در یکی از معروفترین داستانهای کافکا که در بخشی از رمان محاکمه نیز آمده است مردی «جلوی قانون» میرود اما دربانی به او اجازۀ ورود نمیدهد و میگوید: شاید بعدن بتواند. مرد روستایی منتظر میماند اما دربان به او هشدار میدهد که حتی اگر از من هم عبور کنی و وارد شوی، در درون قانون نگهبانان دیگری نیز هستند که هرکدام از قبلی ترسناکترند. مرد روستایی آنقدر منتظر میماند که شپشهای دربان را نیز حفظ شده است. لحظاتی از تعلیق و انتظار کشندهای که اینک دیگر همۀ ما با آن مواجهیم.
همانطور که «سرانجام لوکاچ در زندان دریافته بود که کافکا نویسندهای رئالیست است» ما نیز در وضعیت کنونی و «جلوی قانون» چنین چیزی را البته با وجوهی مازاد و حتی کمیک بپذیریم. آنچه که پیشتر سوررئال و اگزیستانس به نظر میرسید اینک به مواجههای روزمره و «واقعی» تبدیل شده. قانون در هیبت دربانهایی درآمده که تعلیق و انتظار مدام را بر زندگی ما إعمال میکنند.
دربانهایی که شپشهایشان را حفظیم و از قضا آنها از همین ماجرا هم لذتی سادیستی میبرند. خواندن قوانین و آئیننامهها، برایشان چنان است که قاضی حکم تنبیه مجرم را قرائت میکند. دربانی که با قرائت قانون، «صدایش تندر و ظاهرش حقیر است، چراکه صدایش از آنِ پادشاه اما ظاهرش از آنِ خودش است» یا به عبارتی بهتر میخواهد، ظاهر حقیرش را با صدای پادشاه، شکوه و عظمت بخشد.
ترکیبی که «جلوی قانون» را روایت/نمایشی کمیک با تبعاتی شوم بدل کرده که در آن کارمندان نقش دلقکانی را ایفا میکنند که هرچقدر میخواهند جدی و باشکوه بهنظر برسند، مفلوک جلوه میکنند. ظاهری مضحک که صدایی ترسناک را قرائت میکنند؛ صدای تعلیق، انتظار و مارچوپیچوی بروکراتیک. در چنین لحظاتی دربان قانون حتی از خود قانون هم پیشی میگیرد و ذهنیت این را مییابد که حتی اگر پرونده رد شد، ارباب رجوع نباید رد شود.
ذهنیت این کارمندان دقیقن این است که جلوی قانون ایستادهاند و چنان دروازهبانی نباید اجازه دهند کسی عبور کند. اینکه رجالۀ شیطان از خود شیطان پیشی میگیرد در مورد آنان بدین طریق است که گمان میکنند حقوق ماهیانه و خردهریزههایی که گیرشان میآید به خاطر این «دروازهبانی» است و نباید اجازه دهند کاری انجام شود. تصور آنان این نیست که پول میگیرند تا کار مراجع راانجام دهند، برعکس احساس گناه میکنند اگر کاری انجام شود و احساس عذاب وجدان دارند که نتوانستهاند دروازبان خوبی باشند و از ولینعمتشان در مقابل مراجعین محافظت کنند.
به بیانی دیگر تصور آنان از نقششان برخلاف اینکه حقوق میگیرند تا کارهای مراجعین را انجام دهند این است که در ازای حقوق و مزایا، جلوی قانون ایستادهاند تا از ولینعمتشان در مقابل مراجعین محافظت کنند و اجازه ندهند کارشان انجام شود.
پس از آنکه کالین پاول «جنگ بدون تلفات» را مطرح کرد، ژیژک و بدیو به تأسی از آن یکی از خصائل دوران کنونی را از آن استخراج کردند: قهوه بدون کافئین، عشق بدون و مخاطره، واقعیت بدون حقیقت آن، دیگری بدون اصل و جوهرش و ... فرمولی که در مورد فلسطین هم در حال تکرار است؛ فلسطین بدون مبارزه، فلسطینیان بدون اسلام، حمایت از فلسطین بدون خاصیت، حمایت از فلسطین بدون ضدیت با فاشیسم صهیونی و ...
چنین حمایتها و دوستیهای خنثی و منزهطلبانهای همان چیزی است که سنوار پیشتر گوشزد کرده بود: «انتظار دارید که ما مانند قربانیانی خوشاخلاق نابود شویم؟! چنین نخواهد شد». حامیان مترقی و رادیکال فلسطین نیز فلسطین را بدون واقعیت آن، بدون اینکه کشوری مسلماننشین است، بدون اینکه حماس در شرایط کنونی اسم رمز مبارزه آن و پیشقراول دشمنی با فاشیسم صهیونیست و ... میخواهند. فلسطینی که چنان قربانی معصوم منتظر رسیدن قایقهایی از غرب بماند. چنین حامیانی لازم نیست چیزی از غرب به غزه برسانند کافیست اجازه ندهند از آنجا به اسرائیل برسد. مبارزه آنها بهتر است در خود کانون شر بماند و همانجا انجام شود.
حامیان پسیو فلسطین، عاشقانه از فلسطین دم میزنند اما عشقی بدون مخاطرات و مکافات عشق، بدون ننگ و رسوایی آن. بدون پذیرفتن واقعیت فلسطین و سیمای مبارزاتی آن. در خارومیخک سنوار روایت میکند که چگونه در هر مقطعی جریانی از فلسطین پرچمدار مبارزۀ آن بوده است. راوی داستان هنگامی که تازه دارد به مشاجرات گروههای فلسطینی آشنا میشود تعریف میکند که در جدال همسایۀ چپ و پسرعموی اسلامگرایش، استدلال همسایه قویتر بوده اما او قلبن با پسرعمویش همراه میشود. استدلال آنها در ادامه این میشود که بسیار خب شما زمانی مبارزه کردهاید اما اینکه این ماییم که بیشتر از شما مبارزه میکنیم.
دستکم در خارومیخک و برخلاف ظاهر امر سنوار نشان میدهد که رادیکال بود اما دگم هرگز. برخلاف بنیادگرایانِ مترقی که هیچ غیریتی را در دیگری نمیپذیرند. یا با شابلون متمدن و سکولار آنها منطبق است و یا همتراز اسراییل قلمداد میشود!! بلاهتی کشنده که فاشیسم صهیونی را تلطیف و طبیعی جلوه میدهد. شکلی از حمایت از فلسطین که در تیم اسرائیل توپ میزند.
بیانیۀ سترون دوحه که فقط رژیم صهیونیستی را «بد» خواند و زبونی قطر و سایر دول منطقه را با صفات «حکیمانه و متمدنانه» توجیه و تلطیف کرد و حرکت ناوگان صمود که بخش دیگری از فعالیتهای انفعالی و بیثمر ماههای اخیر در حمایت از غزه است نشان میدهد که چگونه بسیاری از معترضان و حامیان فلسطین کمافیسابق در زمین امپریالیسم و فاشیسم بازی میکنند.
اسرائیل مدام تمامی قواعد را میشکند و ترور، تجاوز، نسلکشی و پاکسازی را در سطح و کیفیتی بالاتر پی میگیرد اما این خواجگان پرهیاهو کماکان در دوران پیشاهفتاکتبر ماندهاند و مبتنی بر قواعد آن دوران که هنوز امپریالیسم با پلیس خوب (لیبرالیسم، حقوقبشر و ...) کارش را پیش میبرد و نیازی به احضار پلیس بد (فاشیسم و زیرپانهادن تمامی قواعدی که خود وضع کرده) نبود، عمل میکنند.
چنین اقداماتی از منظری برمیخیزد که کماکان اسراییل را چنان دولت و مانند دیگر دولتهای بورژوایی فهم میکنند، که اکنون در حال انجام تخطیهاییست. چراکه اگر اسرائیل را چنان پادگان امپریالیستی غرب در منطقه و برآمده از نظم بورژواصهیونی آن میدانستند که اینک به فاشیسم صهیونیستی جهشی کیفی کرده، قاعدتن متوجه میشدند که با بیانیه و حرکات نمایشی از پیش شکست خورده نمیتوان کاری از پیش برد.
این حضرات از این منظر ارتجاعیاند که کماکان مبتنی بر قواعد منقضی جهان فهم و عمل میکنند. حتی از شکستهای پیشین درسی نمیگیرند و مدام در حال تکرار آنند، چیزی که دیگر نمیتوان با نادانی به آن معصومیت بخشید. (پس از بیثمری حرکتهای حنظله و مادلین و مارش توو غزه و.. آنهم در دورانی که هنوز طرح اسراییل بزرگ علنن اعلام نشده بود دیگر نمیتوان ندانست که چنین اقداماتی به چه میزان پوچ و اختهاند)از قضا آنان خود بخشی از جهانی هستند که تاریخ در حال خاکسپاری آن است و از این حیث با شوخطبعی و چنان کشتی مجانین با آنان برخورد میکند.
هیچ راهی برای نجات فلسطین و منطقه باقی نمانده است مگر نابودی اسرائیل و در این لحظه هر اقدامی که راه حل دیگری را برجسته کند، شکلی از سرگرمیخواهی، تسکین عذاب وجدان و حتی کمک به عادیسازی اسرائیل و اقداماتش است. برای نابودی فاشیسم صهیونیستی نیز چند قایق و چند گرتا تونبرگ هم شوخی است. چنین کنشگرانی، فقط کنشگراند و هر موضوعی را در خدمت کنشگری بیثمر خود قرار میدهند. هر مسئلهای باید توسط این سخنگویان وضع موجود طرح و بررسی شود. شکلی از ارتجاع شیک و پیک که کمتر مورد توجه قرار میگیرد.
در عوض بنگرید به سخنان و عملیات یمنیها. سخنگوی نیروهای مسلح یمن یحیی سریع مدام تأکید میکند که هیچچیز ارادۀ پولادین یمن را برای دفاع از غزه نخواهد شکست و یمن با تمام قوا وظیفۀ دینی، اخلاقی و انسانی خود را انجام خواهد داد. منتها از منظر حضرات یمنیها ارتجاعیاند و گرتا تونبرگ مترقی!
فیلم مسافر که از ساختههای آغازین کیارستمی است، از این حیث اهمیت دارد که میل حقیقی خود کیارستمی و بسیاری دیگر از هنرمندان ایرانی را نمایش میدهد. پسری شهرستانی که میخواهد به تهران و به تماشای فوتبال تیم محبوبش برود، برای تأمین هزینۀ رفتنش، دوستان و همسایگانش را فریب میدهد و با دوربینی قراضه وانمود میکند که از آنها عکاسی میکند. از هرکدام مبلغی میگیرد و ...
بخش بسیاری از سینمای ایران با چنین انگیزهای ساخته شده، فیلمهایی تقلبی که مدام میخواهند صدای مردم! باشند. مدام از مردم حرف میزنند تا از قضا خود مردم حرف نزنند. و حتی نمیپرسند کدام طبقه از مردم؟! و خطاب به چه کسانی؟! همۀ آنان در نهایت و در نهان میدانند که تصویری هم اگر ثبت میکنند برای نگاه غربی و جوایزشان است، هدفشان رفتن به جشنواره و گرفتن موز غربیهاست و نه چیزی دیگر. شیرها و موزهایی که بسی بیشتر از ساندیسها مسموم و مذموماند.
مسئله این نیست که جشنوارهها و جوایز سیاسی شدهاند و قدرتمندان و ثروتمندان بر آنها اعمال نفوذ میکنند، آنها از همان بدو تأسیس، سیاسی و به طبقات حاکم سیاسی و اقتصادی وابستهاند. مثلن جشنوارۀ ونیز از همان ابتدا به نیت تبدیل ایتالیا به پایتخت فیلم جهان و هژمونی فرهنگی توسط موسولینی تأسیس شد. در همان ادوار نخست آن جایزۀ شیر طلایی که قرار بود به رنوار برسد، به فلیمی آلمانی تعلق گرفت که با حمایت گوبلز ساخته شده بود.
در سالیان اخیر و پس از عروج فاشیسم در اوکراین و اسرائیل و تحریم ورزش و هنر و فرهنگ و حتی داستایفسکی و گربههای روسیه و در عوض سکوت و انفعال و عدم اقدام موثری در قبال رژیم صهیونی مشخص شد که این نهادها و جشنوارهها به چه میزان سیاسی و اجیرشدۀ مراکز قدرتی هستند که از خلال جوایز میمونهای دستآموز را در سراسر جهان شرطی میکنند و پرورش میدهند.
ایدئولوژیک بودن لیبرالدموکراسی را چنین سازوکارهایی عیان میسازد. در یک سال اخیر دهها خبرنگار که وقایع فلسطین را پوشش میدادند توسط اسراییل کشته شدند، اما نهتنها قهرمان آزادی بیان و نامزد «موز صلح نوبل» نمیشوند بلکه چه بسا با برچسب «تروریست»، فتوای ارتداد و کشتارشان را نیز صادر کنند.
شما آزادید که علیه دشمنان غرب هرچه را خواستید بیان کنید، برای صلحی که نابودی دشمنان غرب را موجب میشود تلاش کنید، اما برای صلح و آزادی بیانی که علیه ما و نیروهای ما باشد، نه! البته میتوانید آزادی بیان هم داشته باشید و برای صلح هم تلاش کنید منتها از «موز» خبری نخواهد شد و بیان و تلاشتان هم ذرهای کارگر نخواهد افتاد. چراکه این آزادی بیان را به قیمت گرفتن قدرت به شما داده شده.
راکهیل اشاره میکند که چگونه امپریالیسم فرهنگی به دستور سیا و توسط سیسیاف با راهاندازی و حمایت از جشنوارهها و گالریها اشکال بیاهمیتی از هنر و هنرمندان را پرورش و جهتدهی میکند و به عنوان هنر آوانگارد ترویج میدهد. جشنوارهها و جوایز هر عصر افکار و منافع طبقات حاکم بر آن عصراند. بنابراین آثار هنریِ بهواقع انقلابی هیچگاه صلهای از آن دریافت نخواهند کرد. هرچند که اگر هم دریافت کنند اهمیتی ندارد.
در هر حال آن دوربینها همچون دوربین فیلم مسافر قرار نیست چیزی را خطاب به مردم ثبت کنند، تأمین هزینۀ سفر و مشارکت در جهان آرزوهایشان تنها محرکشان است، ازینرو تنها خطابشان جشنوارهها و جوایز و قاعدتن تأمینکنندگان مالی آنها هستند. تنها تفسیر درستی که میتوان از کار مضحک مائوریتسیو کاتلان، هنرمند ایتالیایی که موزی را در گالری به نمایش گذاشته بود این است که باید آن را اشارهای به شرطیسازی هنر و تربیت میمونهای دستآموز به جای هنرمند دانست
البته اکنون دیگر مشخص شده است که ژیژک ملیجکی است که در هر محفل و درباری مطابق با خوشامد مخاطبان دلقکی میکند اما در هرحال میتوان کماکان از نکات و مثالهایش بهره جست. در سال ۲۰۱۲ و در کتاب سال رؤیاهای خطرناک با تحلیلی شبههمحورمقاومتی، به فهم نکتۀ مهمی کمک میکند.
او با ارجاع به فیلم سیصد که روایت ازجانگذشتگی ۳۰۰سرباز اسپارتی در ترموپول جلوی خشایارشاه است، آن را فیلمی ضداستعماری و ضد امپریالیستی میداند. کشوری کوچک و فقیری (یونان) در مقابل امپراطوری آن دوران (ایران) که مجهز به پیشرفتهترین ادوات نظامی آن زمان بود ایستادگی میکند.
تام هالند در کتاب آتش پارسیان مینویسد: در قرن پنجم پیش از میلاد یک ابرقدرت جهانی عزم جزم کرد حقیقت و نظم را برای دو دولتی که تروریستی قلمدادشان میکرد ارمغان آورد. ابرقدرت ایران بود، دولتی بس جاهطلب و ثروتمند به لحاظ ذخائر طلا و نیروی انسانی. دولتهای تروریستی آتن و اسپارت بودند، شهرهایی نامتعارف در تالابی کوچک در دامنۀ کوه: یونان.
ژیژک با اشاره به این قرائن مینویسد: « آیا دربار خشایارشاه همچون بهشتی از فرهنگها و سبکهای مختلف زندگی به تصویر کشیده نشده است؟ اگر چنین باشد اسپارتیها با انضباط روحیه ایثارگریشان بیشتر شبیه طالباناند که در مقابل اشغال نظامی امریکا از افغانستان دفاع میکنند یا یگانهای ویژۀ سپاه پاسداران ایران که در صورت حملۀ امریکا حاضر به جانفشانیاند.»
ژیژک اضافه میکند: هنگامی که خشایارشاه میخواهد لئونیداس را متقاعد کند که سلطۀ ایرانیها را بپذیرد، تلاش میکند که او را با وعدۀ آرامش و لذات مادی موجود در امپراتوری جهانی ایران به پذیرش سرسپردگی اغوا کند. او از لئونیداس چیزی نمیخواهد بجز ژست صوری زانو زدن و بهرسمیت شناختن سروری ایرانیان! همچون اکنون امریکا که از همه توقع دارد به او بگویند «عمو».
تحلیل ژیژک فقط تا آنجا درست است که نشان دهد خود مذاکره با امریکا و گفتن عمو به امپریالیسم نه سطح صفر گفتگو و لوح سفیدی برای نگارش دو طرف بلکه اعلام سرسپردگی نمادین و بهتعبیر ترامپ «بوسیدن ماتحت» شیطان است. ناچاران از همان مثال همیشگی استفاده میکنم زنی در پاسخ به مردی که به او پیشنهاد ازدواج داده است میگوید نه. دو سال است که شوهرم ولم کرده و دنبالش میگردم. خواستگار به او میگوید تو با من ازدواج کن قول میدم دوتایی دنبال آن بگردیم.
مسئله این است که نفس مذاکره و عمو گفتن خود اعلام بندگی و افتادن در سراشیبی ذلتهای دیگری است که فروش غزه و پیمان اسرائیل را نیز در مسیر دارد. شروعی که دیگر نمیتوان از آن پا پس کشید و به سلام دادن پزشکیان به ترامپ و بوسیدن خشک و خالی ماتحت ختم نخواهد شد. ماجراهای برجام نشان داد این چرخۀ بیپایان مذاکره امتیاز دادن، مذاکره امتیاز دادن چه سیر قهقرایی دارد. سیری که میز مذاکره را خطرناکتر از میدان جنگ کرده است. دستکم در میدان جنگ نهتنها حقارت و شکست کمتری را دربر داشت بلکه جنگی مقدس بود که بهواسطۀ نبرد با فاشیسم صهیونیستی فهم و شرافت ربوده شده از جامعۀ ایرانی را به آن بازمیگرداند.