاقیتی اعجاز آمیز است. بارها و بار گفتن و گفتنِ یک بار دگر!
بخشی از بیزاری پست مدرنها از آرمانهای ایدئولوژیک از همینجا نشات می گیرد؛ آنها می پندارند که ایدئولوژی الزامن به شیوه ای تکراری، خشک و با گزاره هایی قاطع اعمال می شود اما چنانکه آدورنو و هوکهایمر در دیالکتیک روشنگری می گویند در زمانهء ما ایدئولوژی با ابهام، بی طرفی و لاقیدی گره خورده است. این را می توانید از انبوه کلبی مسلکانی متوجه شوید که هر روز حرف جدیدی می زنند و هیچگاه معلوم نمی شود که کجا ایستاده اند و از چه منظری نظاره می کنند. دست برقضا اینها ایدئولوژیک ترین افراداند.
والتر بنیامین مد را تکرار ملال آور امر نو می دانست. او در تفسیری از تابلوی پل کله، فرشتهء تاریخ. حرکت به سمت آینده را در گرو نگاه به گذشته می داند. به نگریستن به آوار و بیرون کشیدن آینده از دل گذشته. رستگار کردنِ گذشته برای ساختن آینده! هرچه که باشد؛" امید خاطره ایست که تمنا می شود.
شاید ازینرو بود که کامو در انتهای مقالهء سیزیف اش او را خوشبخت می خواند. کسی که تکرار، پافشاری و عالی ترین نوع وفاداری را به ما می آموزد. اگر مومن باشیم سیزیف، عاقلترین و استوارترین و راست کیشترین انسانهاست. اما افسوس که ما به تنها چیزی که مومنیم، مصرف است. مصرف چیزهای جدید.
داستایفسکی در یکی از شاهکارهای کوتاهش، ماجرای ژنرالی را تعریف می کند که یک شب، پس از بازگشت از مهمانی، صدایِ رقص و سازوآواز را از خانه ای می شنود و پس از سوال کردن از یک پاسبان، متوجه می شود که عروسیِ یکی از کارمندانِ زیردستش است. ایوان ایلیچ پرالینسکی که داعیهء انسانیت دارد، با خود می اندیشد که بهتر است، به مراسم برود و با حضور در محفلِ بیچارگان، بزرگ منشی و انسانیتش را به مردمِ عامی نشان دهد. مرتکب چنین حماقتی هم می شود و مضحکه ای به بار می آورد که فقط داستایفسکی می تواند ترسیمش کند.
در آن مجلس، جوانی روزنامه نگار، هنگامی که ایوان ایلیچ، می خواهد سخنرانی کند، از جانبِ فرودستان، حقیقت را فریاد می زند؛ تو به خاطر شهرت و محبوبیت، اینجا آمده ای! تو آمده ای که انسانیتت را به رخ ما بکشی، اما حتی نمی دانی که آن شامپاینی را که می خوری، خریدنش برایِ یک کارمندِ جزء، چقدر دشوار است. تو فقط مجلسمان را برهم زدی!
شوربختانه این داستانِ کثیف، در زمانهء ما به شیوه های گوناگون و با سویه هایی کریه تر، تکرار می شود، علی الخصوص در مقاطعی که بلایا و فجایعِ موجود، شدت می گیرند. اینجاست که بوی خون و صدایِ ضجهء بیچارگان لاشخورها را فرا می خواند تا از مصیبتِ پیش آمده انسانیتشان، شهرت و محبوبیتشان و اگر نگوییم جیبهایشان را فربه تر سازند. زالوهایِ فاجعه. شریکانِ دزد و رفیقانِ قافله. همانها که همدست وضعِ موجوداند اما یک شبه لباسِ اعتراض به آن را بر تن می کنند. دولا سوارانی که می خواهند از توبره و آخور بخورند. نمیشود در خفا و با سکوتتان از وضع موجود منتفع شوید و یک آن جیغتان بلند شود و بخواهید از فجایع هم ارتزاق کنید.
آیا تلاش و اقداماتِ شما در خدمتِ حلِ معضل است؟! و یا معضل را هم به خدمتِ خود درآورده اید؟ و از آن نام و نان ونمدی برای خود ساخته اید؟!
ایوان ایلیچ در پایانِ داستان، اعتراف می کند که؛ "نتوانستم ثابتش کنم." امیدوارم این شارلاتانهای ساده لوح هم به این نتیجه برسند که انسانیتشان هیچگاه برای ما ثابت نخواهد شد.