فیگور کتابخوان کم کم دارد از ریخت میافتد، اما نه به دست دشمن دیرینش یعنی کتاب نخوانها! دست برقضا اینبار اشباح و سایههای "کتابخوان" است که بلای جانش شدهاند، نزدیکترین و ازین رو خطرناکترین خصمش؛ خورههای کتاب! یا همانها که کرمِ کتاباند. کرمهایی که ورقها را میخورند و لای صفحات میلولند، اما کرم، کرم است چه کرمِ کتاب چه کرمِ ...!آنها فقط با حرص و ولع میلمبانند. هرچقدر که ببلعند و بخوانند در کیفیت کرم بودنشان تأثیری ندارد و آنها را به موجوداتی دیگر بدل نخواهد کرد. ازینرو نه قابل احترام بلکه ملالآورند. باوری دروغین نیز به تکریم این سیمای جعلی دامن میزند؛ اینکه مطالعه لذتبخش است! اما حقیقت این است که کتاب خواندن طاقت فرساترین کارها و کتابخوان سختکوشترینِ انسانهاست. برای خورههای کتاب، خواندن لذتبخش است چراکه به غایتشان میرسند.کتابها برایشان جانپاهی میشود که آنها را از آشوب جهان در امان میدارد. دنیایی کاغذی که هر دم میخواهند با افزودن ورقهها پناهگاهشان را مستحکمتر سازند. اما کتابخوان حکایتش سراپا متفاوت است، او در تنهاییش با کتابها جان میکند که جهان را بفهمد. برای او کتابها هیچ نیستند مگر منظری به جهان، مگر سنگری برای مبارزه. برای کتابخوان، کتابها نه چنان دیوار، بلکه حکم نردبانی را دارند که دیوارها را درنوردد.
به تعبیرِ آگامبن اگر پیشترها مواد مخدر برای تجربه کردن بود اکنون مصرفِ آنها بیشتر برای تجربه نکردن است! تجربه نکردنِ زندگی. بر خلاف معتادین به کتاب، که خواندن مخدریست برای نفهمیدنِ تشویش و اضطراب جهان. کتابخوان، خواندنش، تلاشیست برای فهمیدن و مداخله در جهان. کتابها برای او هیچ نیستند مگر سلاحی برای مبارزه. قفسهها هیچگاه برای او بدل به قفس نخواهند شد. کتاب به مثابه سنگر و یا جانپناه، مسئله این است. بورخس در داستانی کوتاه به اسم «فونس یا حافظه» دربارۀ کسی میگوید که حافظهای چنان عجیب و غریب دارد که همه چیز را با جزئیات ثبت میکند و به یاد میآورد. زبانهای بسیاری را میداند و همه چیز را از بر است با این حال آنچه که به نظر میرسد قوت او باشد، او را علیل و ناتوان ساخته! او ناتوان از فراموش کردنِ جزئیات است و آنقدر شاخهها را حفظ است که جنگل را فراموش میکند. یا به تعبیر بورخس از تصورِ مُثُلِ کلیِ افلاطون عاجز است و نمیتواند بفهمد مظهرِ نوعیِ سگ، سگهای مختلف و متفاوت را دربر میگیرد. بنابراین این مسئله آزارش میدهد که سگِ ساعتِ سه و چهارده دقیقه همان اسمِ سگِ ساعتِ سه و ربع را داشته باشد. او با وجود حافظه و دانستههای بسیارش از اندیشیدن عاجز است. چراکه اندیشیدن فراموش کردنِ تفاوتها، کلی کردن و تجرید است. اما دنیای او انباشتی آشوبنده از جزئیاتِ متکثر و ناپایدار است. تمثیلی درباب کسانی که دانستههایشان بسیار اما آگاهیشان اندک است. و هرچه که دانششان وسعت مییابد معرفتشان ناچیزتر میشود. بورخس به درستی او را فردی علیل و ناتوان ترسیم میکند. زمانی که کانت گفته بود «شجاع باش و بدان» یکی از پادشاهان به طعنه پاسخ داده بود که بگذار بدانند، مادامی که اطاعت میکنند. اینجاست که بیش از پیش متوجه اهمیت انقلاب مارکس و سنت مارکسیستی میشویم! تأکید بر تغییر جهان و نه فقط تفسیر آن و فهمیدن اینکه ما به واسطۀ اقدام به تغییر جهان میتوانیم آن را بفهمیم. از یاد نبریم که مارکس اقتصاددانان سیاسی را بیسواد نمیخواند بلکه آنان را اقتصاددانان بورژوایی خطاب میکرد چرا که از قِبل سوادشان منافع بورژوازی تأمین میشد. بنابراین میتوان شعر معروف برشت را خطاب به این دوستان کتابخوان، باسواد و فرهیخته خواند.
قدم پیش بگذار!
شنیدهایم که باسوادی و بسیار کتاب خواندهای؟!
درونی سرشار از کتاب داری، اما کتابخانهها هم مملو از کتاباند. تو همهء کتابها را از بری! اما حرف و عملت چیست؟!
آیا کتاب سنگر توست یا جانپناهت؟ و یا ابزار قدرت و کاسبیات؟!
میگویند عاقل و آرامی اما به ضرر که؟!
میگویند آدم خوبی هستی! اما برای بالادستانت بهتری! و در قبال ضعفا بهاندازهء کتابها آرام و بیصدایی.
پس ازینرو که چنانی، ازآنرو که دشمن مایی و در نزاعها سکوت میکنی.
تصمیم داریم که تو را در برابر کتابخانهای خوب و بزرگ قرار دهیم.
اما به پاس کتابهای زیادی که خواندهای و خرده خوبیهایی که داری. با تفنگی خوب، گلولههای خوبی به تو شلیک خواهیم کرد. و در کتابخانهای خوب دفنت میکنیم
و بر سر قبرت خواهیم نوشت که سواد هم طبقاتیست و سواد تو جز اختگی ضعفا و منفعت اقویا چیزی را در بر نداشت. اگر وصیت کنی گرداگرد قبرت جلسات کتابخوانی برگزار میکنیم. اینجا کسی آرمیده که در زمان حیاتش نیز آرام بود و کتاب را به زیورالات فروکاسته بود و نه سلاحی در دست ستمدیدگان. کسی که که برای تغییر جهان تلاشی نکرد، پس در تفسیر آن نیز ناکام بود.
در اپرای سهپولی برشت میخوانیم: اگر زیادی تند دنبال خوشبختی بدوید ممکن است از آن جلو بزنید و خوشبختی از شما عقب بماند. زیبائیِ بورژوازی نیز دچار همین طلسم است، مدام تقلا میکند که دوستداشتنی باشد، اما هرچه تندتر میدود، کمتر میرسد. هرچقدر که نقصانها و کژوکاستیها را برطرف میکند، عیبها را میپوشاند و اندازهها را استاندارد میسازد، بیکششتر و رقتانگیزتر میشود!
چشمها درشتتر و رنگیتر میشوند، دماغها کوچکتر، فکها زاویهدارتر، گونهها گودبرداری و برجسته میشوند، پیکرها تراشیدهتر و پروتزها در جاهای درست کار گذاشته میشوند، همهچیز روزبهروز «پرفکتتر» میشود اما از یک فقدان رنج میبرند، فقدانِ دوستداشتهشدن! انبوهی از تنهای استانداردشده که تنها ایرادشان این است که هیچ ایرادی ندارند. کالبدهایی دقیق، اندازه، عددمند و البته عاری از روح! موزون اما فاقدِ شاعرانگی. بیعیب و نقص اما اگر نگوییم زشت، دست کم خنثی و بیجذابیت.
بنیامین در یکی از قطعاتش سرنخ خوبی را برای تأمل در باب این ناسازه به دست میدهد: مردی که زنی را دوست دارد، به نقصها و ضعفهای معشوق نیز وابسته است. چینهای صورتش، خالهایش و لباسهای ژندهاش، او را استوارتر و بیرحمانهتر از هرگونه زیبایی، به زن وابسته میکند. این را دیریست که همه میدانند، اما چرا؟!
احساسات ما همچون فوجی پرندۀ خیرهشده در تلالوهای زن محبوبمان پر و بال میزنند و همانطور که پرندهها در کنجِ پر شاخ و برگ درختی پناه میگیرند، احساسات نیز به درون چینهای پر سایه و به سوی نقاط ضعفِ پنهان و حرکتهای ناشیانهء بدنی که دوستش داریم میگریزند و آنجا آرام و قرار میگیرند؛ و هیچ رهگذری حدس نمیزند که دقیقاً در همین جای پرعیب و سرزنشآمیز است که برق شتابناک عشق لانه کرده. در ناقرینگیها و خصایل غیراستاندارد و خارج از نظم اعدادش است که دوست داشتن پناهگاهی می یابد. ازینروست که انسانی که (حتی مطابق با استانداردهای یکسانساز و حماقت بارِ بورژوایی) تمام و کمال و بینقص است جایی برای پنهان شدنِ فوجِ احساسات ندارد.
به واقع، زیباییشناسیِ بورژوایی در تقلا برای پر کردنِ هر شکاف و نقصانی و عیبزدایی از سوژههایش، از منطقِ حاکم بر پورنوگرافی تبعیت میکند. منطقی که به تعبیرِ ژیژک تلاش میکند همهچیز را نشان دهد و مادامی که همهچیز نشان داده شود، هیچچیزی برای مخاطب باقی نمیماند که«ببیند»! برخلاف باور رایج، که تصور میکند در پورنوگرافی، دیگری (شخصی که روی پرده نشان داده میشود) تا حدِ ابژهای برای لذت چشمچرانی سقوط میکند، باید متذکر شد که این خودِ تماشاگر است که عملاً جایگاهِ ابژه را اشغال میکند و به نگاهی منفعل نزول مییابد. زیباییشناسیِ بورژوایی نیز با کاملسازیِ همهچیز، جایی برای خیالپردازی، کنجکاوی و میلورزی برای "مخاطب" باقی نمیگذارد و البته اگر اصلاً پایِ مخاطبی در میان باشد!
همانطور که آدورنو بیان میکند الگویِ کاملاً معرفی از این بی معنایی را می توان در رفتار کسانی دید که صرفاً به خاطر قهوهای شدن، ساعتها زیر آفتاب دراز میکشند؛ در حالی که میدانیم این کار نه تنها لذتبخش نیست، بلکه آسیبهای جدیِ بدنی به همراه دارد. و البته این عقیده که «افرادِ برنزه، جاذبهء جنسیِ بیشتری دارند»، توجیهِ این امر است وگرنه برنزهشدن و بسیاری دیگر از تقلاهای زیبایی در ذاتِ خود به هدف تبدیل شدهاند و از ذائقهء دختر یا پسری که قرار است در دامِ برنزگی بیافتد مهمتر شده است. بهواقع برنزهشدن و قصابیهای زیبایی دیگر نه ابزار، بلکه به غایتی درخودمانده بدل شدهاند که بر انسانها استیلا یافتهاند. فرمولی که متأثر از حاکمشدنِ ارزشِ مبادله است؛ ساختارِ انگیزه که پیشتر کالا-پول-کالا بود اینک به پول-کالا-پول بدل شده است. به عبارتی دیگر ما با فرایندی چند سویه مواجهیم که بدواً با کالاییسازیِ اشخاص، بردوام میخواهد بر آپشنهایِ آنها بیافزاید و از دیگر سو استیلای فتیشیسمی که انسانها و روابطشان را به زائدههایی بر «امورات زیباسازی» فروکاسته است.
در هر حال زیباسازیِ بورژوازی نمیتواند دوست داشته شود چراکه نه تنها با اعمالِ منطقی پورنوگرافیک تلاش دارد تمام چین و شکنها و کاستیها را مرتفع سازد که از قضا زیبایی و دوستداشتن در آنجا آشیان دارد، بلکه از خلالِ یکسانسازیای که به مددِ صنعت فرهنگ انجام میدهد تمامِ تفاوتها را از بین برده است؛ تفاوتهایی که به «دوستداشتنِ این و نه آن» معنا میبخشد. ورای اینها آنچه که زیباییشناسیِ «بسازبفروشانه» از درک آن عاجز است ارجحیتِ کلیت به اجزاء سازندهاش و نیز اولویتِ نسبتها و روابط به عناصر آن است. از این روست که نمیتوانند بفهمند یک دماغ در نسبتش با سایرِ اجزاء و کلیت ماجرا در نظر آورده میشود و به طبع دماغِ گوگول نیست که کاراکتری مستقل یافته باشد.
دربارۀ منطق بازار آزاد که لیبرالیسم بیان سیاسی آن است لطیفهای وجود دارد که حتمن آن را شنیدهاید: یکی از دو دوستی که شیری جلوی آنها سبز شده است، خم میشود که بند کفشهایش را ببندد. دوستش به او طعنه میزند که: «احمق مگر نمیدانی شیر از همۀ انسانها تندتر میدود»؟ او با سردی بیرحمانهای جواب میدهد: «نمیخواهم از شیر تندتر بدوم. میخواهم از تو تندتر بدوم» البته با این توضیح که شاید در نظامهای طبقاتی پیشین شکم ارباب و طبقات استثمارگر پر میشد اما سرمایهداری شیوه و روابط تولیدی است که به تعبیر مارکس هاضمهاش هیچ حدومرز و حدود و صغوری ندارد و هیچگاه پر نخواهد شد.
سرمایهداری مناسباتی اجتماعی را رقم میزند که همه میخواهند از دیگران تندتر بدوند، بخورند تا خورده نشوند و در حیات وحشی با انبوهی از شهروندان بورژوایی در قلمرو املاک و منافع شخصی، جدا و در خصومت با دیگران زنده بمانند و زندگی کنند. نظمی کریه که همه چیز را در این مجرا قرار میدهد و در هر بزنگاهی همه خم میشوند تا بند کفشهایشان را ببندند. در ایران چنان مناسبات بورژوایی ولایتی مطلقه یافته که پس از هر شایعه و آیهای همگان شروع میکنند به احتکار کردنهای ریز و درشت. از ده گونی، برنج بیست عدد روغن و ... خانوارهای معمولی تا احتکار زالوهای سرمایهدار و خردهبورژواهای انگلصفت. چیزی که نظم طبقاتی جامعه را مجددن نشان میدهد و مشخص میکند به چه میزان بر هم زدن آن دشوار است.
آندرس کارلسون در کتاب سفری در ناشناختهها (ترجمه محسن اخوت) اشاره میکند که لنین خشمگین و مستأصل از چنین چیزی در دوران پس از انقلاب و در یکی از ارزیابیهای طبقاتیاش مینویسد: «برانداختن تزار دشوار نبود تنها چند روز طول کشید. راندن و بیرون انداختن ملاکان چندان سخت نبود، چند ماه طول کشید و بیرون انداختن سرمایهداران نیز خیلی مشکل نبود. اما برانداختن طبقات بهطور غیرقابل مقایسهای دشوار است. تمایز مابین کارگر و دهقان همچنان پابرجاست. اگر دهقانی که در قطعه زمین خود جا خوش کرده است، مازاد غله را احتکار کند، یعنی آن غلهای را که نه خود او و نه احشام او بدان نیاز ندارند، در حالی که دیگران همه بدون غله ماندهاند، خب این دهقان به یک استثمارگر تبدیل شده است. هرچه بیشتر غله برای خود انبار کند، بیشتر سود میبرد. بگذار آن دیگران قحطی بکشند. هرچه آنها بیشتر قحطی بکشند، من میتوانم گرانتر بفروشم»
هرچند که نظریات دلوز بیشتر به کار اسراییلیها آمده و در سال ۲۰۰۲ در نابلس و در جریان عملیاتی ارتش اسراییل از آن بهره برد و هرچند که با تمام وراجیهایش فقط سه پاراگراف در مورد فلسطین نوشته اما حتی او هم متوجۀ نکاتی در مورد چرایی خطرناکی اسراییل برای کل جهان شده بود.
دلوز اسراییل را چنان آزمایشگاهی جهانی قلمداد میکند که در حال انجام آزمایشها و ابداع الگوهایی از سرکوب است که به محض اعمال شدن به دیگر کشورها نیز سود میرساند. البته من مقداری حماقت دلوز را تلطیف کردم وگرنه او اسراییل را با جنگهای داخلی اسپانیا مقایسه میکند و اسراییل را کشوری مانند دیگر کشورها فرض میگیرد. در هرحال این نکته درست است که اسرائیل آزمایشگاهی تجربیست برای آیندهای بسیار وحشتناکتر. به عبارتی بهتر اسرائیل در حال فلسطینیسازی جهان است.
نکتۀ دیگری که مخصوصن در شرایط کنونی بسیار درست مینماید این است که دلوز اشاره میکند که اسرائیل گمان میبرد با ایجاد پناهگاهها و اردوگاهها مبارزان را شکست خواهد داد اما اغلب مبارزان از دل همین پناهندگان و آوارگان میآیند و قطعن مبارزان بیشتری تولید میشود.
تمامی مبارزان حماس از اردوگاهها و زندانهای رژیم صهیونیستی برخاستهاند و همۀ آنها بسیارری از اعضای خانواده و اطرافیانشان را از دست دادهاند. چه انتظاری غیر از حقطلبی و انتقام میتوان از آنان داشت؟ از جبالایا و خانیونس باید هم سنوار و ضیف سربلند کنند و از سایر روزهای فلسطین باید در هفتم اکتبر، طوفان الأقصی وزیدن گیرد.
اسرائیل مبتلا به طلسمی شده که هرقدر میخواهد فلسطین و امر فلسطین را سرکوب، دیپلماتیزه، زندان، پاکسازی و ...کند. فلسطین و نام آن بلندآوازه تر میشود. اسراییل از رسمیت افتاده و فلسطین رسمیت یافته. نظمی که اسراییل بر دوش آن قرار داشت در حال فروپاشی است و این طفیلی حرامزاد در حال احتضار است. کار چندان سختی نیست که تصور کنیم پس از طوفان الاقصی گرایش به مبارزه و ابوعبیده، سنوار و ضیف شدن بیشتر است یا پیش از آن.
کریستینا پری روسی داستان کوتاهی دارد به نام آستانه. گفتگوهایی میان دو زن که یکی از آنها خواب نمیبیند و رؤیایی ندارد و از زن دیگر با حسرت میخواهد که رؤیاهایش را برایش تعریف کند.
زن رؤیابین آخرین رؤیایش را تعریف میکند : خواب زندانیای در سلول انفرادی، جدا شده از روشنایی، زمان، فضا، صداهای آدمیان، افتاده در بینهایت سکوت و تاریکی. نگهبانی پشت در سلول است و زندانی این قدرت را دارد که از پشت دیوار، انگار که از پشت غشای رحم، رؤیاهایش را به ذهن نگهبان تزریق کند.
نگهبان از آن به بعد آرام و قرار ندارد. چون گرفتار رؤیاهای زندانی شده. نگهبان به او قول میدهد آزادش کند به شرطی که شیری را که یکسر در خواب شکارش میکند، از او دور سازد. او خشک و خشن میگوید: آن زندانی تو هستی.
محمود درویش توصیه کرده بود که حصارمان را محاصره کنیم و سنوار همان را انجام داد. از هر زخمی سلاحی ساخت و از هر اشکی چشمۀ امید و رؤیا را به مبارزهای ابدی بدل کرد. اینک این اسرائیل است که زندانی فلسطین است و در ناأمنی و بیحیثیتی دست و پا میزند و فلسطین فقط با طوفانالأقصی میتوانست چنین کند و زندانبانش را اسیر خود سازد و محاصرهاش را حصار بکشد.
سریال وایر خطوربطهای مهمی را تصویر میکند. منجمله نسبت بین پلیس، جرم، امنیت و ناامنی را؛ پلیس ورای ضدیتش با مجرم، بیش از مجرم به جرم محتاج است و از آن منتفع میشود. همانطور که پزشک و بیمار در نقطهای به نام بیماری به هم میرسند و پزشک طرف منتفع و برندۀ این نقطه است و بدون بیماری وجود پزشک هم بلاموضوع میشود، بدون جرم و ناامنی هم وجود پلیس غیرضروری خواهد شد. یک همپیمانی عجیب بین ضدین.
کارگردان وایر بهدرستی گفته بود که جنگ علیه مواد مخدر در کار نیست، این جنگ علیه محرومان است که به اسم جنگ علیه مواد مخدر جریان دارد. همانطور که در سریال هم میبینیم یکی از رئیسپلیسها که ماههای پیش از بازنشستگیاش را سپری میکند با تمهیدی شهر را از وجود خلافکاران پاکسازی میکند اما نهتنها تشویقی در پی ندارد بلکه جریمهای را هم بر او تحمیل میکنند. مسأله إعمال قدرتی است که به واسطۀ وجود جرائم در سطح شهر باید جریان داشته باشد.
پلیس بیش از هر مجرمی به جرم و ناامنی احتیاج دارد. به این خاطر است که در تحلیل نهایی این خود پلیس است که مخوفترین تبهکار به حساب میآید و همگان از آن میترسند. پلیس تحت لوای مبارزه با جرائم، مجرم بودن خود را، شریک جرم بودنش را و مخفی نگه داشتن جرائم اصلی را لاپوشانی میکند. پلیس همانطور که به نام امنیت، خود ایجاد ناامنی میکند، هرکسی را نیز که علیه ناامنی اقتصادی و معیشتی اعتراض کند در مقام مجرم و ناامنکنندۀ فضا سرکوب میکند.
امنیت مد نظر پلیس در نهایت امنیت سرمایه و سرمایهدارن و ناامنی کار و کارگران است. همانطور که جرم را نه مالکیتخصوصی، کار مزدی، استثمار، بانک، بورس و ...،در مقام نهادها و سازوکارهایی که زندگی میلیونها نفر را دچار فقر و ناامنی کردهاند، بلکه اقداماتی تعریف میکند که در واکنش نسبت به این فقر و ناامنیِ ایجاد شده، انجام میشوند.
در سطحی جهانی نیز چنین نسبتی با شدت بیشتری برقرار است و امریکا در مقام کلانتر جهان، خود تبهکارترین مجرم است و بیش از همه به جرم و جنایت در سطح جهان احتیاج دارد. نیازی که پیشتر اسم آن را حقوقبشر گذاشته بودند اما اینک عریانتر و با اسامی دیگری جریان دارد؛ منجمله مبارزه با مواد مخدر! که همانطور که گفتیم بیشتر مبارزه با طبقات محروم است و اینک در سطحی کلانتر به ابزاری در دست کلانتر/داروغۀ جهان بدل شده برای تهاجم به یکی دیگر از کشورهای ستمدیدۀ جهان یعنی ونزوئلا. ترامپ در حالی از مبارزه با «باندهای مواد مخدر» حرف میزند که همه میدانند بهانهایست برای یکی دیگر از تجاوزهای امپریالیستی.