بنیان جوامعی که در آن ثروت انباشت مییابد بدون آنکه فلاکت در آن کاهش یابد، سست و پوسیده است. این فرمول مارکسی را میتوان دربارۀ امنیت نیز به کار بست. مدام از امنیت سخن رانده میشود و مشاجراتی دربارۀ داشتن سلاح هستهای و ایجاد بازدارندگی در میگیرد اما کمتر از نسبت بین امنیت و عدالت حرفی به میان میآید.
جدای از اینکه انباشت ثروت چیزی جز سلبمالکیت و استثمار اکثریت جامعه نیست و بهواقع خود همان تهدید و ناامنی تودههای کار است، چنین فرایندی با وطنزدایی از اکثریت مردم و با متلاشیسازی جامعه و پیوندهای اجتماعی بیشترین ناامنی و تهدید را ایجاد میکند. و بازدارندگی جامعه را از درون میپوساند.
مردم هنگامی به پاسداری از چیزی برمیخیزند که احساس تعلقی نسبت به آن داشته باشند اما حاکمیت لیبرالی ایران در حال انهدام تمامی این احساس تعلقهاست. مردم رنج و مشقتی را تحمل خواهند کرد که در آن عدالتی ببینند و نه اینکه وطن برای اغنیا و وطنپرستی سهم فقرا باشد.
از این حیث بورژوازی و دولت کارگزارِ آن مبتلا به تناقضی شدهاند که نمیتوانند موجودیت جامعهای را که انگلوار از آن ارتزاق میکنند حفظ کنند.
بورژوازی بر اثر حرص و آزش نادیده میگیرد که باید جامعهای بماند تا او بتواند از آن زالووار تغذیه کند و دولت نیز که باید چنین کارکردی داشته باشد تمامن توان لگام زدن بر بورژوازی را از دست داده است و حتی نمیتواند سیاستهای مالیاتی و بازتوزیعی را اندکی هم اعمال کند.
دولت در حالی بر طبل وفاق و وحدت میکوبد که تمامی سیاستهایش نفاق و تفرقه ایجاد میکند و شاکلۀ جامعه را فرومیپوشاند. مردم بر اساس سلبمالکیت و استثمار مدارس و بیمارستانهای خصوصی از یکدیگر و وطنشان جدا میشوند و دولت مدام آنها به وحدت نصیحت میکند. شکاف طبقاتی مدام بیشتر میشود اما میخواهند با شعار آن را بپوشانند. جامعهای که عدالت از آن رخت بربسته امنیتش با هیچ سلاحی تأمین نخواهد شد. عدالت را پاس بدارید، پاس امنیت خود نگه داشته خواهد شد.
فریبا خانوم
فریبا نادری یکی دیگر از نقاط سیمپتوماتیک در سینمای ایران است که کلیت آن را به خوبی نشان میدهد. نقطهای که حماقت و هرزگی به نام هنر نمایش میدهند. فریبا خانوم که پیشتر با یک ازدواج در عرصه هنر و شهرت ترقی کرده بود بعدتر هم با یک ازدواج دیگر در میدان اقتصاد ونک و اطراف آن را درنوردیده تا بار دیگر به ما آن آموزه انگلس یاداوری شود که ازدواج بورژوایی نه نقطه مقابل آن بلکه امتداد آن است. در نقطهای که فریبا نادری ایستاده میتوان این هرزگی فراگیر و حماقت متمرکز را تمامن رؤیت کرد.
نمایی که بخشی از آن را پیشتر و در برنامه شام ایرنی به نمایش گذاشته بودند. برنامهای که نشان میداد منوتو چگونه در ایران هم یک «ما»ی بزرگ است با همان ارزشها و سمتوسوی فرهنگی و سیاسی. در آن برنامه خانم نادری از دوستی کیارستمی در مقام فاخرترین و گل سرسبد سینمای ایران با شوهر پولدارش میگوید. دوستیی چنان عمیق و چرب و چیلی که عباس جان را به طراح دکوراسیون داخلی منزل آنها تبدیل کرده و در آشپزخانهشان چهار تنه درخت سپیدار (تنها چیزی که بلد است) را به عنوان هدیه عروسی هدیه داده است.
لحظهای که مشخص میشود در لحظه نهایی اقتصاد حرف آخر را میزند و در این لحظه هیچ تفاوتی بین فریبا و عباس غیر از جنسیتشان وجود ندارد. هردو خادم آقای پولاند. و بر خلاف آنچه که پیکاسو هشدار داده بود هنر (البته در اینجا بی هنری) دکور و هرزه منازل بورژوازی شده است. در انیمیشن روبن برانت یکی از تبهکاران میگوید: دیگر مواد مخدر و فحشا و قمار جواب نمیدهد باید رفت سراغ هنر. و آنچه که در ایران به عنوان هنر جولان میدهد سرریز فحشا مواد مخدر پولشویی و تمام کثافت موجود است. و البته در سروشکلی احمقانه که هر لحظه مخاطب قرار گرفتن آن شکلی از توهین است.
فریبا خانوم در آن مهمانی خطاب به یکی از منگلهای دیگر که گیاهخوار یا فعال حیوانات است میگوید: «من درسته گوشت بعضیاشونو میخورم ولی نود درصد این حیوونارو رو دوس دارم» جملاتی که حقیقتن عمق حماقت این زالو را نشان میدهد. چه بسا اگر بالای ونک نمینشست تا سالها باید مورد استهزا قرار میگرفت. اینکه گوشت بعضیهاشون رو میخورم ولی نود درصدشونو دوس دارم یعنی چی؟ یعنی اون ده درصدی رو که دوست نداره میخوره و بقیه رو نه؟ از هرکی بدش بیاد میخوردش؟ به تعبیر رزا لوکزامبورگ زن یک سرمایهداری چیزی نیست جز انگلِ یک انگل.
مهدی کروبی که از قدیم فاسدان همین ساختار است مجددن به حرف آمده تا خرفت بودنش را بازهم نشان دهد. ایشان در دیدار با فرزندان میرحسین گفته: انحراف از آرمانهای انقلاب به جایی رسیده که برخی برای پوتین یقه پاره میکنند. بعید میدانم اگر حزب توده در قدرت بود بیش ازین در مجلس برای روسها یقه پاره میکرد.
البته خب ایشان با این یقه پاره کردن برای غرب به خوبی نشان دادند در ایران چه خبر است و نیروهای سیاسی و جامعه مدنی که دولت چیزی جز بیان سیاسی آن نیست، به چه میزان پروغرب است. در همان اعتراضات ۸۸ که «سفارت روسیه لانه جاسوسیه» سر داده شد، این دشمنی با روسیه و خوشخدمتی برای غرب اگر نگوییم آغاز بلکه علنی شد.
قطعن که روسیه به آن معنا میراثدار شوروی نیست اما بخشی از کینۀ غرب و پادوهای ایرانی آنها نسبت به روسیه بلاشک از دشمنی آنان با شوروی نشأت میگیرد. هنریک گروسمن توضیح میدهد که به واسطۀ انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ حتی در عرصۀ تئوریک چه نظریاتی مطرح شد که تا پیش از آن چندان جسارت و خیال اندیشیدن به آن وجود نداشت.
فروریختن هاله مقدس و جاودانگی زوالناپذیر شیوه تولید بورژوایی و عیان شدن اینکه کاپیتالیسم مقولهای تاریخی و گذراست، ایمان به بازار را درهم شکست و تناقضات و مشکلات سرمایهداری را بیش از پیش نشان داد. دیگر تضاد حال و آینده نبود بلکه تضاد دو سیستم اجتماعی و سیاسی موجود بود. انقلابی که برای غرب و جبهه کاپیتالیسم/امپریالیسم جهانی تبدیل به ترومایی شده است که در نفرت از روسیه به شیوهای هیستریک خود را نشان میدهد.
ورای خصومتها آنچه که در ایران و ایالات متحد آمریکا مشترک است نفرتشان از کمونیسم و مارکسیسم است. همانطور که در آنجا هر گونه تخطی از قواعد سرمایهداری با عنوان «کمونیست» تخطئه میشود. در ایران هم هر گفتار و کرداری علیه بازار آزاد و استثمار و بیعدالتی با عناوین «کمونیست»، «تودهای»، «استالینیست»، «شوروی» و ...تکفیر میشود.
نزد جامعه مدنی ایران و دولت آن آیات لیبرالیسم حتی بیشتر از دولت و مردم امریکا مقدس و لازمالاجراست. در پروندههایی که هرازگاهی بر سر فشار افکار عمومی و یا نزاعهای فراکسیونهای بورژوازی مطرح میشود در نهایت مطابق با کلام جانلاک عمل میشود؛ اینکه دولت میتواند حتی جان شهروندان را بگیرد اما حق ندارد در اموال و املاک آنها دست ببرد.
دستگیری و اعدام فاسدین اعظم شاید به ندرت انجام شود اما تصرف اموال و تعدی به ساحت مقدس مالکیتخصوصی هرگز. همین است که در «ولایت مطلقه بورژوازی» کروبیها و بابک زنجانیها پس از مدتی حبس آزادی و آزادی بیانشان بیشتر میشود و با شعارهای شوروی و تودهای یقه میدرانند تا هر اعتراضی را علیه استثمار، اختلاس، بانکها و سرمایهداران خفه کنند. و البته از یاد نبریم که فساد اصلی نه اختلاس و رشوه و ...بلکه کار مزدی و مالکیت خصوصی است.
هالووین دیگر کارناوالی غربی نیست. مناسکی جهانیست، گواهش فیلمها و تصاویری که از تمامِ گوشه کنارِ دنیا در فضای مجازی منتشر شدهاند. از جمله در ایران که جشن و مناسک برگزار نشدهای باقی نگذاشتهاند. آنچه که در ایران با عنوان هالووین میشناسیم، به اندازۀ خودِ ماسکهای هالووین گروتسک است.
جشنیست که همگانیتی را در آن نمیبینیم! نتایج نظرسنجیها در ایران نشان میدهد که چنین مراسمی نه یک کارناوال عمومی بلکه به صورت پارتیهایِ بورژوازی برگزار میشود و البته خردهبورژوازیی که همیشه دنبالهرو و در تقلایِ رسیدن به طبقات بالاتر است و لو با نمایشهایی چنین مضحک.
بنابراین در ایران ما با چیزی به اسمِ کارناوال هالووین طرف نیستیم که حتی بخواهیم از مزایایِ "کارناوال" نزدِ باختین سخنی بگوییم. هرچه هست تفریحِ مرفهینیست که در فضای خصوصیشان و بدون اینکه به زعمِ باختین به "گفتگویی بدون سلسله مراتب" و ایجاد چالشی برای وضعِ موجود منجر شود، در امتدادِ همان است. نه با عرفها تنشی دارد و نه با ساختارِ قدرتِ سیاسی در ایران کشمکشی پیدا میکند. در "خندیدن"هایِ چنین جشنی هیچ روح جمعی و مفهومِ نویی خلق نمیشود. یک "تکگویی" نارسیستیک است و بس. خودستایی ریچکیدزهایست در دنیایی به وسعت کادرِ سلفیهایشان.
برایِ فهمیدن اینکه پشتِ نقاب هالووین چه چیزی نهفته است بد نیست به مفهومِ حالا دیگر کلاسیک شدهای از مارکوزه ارجاع داد؛"نیازهایِ کاذب". اینکه سرمایهداری، فقط برایِ نیازها کالا تولید نمیکند، بلکه از طریق رسانههای جمعی برایِ کالاهایش، نیاز تولید میکند. از این منظر میتوان هالووین را مصداق نیازِ کاذبی در نظر آورد که رسانه/کمپانیها تولید کردهاند.
آمار و ارقام به خوبی نشان میدهند که چه گردش سرمایهایی در بازار هالووین در جریان است. سیالیت سرمایه سعی بر پر کردنِ تمام فضاهای خالی را دارد. مکانیزمی که حتی برایِ کارتنخوابها هم وسایلی تولید میکند تا از این فرصتِ کسب سود و انباشت سرمایه هم نگذرد، جشن هالووین که دیگر جایِ خود دارد! و قاعدتن هالووین هم، چنان مکدونالد باید در سراسر جهان شعبه بزند. شعبهایی که مشتریانش فقط طبقات فرادستاند!
تورشتین وبلن در کتاب طبقۀ تنآسا میگوید: ثروت مهمترین مبنای افتخار و شهرت و منزلت است. اما مسئله اینجاست که نفسِ در اختیار داشتن ثروت، برای احراز منزلت و شهرت کافی نیست و ثروت باید به شکلی نمایش داده شود. در جوامع کوچکتر چنین نمایشی با نوع خاصی از فراغت، یعنی "فراغتِ تظاهری" حاصل میشود. به این معنا که افراد طبقات فرادست، خود را از طبقات فرودست که ناگزیر به انجام کارهایی برای کسب درآمد هستند، جدا میکنند و این فراغت نشانۀ منزلت و اعتبار آنها میشود.
اما در جوامع بزرگتر پدیدۀ گمنامی و ناشناسی، مانع از این میشود که "فراغتِ تظاهری" کارکرد سابق را داشته باشد، در نتیجه "مصرفِ تظاهری" جایگزین آن میشود. طبقات فرادست تلاش میکنند که ثروت خود را نه نتیجۀ کار و تلاش، بلکه امری طبیعی جلوه دهند، طوری که انگار از ابتدا ثروتمند و صاحب منزلت بودهاند. هالووین در ایران حاملِ چنین کارکردیست. جالب اینکه در راستایِ هردو کردار است؛ (فراغت/مصرفِ تظاهری). در راستایِ فخرفروشی، متمایز شدن و الگو کردنِ ارزشها و هنجارهایشان.
مضحکۀ هالووین در ایران، در مقایسه با دیگر کشورها واجدِ سویۀ مازادی از پوچیست؛ به اندازۀ ماسکهایش تصنعی و به اندازۀ کدو تنبلش توخالی! اینجا هالووین به هیچ سنتی گره نمیخورد. نه از مسیحیت خبری هست و نه از ریشههای چندصدسالۀ هالووین! انتزاع ناب است.
فرهادپور در کتاب عقل افسرده نکتۀ مهمی را خاطرنشان میکند؛ چیزی که او سردرگمیِ تاریخی مینامد، شکافی عریض میان گذشته و حال که در غیاب سنتهای زنده و واقعی، سنتگرایی ایدئولوژیک یا ایدئولوژیهای سنتگرا تنها به ظاهر جای خالی آنها را پر کردهاند. در واقع ما نتوانستهایم از دل سنتهایمان، فرهنگمان را بیرون بکشیم.
او با دست گذاشتن بر مفهوم ترجمه به معنای وسیع کلمه، آن را تلاشی نهتنها برای فهم دیگری، بلکه شیوهای از تأمل در نفس و فهم گذشته میداند. (به همان اندازه که به ترجمۀ متون از سایر زبانها و فرهنگها نیازمندیم، به همان میزان ترجمۀ آثار متفکران و شاعران کلاسیکمان هم لازم است) ازبنروست که ما با مغاکی هولناک در عرصۀ فرهنگمان روبهروییم که هر آت و آشغالی را به درون خود میکشد. تقلایی برای پر شدن، ولو با چیزهایی توخالی!
"ما به جهان هستی پرتاب شده ایم" این عبارت هایدگر، چنان که یوهان پالاسما می گوید اهمیت مازادی را متوجۀ معماری می سازد چراکه از طریق معماری است که تجربه مان از این پرتاب شدگی و غربت حاصل از آن باید تسکین یابد. معماری فضای بیکران و زمان بی پایان را مانوس میسازد تا انسان بتواند آن را تاب بیاورد. دیالکتیکیست مابین فضای درونی و بیرونی، جسمانی و روحانی، مادی و ذهنی.
یادداشت پیش رو تأملیست درباب معماری دانشکدهمان( علوم اجتماعی علامه) مکانی که زیست دانشجوییمان آنجا رقم میخورد، بنایی که بنا بود خانۀ دوممان باشد، اما نهتنها چنین کارکردی را ندارد بلکه ما را پس میزند و به بیرون بازپرتاب میکند. باشلار در جایی می گوید؛ خانه جاییست که شخص میتواند در آرامش رؤیاپردازی کند. منتها دانشکدۀ ما چنان عبوس و خشن است که هرگونه خیال و آرمانی را منجمد میسازد. آجرهایی که همپای قوانین و مقررات ما را سرکوب و تخطئه میکند، دیوارهایی که همسو با حراست و دوربینهای نظارهگر، فضایی خفقانآور را ایجاد کردهاند. از این منظر میتوان معماری را به مثابه استعاره ای از ناخوداگاه "حاکم" بازخوانی کرد.
اشتباه است اگر معماری را به بسان امری خنثی و مجموعهای از سیمان و آهن در نظر آوریم. معماری زمان و فضایی را شکل می بخشد که بیشتر از آنکه یک فضای مادی صرف باشد، فضایست که زندگی می شود و این فضای زندگی شده همواره چیزیست فراتر ازساخت هندسی و مختصات کمّی و قابل رؤیت آن.
معماری موجد فضاییست که ورای اینهاست. فضا را نمیتوان به عنوان چیزی منفعل، خنثی و ابژهای عینی در نظر گرفت. فضا در خلاء وجود ندارد، بلکه فراوردهایست سیاسی که روابط اجتماعیِ بین مردم و بین مردم و چیزها را شکل میدهد. ازینرو به پیروی از لوفور معماری را باید بسان ایدئولوژی در نظر آورد.
مهمترین وظیفۀ معماری تعیین کردن مکان آدمی در جهان است و از این طریق روابطمان را ساختاردهی میکند، رابطۀ میان بدنمان و بنا شکل میگیرد و بنا با بدنمان پیوند میخورد. معماری موجد رفتار و حرکت است و به آن جهت و سازماندهی میدهد، سامانمند می سازد و قاب میگیرد. به واسطۀ توزیع و چیدمان بدنها و آرایش فعالیتها داخل و پیرامون معماری است که بعد فضاییِ عملکرد قدرت، ملموس و انضمامی میشود و روابط بالفعل قدرت در آن جریان می یابد.
سازوکار سرکوب فقط با شیوههای آشکار اعمال نمیشود (قوانین، دوربینها، حراست و ...) بلکه چنانکه بوردیو میگوید؛ فضای تصرف شدهای از سایتهایی است که قدرت بیتردید در نامحسوسترین شکلاش در آن تثبیت میشود و واقعیت مییابد، یعنی در شکل فهم نشدۀ قدرت نمادین.
از این حیث، معماری ماهیتی گولزننده دارد، با خزیدن در هیبتی خنثی مداخلهاش در فضا (که از قضا بهشدت سیاسیست) را کتمان میکند و چنان امری بیطرفانه و بری از مناسبات قدرت جلوه میدهد به بیانی دیگر عملکرد سلطه را همچون امری طبیعی و نه اجتماعی منعکس میسازد.
معماری در کل و بالاخص از اواخر سدۀ ۱۸ یکی از ابزارها و تکنیکهای ادارۀ جوامع شد، شیوهای که بنا به ضرورت "اقتصاد قدرت" بدون اعمال زور و بکارگیری خشونت عریان بتوان مردم را چارچوبمند، دستکاری، منظم و کنترل کرد. یا چنان که فوکو میگوید شیوهای از ساختاربخشی و تنظیم گستره ی میدان ممکن کنش دیگران. شیوهای از زیست قدرت که مشخص میسازد چگونه مردم را میتوان مدیریت و کنترل کرد. معماری یکی از دیسکورسهای انضباطیست که گسترۀ عمل حکومت را بسط میدهد و سازوکار انقیاد را بر ریزترین ساحات زندگی اعمال میکند و فضایی انضباطی میسازد تا به تعداد بخشهایی که برای توزیع بدنها یا مؤلفهها وجود دارد تقسیم شود. به گونهای که آثار و پیامدهای نادقیق توزیعها، ناپیدایی کنترل نشدۀ افراد، گردش پراکندۀ آنها و لختی استفادهناپذیر و خطرناکشان را از بین ببرد. هدف از این رویه پایهریزی حضور و غیاب است، آگاهی از اینکه افراد کجا و چگونه در فضا مستقر شدهاند، ایجاد ارتباطات سودمند! و ممانعت از سایر ارتباطات. یا به تعبیری هابرماسی شیوه ای از تحریف ارتباط.
سرکوب تعبیهشده در معماری تلاشیست برای خلق بدنهای رام. بدن به وسیلۀ قدرت انضباطی در زمان و به واسطۀ فضا به کار گرفته و آموزش داده می شود، تعلیم می بیند و دستکاری میشود. به دیگر بیان فضای مدیریتشده در پی آفرینش بدنهایی به لحاظ اجتماعی، اقتصادی و سیاسی سودمند، رام، وقتشناس، فرمانبردار، آرام، آموزشدیده، پرهیزگار، مولد و صرفه جو و مطیع است. کسانی که الزامات نظم را رعایت کنند و پاسبانان فضا را با مشکل مواجه نسازند.
فضا امری سراپا سیاسی است، زیرا چگونگی بازنمایی فضا، پیامدهایی برای چگونگی استفاده از آن دارد. پیامدهایی در خصوص اینکه به چه منظورهایی ، از سوی چه کسانی، چه زمانی و چرا استفاده می شود. و این پیامدهایی برای کنترل و سلطۀ گروهی بر گروهی دیگر از طریق محدود کردن تماس یا برهم کنش و تفکیک و جداسازی دارد.
عطف به این مقدمات به دانشکدهمان نگاهی بیاندازیم مکانی که هیچکدام از ما نمی تواند ادعا کند که مواجهههای اولیهاش در آن با نوعی احساس گیجی و سردرگمی همراه نبوده است. این حس بدون شک از مارچوپیچوگونگی ساختمان نشأت می گیرد، مکانی با دالانهای تو در تو که دانشجو را درون خودش گم می کند و می بلعد.
بورخس هزارتو را ساختاری می دانست برای گیج کردن انسانها و ازین لحاظ ساختمان دانشکده هزارتویی دلهرهآور و گیجکننده است. هرکس که آثار کافکا را خوانده باشد به خوبی پی به شباهت فضای آنها با فضای دانشکده را تشخیص میدهد. انگار که تک تک ما "یوزف کا"هایی هستیم که گیج و منگ نمیدانیم اوضاع از چه قرار است و سرنوشت ما درون این نهاد به کجا ختم می شود. ما مدام بین اتاقها و راهروها جابجا و پاسکاری می شویم، انگار که جایی برای آساییدن وجود ندارد. این اجبار به حرکت و سیالیت مدام، جباریتیست که فضای دانشکده برما تحمیل می کند.
فضای دانشکده به گونهایست که هرگونه احساس در دانشگاه بودن را ناممکن میسازد، ساختمانی با مسیرهایی تودرتو که چنان نهادی بروکراتیک تعجیل و شتاب را به دانشجویان القا میکند؛ "کارت را انجام بده و برو پی کارت". فرمانی که مسؤلان دانشگاه می گویند و مدام توسط دیوارهای دانشکده اِکو می شود.
چنین فضایی دانشگاه را هرروز بیشتر به یک نهاد اداری تبدیل می کند و دوران دانشجویی را نیز به یک امر بروکراتیک فرومیکاهد. دانشجو باید چنان یکی از انبوه مراجعان بیاید، درسش را بخواند، مدرکش را بگیرد و برود. از خلال چنین نگاهیست که دانشگاه عقیم می شود.
پلههای سرسام آور دانشگاه رسالت گردش ما را برعهده دارند، ما باید آنقدر بچرخیم تا خسته و از پای درامده راهمان را بکشیم و برویم. پلهها به ما میگویند که توقف بیجا مانع کسب است! "نمان! برو!" پلهها به ما میفهمانند که ما با یک بنای عمودی طریفیم، با سلسلهمراتبی از اقتدار که ما را از رفتن به کورهراهها و کژراهه ها باز میدارد، از راههایی غیر از راه اصلی و اصولیی که بر ما مقرر داشتهاند. اما ما که میدانیم این پلههای ممتد به هیچجا ختم نمیشوند. کسانی که پیشتر از ما این پلهها را گز کردهاند بهخوبی میدانند که این پلهها به هیچ عروجی ختم نخواهد شد. آنچه می ماند سرسام و سرگیجه است.
پلههای دانشکده، تصویرسازیهای موریس اشر را تداعی میکنند. علیالخصوص هنگامی که این پلهها با دالانهایی مخوف پیوند میخورد و حسی از خفقان و هراس را ایجاد میکند. فضایی عبوس و خشن که همسانِ نهادهای پلیسی و مراقبتیست. فوکو پیشترها به تسری شیوههای ادارۀ زندان به سایر نهادها منجمله آکادمی اشاره کرده بود. معماری سرکوب ، مراقبت، تفکیک و نظارت.
هالهای که معماری دانشکده ایجاد میکند، فضاییست از سرکوب و خفقانی تنانه شده، فشردگی و تراکم آن جایی برای هیچ جمع و محفلی باقی نمیگذارد. ازین حیث حکومت نظامی دائمی در دانشگاه ما برقرارست که تجمع بیش از چند نفر را قدغن کرده.
کلاسهای درس که از آن اساتیداند ، سلف سرویس چنان تنگ و فشرده است که جای هیچ مراودهای نیست، غذایت را باید بخوری و جا را خالی کنی، کتابخانه هم که کاملن تفکیکشده، بدون کلمات و بدون هیچ ارتباطی و دست آخر حیاطی که آغوش چندان بازی برای پذیرفتنمان ندارد! فضاهای عمومیی که از جمع تهی شده اند، تا بدین شکل مناسبات دانشجویان درهم شکسته شود و هیچ جمعی شکل نگیرد. جمعها و محافل آبستن سیاست اند، در واقع تمام مسأله ی سیاست به تعبیر بدیو این است که جمع چه چیزی را می تواند شکل دهد؟! هراس از جمع، هراس از سیاست است تا مبادا قدرت با مقاومتی رویارو شود. زندانیان باید پراکنده شوند تا اغتشاشی صورت نگیرد.
و اینگونه است که دانشکدۀ ما به مکانی اخته و سیاستزدوده تبدیل میشود. معماری سکوت، بیگانگی و طردشدگی. حوزهای عمومی با کسر هرگونه ارتباط و مراودهای. نهادی منولوگی که باب گفت وگو را می بندد و امکان مشارکت را مسدود می سازد. دانشگاهی که دانشگاه نیست!
تمامی آنچه گفته شد را میتوان در فضای سبز بیرون دانشگاه دریافت. جایی که دانشجویان به بیرون پرتاب شده را در خود جای می دهد. تبعیدشدگانی که آنجا نفسی تازه میکنند تا قبراقتر به نظم آکادمیک برگردند و در چرخهاش قرار بگیرند. مفری که دانشگاه را از شر دانشجویان خلاص می کند و دانشجویان را نیز از مخاطرۀ دانشجو بودن! تساهلی سرکوبگر مابین حکومتگران و حکومت شوندگان. صلحی که به قیمت تسلیم و کناره گیری ما حاصل شده. صلحی که باید برقرار نماند، ما ناگزیریم که لوکیشن حیات دانشجوییمان را بازپس گیریم و فضایی را که تمامن مصادره شده است را به میدانی برای ستیز تبدیل کنیم.