نکته‌ها

آرشیو نوشته‌های عادل ایرانخواه

نکته‌ها

آرشیو نوشته‌های عادل ایرانخواه

صدای خدا

در یکی از سکانس‌های نور زمستانی موسوم به سکوت خدا، برگمان از زبان یکی از کاراکترهایش نکات مهمی را به ما گوشزد می‌کند: «وقتی مسیح به صلیب کشیده شد و همانجا با دردش رها شد، با همهء وجودش فریاد زد خدایا چرا رهایم کردی؟ و با صدای بلند گریه کرد. گمان می‌کرد خدایش او را رها کرده. شاید گمان می‌کرد هرآنچه تاکنون موعظه کرده، دروغی بیش نبوده! مسیح دقایقی قبل از مرگ دچار شک شده بود و این احتمالن وحشتناک‌ترین رنج زندگی‌اش بوده باشد؛ سکوت خدا!» بصیرتی که به ما یادآور می‌شود که شجاعت در اوج ترس می‌تواند خود را نشان دهد. شجاعت نداشتن ترس نیست، مدام فائق آمدن بر ترس است. همانگونه که ایمان نه نداشتن شک، بلکه شکِ مدام و ایمان مداوم‌تر است. ابراهیم هم در لحظاتی که قرار بود اسماعیل را قربانی کند در چنین لحظاتی قرار داشت؛ در تقاطع ایمان و شک، عقل و جنون، حب خدا و عشق فرزند. همانگونه که امید نیز نومیدی مدامیست که امید از پی آن و در بطن تکاپوی آن برمی‌خیزد. و سکوت خدا جایست که این تکاپو بازمی‌ایستد و هیچ‌کس نمی‌داند که این سکوت به کدام سمت ماجرا درمی‌غلتد، مگر با ادامه دادن. حتی در خودکشی نیز نمی‌توان به تمامی گفت که آیا شور زندگی بوده و یا میل به مرگ. چراکه همهء اینها درهم‌تنیده‌اند و فقط در یک لحظه ورای همهء هیاهوها مشخص می‌شود. در سکوت. شاید وحشتناک‌ترینش یعنی سکوت خدا. قرآن ترسناک‌تر آن را ترسیم می‌کند: و خدا را فراموش کردید، پس خدا نیز شما را فراموش می‌کند. یک نسیان کشنده، فراموش شدن. اینجاست که پای یکی دیگر از درخشان‌ترین آیات قرآن به میان می‌آید که جایش در کاپیتال خالیست؛ کسانی که مال و اموال اندوختند و شمردند، به خیال آنکه این اموال آنان را جاودانه می‌کند. چنین نیست. خدا را فراموش کردند، پس خدا نیز فراموششان می‌کند و عقوبت سکوت خدا را خواهند شنید. و آیا از این منظر مارکس مؤمن‌ترین انسان عصر ما نیست؟ کسی که تبر به‌دست نه‌تنها بت‌ها بلکه سازوکارهای بت‌سازی را می‌شکند. خدا همواره همچون واقعیت ساکت بوده و این انسانها هستند که او را به سخن وا می‌دارند. به واقع سایه و صدای بتها در جهان ما مجالی برای نور و سخن خدا باقی نگذاشته‌اند. رفیقمان شهید سنوار در خار و میخک سکوت و خروش خدا را به خوبی نشان می‌دهد. در هر مقطعی که وضعیت کسابت رو‌به رونق می‌رود، صدای فلسطین و خدا ساکت می‌شود. جماعتی که پس از طوفان‌الأقصی هم به محض حملهء اسراییل وطن و هم‌وطن و مقاومت و انسانیت و همه‌چیز را به ارز تبدیل کردند و فلنگ را بستند؛ بازرگانانی که «هیچ اعتقادی به مقاومت ندارند، چراکه می‌پندارند زیانش بیشتر از سود آن است! بازرگانانی که بیشترین تلاش آنها در راستای افزایش منافع و سطح زندگی، سود اقتصادی و افزایش ثروت است ... قماشی که پاسخ می‌دهند: ما را چه به این حرفها! خلق را به خالق بسپارید. خدا خودش به داد مردم برسد... و دربارهء اشغال، لزوم مقاومت و ضرورت سازماندهی، فقط مشغول پول درآوردن و ساختن خانه و افزایش ثروت‌اند» بعدها وقتی شوهرخالهء راوی به زندان می‌افتد یکی از تجار محاسبه می‌کند که اگر به ازای هر روز که در زندان بوده، دم مغازه می‌بود و سه لیره کاسب می‌شد، علاوه بر تحقیر و اذیت شدن خودش و خانواده‌اش پانصد لیره از دست نمی‌داد. «آنان مسائل مالی و اعداد را بهتر از هرچیزی می‌فهمیدند» رفیق سنوار به‌خوبی ترسیم می‌کند که تجار چه پست‌فطرت‌هایی هستند و غیر از سود و زیان و اعداد چیز دیگری نمی‌شناسند. هیچ مقاومت، مبارزه و سازمان‌دهیی از تاجران و تاجرمسلکان برنمی‌آید. به واقع کسابت همانجاییست که صدای خدا خفه می‌شود و مبارزه به سخن واداشتن خداست. مسیح فقط در یک فقره به خشونت فیزیکی متوسل شد و آن‌هم هنگامیست که تازیانه‌ای ساخت و با این کلام که «خانهء پدرم را بازار نکنید» صرافان و تاجران را از معبد بیرون راند. او در کلامی نیک پس از توصیه به اینکه: گنجینه‌ها و آنچه را ارزشمند می‌پندارید در جای درست و ارزشمند قرار دهید، تأکید می‌کند: «زیرا جایی که گنج شما باشد، قلب شما نیز همانجا خواهد بود»، «شما نمی‌توانید هم به خدا و هم به پول خدمت کنید» شاید خدای پول به شرطی که خللی در طمع و کسابت افراد ایجاد نشود با پرستش سایر خدایان مشکلی نداشته باشد، اما نزد سایر خدایان این کار چیزی جز شرک و نفاق نیست. به‌واقع تحت لوای پول مجالی برای ایمان به خدایی دیگر باقی نمی‌ماند. از این حیث دیگر نمی‌توان بر مرزبندی‌های کلیشه‌ای پیشین قائل بود. مارکسیسم با دینِ بندگی عناد دارد و نه با دینِ آزادگی. به این خاطر است که کسانی چون سنوار و محمدضیف بیشتر به چریکهای کمونیست شبیهند تا سران حکومتهای اسلامی. هفت اکتبر کادرها و مرزها را اینگونه تکان داد. دیگر نمی‌توان یک جزء را خوب یا بد دانست مگر آنکه نسبتش با سایر اجزا و کلیت حاکم را فهم کرد. همانگونه که چپ پنتاگونی داریم مسلمان صهیونیستی هم داریم. زیمل منظر خاص خود را به دین و دینی بودن و تجربهء دینی داشت. او در معنایی فراخ دین را مواجهه‌ای با آشوب و آوارگی زندگی دانسته بود؛ به این معنی که واکنش انسانها نسبت به این پرتاب‌شدگی به هستی و بی‌دروپیکری حیات چیست؟ اینکه افراد چگونه زندگی را روایت و معنا می‌کنند، سروشکل دینی بودن آنان را مشخص می‌سازد. از این حیث دینی بودن را می‌توان خصلت عام انسان دانست. انسان به واسطهء اندیشیدن ناگزیر از تبیین جهان و یافتن سازوکاری برای رویارویی با آن است. به‌واقع پاسخ شما به زندگی و نحوهء گذران آن فرم دین‌ورزی شماست. زیمل اضافه می‌کند چه بسیار کسانی که برای فرار از دینی بودن، دیندار می‌شوند. بنابراین آنچه که مهم و تعیین‌کننده است، این است که شما دینِ بندگی را برگزیده‌اید یا دینِ آزادگی را؟ تسلیم، مماشات و سکوت خدا را انتخاب کرده‌اید یا مبارزه و صدای خدا را؟! به این خاطر بود که سنوار هیچگاه سکوت خدا را نشنید. او در سال ۲۰۰۴ هنگامی که در زندان اسراییل بود رمان خار و میخک را با تأکید بر سخنی از صدر اسلام به پایان می‌رساند: «سوگند به خدا، اگر جز یک ذره چیزی پیدا نکنم، با همان خواهم جنگید». بیست سال پس از نوشتن این کلمات سنوار با آخرین ذره هم جنگید تا هیچگاه سکوت خدا را نشنود.

همهء ما فلسطینی‌ها


پیش از هولوکاست و در سال 1937 آدولف آیشمن، از سویِ حزبِ نازی قرار بود با سازمانِ امنیتیِ صهیونیستی، بر سرِ انتقالِ یهودیهای اروپا به منطقه‌ای دیگر و شاید فلسطین مذاکره کند، که بنابه دلایلی در آن زمان میسر نشد و هیتلر "راهِ حلِ نهایی"اش را عملی کرد. آنچه که در آن زمان و توسطِ نازیها تحقق نیافت، توسطِ سایرِ دوولِ امپریالیستی اجرایی شد. سرزمینِ فلسطین به آواره‌هایِ یهودی بخشیده شد، تا دیگر اروپا "مسالهء یهود" نداشته باشد. به نوعی، مسالهء یهود به خاورمیانه فرافکنی شد تا در هیبتِ رژیمی آپارتاید و فاشیستی بر سرِ فلسطینیها و سایر خاورمیانه‌ای‌ها خراب شود. رژیمی نژادپرست که معتقد به خلوص و برتریِ نژادیست و در دم و دستگاهِ ایدئولوژیک‌اش علنن آن را بیان می‌کند اما هیچ‌کس او را فاشیست نمی‌خواند! رژیمی که در سوریه، عراق، ترکیه، ایران، لبنان و تقریبن همهء کشورهای منطقه جنگ افروزی می‌کند، اما هیچ‌کس تروریستش نمی‌داند! سرزمینِ فلسطینی‌ها را غصب کرده و مدام پیشروی می‌کند، اما هیچ‌کس او را متجاوز و غاصب قلمداد نمی‌کند! فلسطینی‌ها را می‌کشد، زندانی و شکنجه می‌دهد و با دیوارکشیها و شهرک‌سازیها، سکونتگاههایِ آنها را بدل به زندان و زاغه کرده، اما هیچ‌کس به نقضِ حقوقِ بشر متهمش نمی‌کند! تا اینگونه چرکترین لکه‌ای باشد که بر دامنِ جهان خودنمایی می‌کند. (حتی پس از سیاهه‌ای از جنایات اسراییل در طول این یکسال که صدای برخی از نهادها و مراجع حقوق بشر را درآورد نیز، هیچ نیروی دولتی یا مردمی‌ای نتوانست حتی به مدت چند ساعت اسراییل را متوقف کند.) 

مسأله ابدن بر سرِ صلح و مدارا نیست. چه کسی می‌تواند با جلاد مروت و مدارا بورزد؟ همچنین مسأله بر سرِ تندروی و میانه‌روی هم نیست. ذاتِ اسرائیل با تجاوز سرشته شده. چه مذهبی و چه سکولار چه افراطی و چه میانه‌روشان، فقط در شیوه‌های انجامِ تجاوز متفاوت‌اند. حتی سکولارهای اسراییل هم در این باورِ الهیاتی که سرزمین مقدس از جانبِ خدا به آنها بخشیده شده، همکیش‌اند و البته که همه می‌دانند این بخشش، به هیچ وجه الهیاتی نیست و نه از جانبِ خدا، بلکه به وسیلهء بندگانِ شرورِ خدا محقق شده. جنایاتِ اسرائیل را نمی‌توان به تندرو بودن و میانه‌رو بودنِ حکام و مردمانش فروکاست. همانطور که ژیژک پیشترها نوشته بود: افراطی‌ها خطاب به معتدل‌های اسرائیل می‌گویند: ما درست همان کاری را می‌کنیم که شما می‌خواهید، منتها کمی علنی‌تر و سریع‌تر! پس به چه حقی ما را محکوم می‌کنید؟! و اسرائیلی‌های میانه‌رو پاسخ می‌دهند؛ صبور باشید، ما هم همان کاری را می‌کنیم که شما می‌خواهید، منتها کمی معقول‌تر و مقبول‌تر. (البته ژیژک بعدها نشان داد که حتی به نوشته‌های خود نیز چندان اعتقادی ندارد و به تعبیر گابریل راکهیل صرفن «ملیجک سرمایه‌داری» است و مانند یک دلقک بازیگوش فقط تا جایی پیش می‌رود که آداب دربار به هم نخورد)

ما فقط هنگامی که جنگی نابرابر میانِ آنها درمی‌گیرد، گوشهایمان تیز می‌شود، اما هنگامی هم که هیچ خبری نیست، حقیقتن خبرِ هولناک در حالِ رخ دادن است. نابودیِ تدریجیِ فلسطین و فلسطینیان! سری المقدسی در کتابِ فلسطین، اشغالِ هرروزه، می‌نویسد: گرچه اشغالِ کرانهء باختری در نهایت، با زورِ اسلحه انجام می‌گیرد. اما همراستایِ این زورِ عریان، اشغالی به وسیلهء کاغذبازی و بروکراسی هرروزه و به‌صورتی آرام و خزنده رقم می‌خورد. توحشی نرم که از خلالِ برگه ها مجوزها، برگه های اقامت و ... زندگیِ فلسطینیان را به مرگی قسطی فروکاسته است. آنها باید برای هر نوع رفت و آمدی و هر کاری مجوز دریافت کنند. در وطنشان، در وضعیتی شبه کافکایی و در بزرگترین اردوگاهِ کارِ اجباری. فلسطین. نامی که مرزِ حق و باطل را تعیین می کند.

زمانی شوپنهاور، روزنامه‌نگاران را شبیه سگ دانسته بود! چراکه فقط هنگامی پارس می‌کنند که چیزی تکان بخورد! واکنش‌ها در قبالِ مسالهء فلسطین هم اینگونه و چه‌بسا بدتر است! فقط زمانی که جنگنده‌های اسرائیلی به پرواز در می‌آیند و اجسادِ خونین و خانه‌های بمباران شدهء فلسطینیان به نمایش در می‌آید، جهانیان توجهشان به آنجا جلب می‌شود. البته حتی در این هنگام هم هستند ابلهانی که پارسشان متوجهء اسراییل نیست و پاچهء قربانیان را می‌گیرند. از "موشک پرانیِ فلسطینی‌ها" می‌گویند و بشردوستانه، خواهانِ صلح دوطرف هستند! موضعی که پیشاپیش و در لفافه جانبِ جنایتکارانِ اسرائیلی را گرفته است. کافیست نه به جنگِ نابرابرِ آنها، بلکه به وضعیتِ صلحشان نگاه کنیم تا اصلِ ماجرا بر ما هویدا شود؛ یعنی زمانی که از حملاتِ نظامی اسرائیل خبری نیست!

اینجاست که متوجه می شویم، نقطهء مقابلِ جنگ، صلح نیست! بلکه جنگی غیرملموس و روزمره است. جنگی که در آن صدای انفجار نمی‌آید، در سکوت همه چیز انجام می‌گیرد. خون کم‌تری ریخته می شود و به‌جای آن خونها در شیشه می‌شوند. اسرائیل بی‌توجه به همه‌چیز و همه‌کس و حتی معاهداتی که خودش امضا کرده، اراضیش را گسترش می‌دهد، شهرک‌سازی می‌کند و به تبع، فلسطینی‌ها را در زندانی تنگ‌تر حبس می‌کند. زندانی که در آن فلسطینی‌ها برای انجامِ روزمره‌ترین کارهایشان هم باید مجوز بگیرند. همانگونه که یوزف‌کا در رمانِ محاکمه گرفتارِ فرایندی اداری می‌شود و نمی‌داند به چه جرمی و چرا مدام محاکمه می‌شود، فلسطینی‌ها هم در وضعیتی که صلح می‌خوانندش، گرفتارِ چنین جنگی‌اند. یک نوع تجاوزِ بروکراتیک. بروکراسی‌ای که هر روز مجوز تخریبِ خانه‌های فلسطینی و ساختنِ خانه‌های اسرائیلی را صادر می‌کند. در چنین وضعیتیست که با در نظر گرفتنِ قدرتِ اسرائیل( سپر دفاع موشکی و تسلیحاتِ نظامی پیشرفته ، لابیهای قدرتمند در کشورهای مختلف، حمایتِ غرب و عرب و رسانه‌ها و در سکوتِ نهادهای حقوق بشری و ...)، صحبت از جنگ و صلح به شوخی می‌ماند. "راکت پراکنیِ فلسطینی‌ها" فقط یک معنی می تواند داشته باشد؛ اگر بخواهیم از واژگان رومن یاکوبسن در زبان شناسی استفاده کنیم، هدف نه انتقالِ اطلاعات که صرفا رساندنِ پیامِ "هی! من اینجا هستم" است. چیزی شبیه فریادِ استیو مک‌کوین در انتهای فیلمِ پاپیون؛" هی حرومزاده ها، من اینجام". موجودیت و بودنِ اسرائیل با نبود شدنِ فلسطین و فلسطینیان تحقق می‌یابد. فلسطینی‌ها فقط زمانی می‌توانند با اسرائیل صلح کنند که "نباشند"! همانگونه که یهودیان فقط در این شرایط می‌توانستند با هیتلر صلح کنند. به همین خاطر بود که اریش فرید، شاعرِ یهودی سروده بود: وقتی ما را تعقیب می‌کردند، من هم یکی از شما بودم. حالا اگر شما خود تعقیبگر شوید چگونه می‌توانم یکی از شما باشم؟ دوست داشتید مثل آنهایی باشید که شما را می‌کشتند حالا دقیقن همانند آنهایید. از چنگالِ خشونتِ آنها جان به در بردید اما آیا همان توحش در شما لانه نکرده است؟ چرخشی را که اریش فرید به آن اشاره کرده فقط شعری از سر دلسوزی نیست. دومنیکو لوسوردو در کتاب مارکسیسم غربی سرنخهای خوبی به دست می‌دهد تا صورتبندی بهتری از ماجرا داشته باشیم و متوجه شویم که نظریات کج‌ومعوج امثال نیچه و آرنت و هارت و نگری و آگامبن و ... چگونه با تولید آشفته‌فکری همسو و همبستهء استعمار و امپریالیسم بوده‌اند. نویسندگانی که دست برقضا به واسطهء نمایندگی‌های پخش آنها‌ یا همان مترجمان، به روشنفکران ارگانیک طبقهء متوسط ایران بدل شده‌اند و خوراک نظری آنان را تأمین می‌کنند.

داستان ازین قرار است که در دوران ظهور نازیسم، بسیاری از تحلیل‌ها بر این بود که هیتلر نقطه‌ای است که استعمار و توحش دولت‌های اروپایی، دامن خود اروپا را گرفته و فاشیسم پیوند تنگاتنگی با سنن استعماری دارد. حتی در ابتدا مفهوم توتالیتاریسم بر تبیین ارتباط بین نازیسم و استعمار سوار شده بود. تمامیت‌خواهی، همان توحشی بود که پیشتر بر مردم مستعمره‌ها اعمال می‌شد و اینک به داخل اروپا هم کشیده شده. حتی گاندی هم با تمام ساده‌لوحی‌اش متوجه شده بود که: «ما در هند حاکمیت نوع هیتلری داریم، هرچند که با تعابیر دیگری زیباسازی می‌شود». در چنین دورانی بود که هیتلر متأثر از «هندِ بریتانیایی»، «هندِ آلمانی» را در داخل خود اروپا و مبتنی بر برتری نژادی و به شیوه‌ای که امریکا سرخپوستان را نابود ساخت، دائر کرد. کارل یاسپرس تعریف می‌کند که در مدارس امریکا از دانش‌آموزان خواسته بودند که روشی را برای تنبیه هیتلر بنویسند. دختربچهء سیاهپوستی پیشنهاد کرده بود که بر تن هیتلر پوست سیاهی بکشند و مجبورش کنند که در امریکا زندگی کند.

در آن دوران نازیسم بیش از هرچیز با کلنیالیسم و نژادپرستی مرتبط دانسته می‌شد. فانون دربارهء فرانسه این نسبت را اینگونه تبیین کرده بود؛ فاشیسم چه تفاوتی با کلنیالیسم در یک مستعمره دارد؟ «بله! به‌تازگی نازیسم تمام اروپا را به مستعمره‌ای بدل کرده است» آرنت هم در ابتدا این پیوند وثیق را پذیرفته بود. او در جریان جنگ جهانی دوم  نازیسم را «امپریالیسم وحشتناک» خوانده بود. (اما مگر امپریالیسم غیروحشتناک هم داریم؟ شاید چون در اروپا رخ داده وحشتناک است! بی‌راه نبود که لنین حرکت در مسیر حقیقت را به باریکی مو دانسته بود. حتی در ابتدایی‌ترین جملات و و مفاهیم وصورت‌بندیها نیز انگار بنای انحراف نهاده می‌شود. در هرحال نحوهء نقد و جایگاه نقد، عمل و بدیل را هم پیشاپیش سروشکل می‌دهد) آرنت در آن زمان از شورویِ استالین تمجید می‌کرد که چگونه سامی‌ستیزی و نژادپرستی را به شکلی عادلانه و مدرن حل کرده است و از دوستان و دشمنان شوروی گلایه می‌کرد که این شکل از حل مناقشات اقوام و خلق‌های مختلف بر پایه‌ی برابری سرزمینی را نادیده انگاشته‌اند و متوجهء اهمیت آن نشده‌اند. (در این مقطع فاشیسم، نژادپرستی و امپریالیسم در یک تیم و برابری و همزیستیِ خلقها و کمونیسم در دسته‌ای دیگر قرار داشتند.) آرنت پس از شکست هیتلر نوشته بود: « فاشیسم برای اینبار شکست خورد (البته اشاره نمی‌کند چه‌کسی، چه‌طور و به چه‌قیمتی شکستش داد!) اما ما هنوز ریشهء شرارت اصلی را خشک نکرده‌ایم، زیرا ریشه‌های آن بسیار قوی است و سامی‌ستیزی، راسیسم و امپریالیسم نام دارد» آرنت در نامه‌ای به نیویورک‌تایمز که انیشتین هم از امضاکنندگانش بود علیه کشتار دهکدهء دیریاسین در فلسطین اعتراض کرد و خواهان بسیج مردمی شده بود و اقدامات رژیم صهیونیستی را فاشیستی دانسته بود. (البته صرفن اقدامات اسرائیل نیست که فاشیستی است نفس وجود آن خود تجسم فاشیسم و امپریالیسم است)

آرنت اما در بخش سوم کتاب توتالیتاریسم، رابطهء بین نازیسم و کلنیالیسم را سرپوش نهاد و آلمان هیتلری و شوروی را ذیل مفهوم توتالیتاریسم در یک دسته‌بندی قرار داد! خانم فیلسوف هنگامی که قصد نگارش این کتاب را کرده بود از آن با عنوان «اثری دربارهء آنتی‌سمیتیسم و امپریالیسم» و «امپریالیسم نژادی» نام می‌برد و رایش سوم را بالاترین مرحلهء امپریالیسم دانسته بود که شوروی قهرمان اصلی مبارزه با آن و الهام‌بخش جریانهای آزادی‌بخش و ضداستعماری جهان است. اما در چرخشی مشکوک و بلاهت‌بار و با کانونی کردن توتالیتاریسم به عنوان مفهومی که فاشیسم و کمونیسم را همرسته تعریف می‌کرد انحرافات چپگرایانهء! آرنت سر از اردوگاه راست درآورد و نظریه‌پردازی‌هایش کاری نمی‌کرد جز تطهیر و توجیه غرب لیبرال و جنایات امپریالیستی/فاشیستی آن. کاری که هم‌اینک نیز انجام می‌دهد و با خط‌کشی به نام توتالیتاریسم دوگانه‌هایی معیوب و مغشوش را ترسیم کرده که تمامیت‌خواهیِ امپریالیسم و توحش آن لاپوشانی می‌شود و امراض و تبعات آن برجسته می‌شوند. توتالیتاریسمِ بازار کتمان می‌گردد و قدرتهای نیم‌بند، متهم اصلی قلمداد می‌شوند. اسلام سیاسی و کمونیسم ایدئولوژیک و توتالیتر و سرکوبگر و بسته و خشن معرفی می‌شوند، اما غرب لیبرال، باز و نایس و آزاد و مهربان جلوه داده می‌شوند. در چنین مفهوم‌پردازیهای احمقانه‌ایست که حماس، حوثی‌ها، قذافی و هر نیرویی که در مقابل استیلای غرب بایستد به مثابه شر اصلی و تروریسم معرفی می‌شوند، اما امریکا و ناتو ناجیان حقوق بشر و مسئول باز کردن جوامع لقب می‌گیرند. اما سیاست‌ورزی درست را نمی‌توان با مفهوم‌پردازی‌های غلط انجام داد.

بنابر روایت لوسوردو یکی از بزنگاه‌هایی که سفاهت نظری هارت و نگری پیوندش را با جنایات حاکم بر جهان نشان می‌دهد، اعتراضات تل‌آویو در سال ۲۰۱۱ است. مقطعی که هزاران نفر اسرائیلی در اعتراض به گرانی و مخارج زندگی به خیابان‌ها ریخته بودند و هارت و نگری تحت عنوان مارکسیسم و روابط جمعی جامعهء نوین و ... این اعتراضات را مورد ستایش قرار می‌دادند! نکتهء ماجرا در این بود که معترضان اسرائیلی برعکس هارت و نگری حواسشان بود که اعتراضاتشان خللی در روند تجاوزشان به فلسطین ایجاد نکند. استاد دانشگاهی در اورشلیم در یکی از مجلات امریکایی نوشته بود که آنچه به فلسطینیان مربوط می‌شود این است که اسرائیل در نهایت قوم‌سالار و نژادپرست است و بنا دارد « که فلسطینی‌ها را آنقدر به رنج و محنت اندازند که منطقه را دیر یا زود ترک کنند» یک پاکسازی قومی که هارت و نگری با برجسته کردن اعتراضات جمعی اسراییلی‌ها آن را کم‌رنگ می‌کردند. پلمیک هارت و نگری ورای هارت‌‌وپورت فراوان علیه اصل حاکمیت دولتی، در نهایت همان دولتی (امریکا) را تبرئه می‌کند که در سطح جهان حکمرانی می‌کند و به مداخله و اعمال زور می‌پردازد. به گونه‌ای که «اشارهء مارکس دربارهء باکونین به ذهن می‌رسد که با تمام رادیکالیسم ضد دولتی خود، عاقبتش این شد که انگلستان، این دولت سرمایه‌داری و نوک پیکان راستین جامعهء بورژوایی (در آن زمان) را مستثنی کند». 

اسرائیل نام یک دولت نیست، بلکه یک سازمان بین‌المللی تروریستی است که مرکز آن در فلسطین قرار دارد. تروریسم و اشغال هرروزه‌ای که ما خاورمیانه‌ای‌ها با نام دیگر استعمار، قرنهاست با آن درگیریم. همانگونه که افریقا نیز به شکل دیگری درگیر آن بوده است. به تعبیر یکی از مقامات غربی افریقا از کمبود زباله رنج می‌برد! از این حیث است که فاشیسم چیزی نیست جز امپریالیسم؛ غرب مدام تناقضات سرمایه‌دارانه‌اش را به پیرامون فرامی‌فکند، زباله‌هایش را به افریقا ارسال می‌کند، تولیدش را به شرق آسیا می‌سپارد. نیروی کار ارزانش را از جنگهایی که بنا به مصالح و مسالح آنها ایجاد می‌شود، به عنوان پناهجو تأمین می‌کند. منابعش را از غرب آسیا می‌گیرد. امنیتش را از برون‌سپاری ناامنی به جهان تأمین می‌کند. مسألهء یهودیان را با فرافکنیشان به خاورمیانه و در راه حل نهایی کشتار فلسطینیان می‌جوید و ... از این منظر اسرائیل یکی از اساسی‌ترین پایگاه‌ها و حافظان نظم موجود جهان است. نقطه‌ای که خون و کثافت جهان از آن بیرون زده است. نقطه‌ای که نشان می‌دهد چگونه امپریالیسم همان فاشیسم است و سلب‌مالکیت و اردوگاه کار اجباری چه معنایی دارد. اسرائیل حد اعلای سرمایه است، همانگونه که فلسطین نام تمامی کارگران جهان است. کسانی که بر اثر سلب‌مالکیت، بی‌وطن شده‌اند تا مجبور شوند در زندانی سرباز به نام اردوگاه کار اجباری اسیر بمانند. هر منظری ولو حامی فلسطین، دوستدار صلح و حتی علیه جنایات اسرائیل که نفس وجود اسرائیل را جنایت به حساب نیاورد در زمین غصب‌شدهء اسرائیل ایفای نقش می‌کند. مسأله گشتن در اسرائیل و لابه‌لای اعمالش برای یافتن جرائم آن نیست. این خود اسرائیل است که جنایت است. رژیمی نژادپرست و مبتنی بر نسل‌کشی که بودش مبتنی بر نبود شدن فلسطینیان است.  

محمود درویش در شعری برای غسان کنفانی سروده است که «یک فلسطینی فقط در حضور مرگ یک فلسطینیست» درویش به ما الهام می‌کند که فلسطینی بودن واجد چه کیفیتیست؟ اسمی‌عام که به قوم و کیشی خاص مربوط نمی‌شود، بلکه هر آنکس را که در چنان موقعیتی می‌زید، دربر می‌گیرد. هرآنکس که در حضور مرگ، زندگی می‌کند. هرآنکس که همه‌چیز را از او گرفته‌اند. هرآنکس که در وطن خویش بی‌وطن شده. هرآنکس که چیزی ندارد جز بدنی برای فروختن و کرایه دادن. آواره‌ای در وطن و یا غربت که هرجا می‌رود، حصار اردوگاه کار را باید بر دوش بکشد. درویش ادامه می‌دهد که به همه بگویید که بازآیند چراکه غسان تکه‌های بدن خود را پراکنده ساخت تا اتحادی مجدد را رقم بزند. وحدتی که نشان می‌دهد چگونه در هر کشور و شهری یک فلسطین نه چندان کوچک وجود دارد. فلسطین همان نقطه‌ایست که نشان می‌دهد چگونه وضعیت استثنایی هموارهء قاعدهء حاکم بر زندگی ستمدیدگان است. نقطه‌ای که نشان می‌دهد سوسیالیسم یک ضرورت است برای جلوگیری از چنین بربریتی. سرمایه‌ءبین‌المللی شده و امپریالیسم به چیزی جز فاشیسم منتهی نمی‌شود. فاشیسمی که عصاره‌اش در ویترین و پادگانی به نام اسراییل تجسم و تمرکز یافته. از این حیث حمایت از اسرائیل، بی‌تفاوتی و حتی صلح‌دوستی و محکوم کردن دوطرف ماجرا! چیزی جز حمایت  از بربریت و فاشیسم و بی‌تفاوتی نسبت به سرنوشت انسانهای دیگر نیست. کنفانی زمانی که دوستش شرایط تحصیل در کالیفرنیا را برایش فراهم کرده بود. در نامه‌ای قاطعانه به او نه می‌گوید و می‌نویسد زیرِ همهء رویاها و قول و قرارمان می‌زنم. قول داده بودیم که پول‌دار شویم، موفق شویم و ...کنفانی هنگامی که دختر برادرش را می‌بیند که پایش در بمباران اسراییل قطع شده، این تصمیم را می‌گیرد. او به دوستش می‌نویسد که نادیا خودش را روی خواهر و برادر کوچکترش انداخت تا آنها را نجات دهد. می‌توانست فرار کند و خودش و پایش را نجات دهد. اما این کار را نکرد. نه دوست من. من پیش تو نمی‌آیم. این تویی که باید برگردی نادیا و جای خالی پایش را ببینی و بفهمی که زندگی چیست و هستی چه ارزشی دارد. کنفانی در مدتی که کویت بود برای خانواده‌اش مقداری پول می‌فرستاد، همان چیزی که به او یاداوری می‌کرد انسان است، کسانی را دوست دارد و با انسانهایی پیوند دارد. او به امریکا نمی‌رود و می‌گوید: بله باید فرار کرد منتها نه از فلسطین و فلسطینی بودنمان، بلکه از این خودخواهی و بی‌تفاوتی و موفقیتهای شخصی بدون توجه به اینکه سرنوشت انسانها به یکدیگر گره خورده باید فرار کرد. باید از این یهودی‌گری فرار کرد. چراکه تنها راه نجات جهان و حتی یهودیان نجات بشر از این یهودی‌گریست که حداعلای آن در اسرائیل تجسم یافته و لاجرم فلسطین و فلسطینی بودن را هم به اسم و خطابی عام بدل کرده که نمی‌توان نسبت به آن ساکت ماند.

مارکس تأکید می‌کرد که کافی نیست فقط نظریه به سمت واقعیت حرکت کند، باید واقعیت نیز به سمت نظریه حرکت کند. در سالیان اخیر ما شاهد این انکشاف واقعیت بوده‌ایم؛ مشخص شد که دموکراسی نه شکلی از حکومت که آزادی را به ارمغان می‌آورد بلکه به عنوان تکامل‌یافته‌ترین شکل استیلای بورژوازی به چه میزان همبستهء تجاوز و استعمار است. اگر که مارکس توصیه می‌کرد که دموکراسی انگلیسی را در هند بجوئیم. اکنون نیز باید تمدن، آزادی، دموکراسی و بنتهامِ غرب را در فلسطین جستجو کنیم. اگر که هندوستان، هندِ انگلیس بود و اروپای زمان نازیسم، هندِ آلمان، اینک نیز می‌توان فلسطین را هندِ امریکا  لقب داد تا بدین گونه «تنها دموکراسی خاورمیانه» معنای حقیقی خویش را بیابد و نشان دهد که این تجاوزها و جنایات نه تخطی و انحراف بلکه امتدادِ دموکراسی، لیبرالیسم، حقوق بشر و ... است. متأثر از دیالکتیک زیمل تشخیص اینکه چرا حقوق بشر همان تجاوز امپریالیستی است چندان کار دشواری نیست. هردوی این صورتهای کنش ورای محتوایشان، انسانها را نه چنان غایت، بلکه به وسیله‌ و ابژه‌ای شیءشده تقلیل می‌دهند. همانطور که خیرین کسانی‌اند که با یک دست می‌دزدند و با دست دیگر می‌بخشند، همانطور که در اکثر مواقع مردان حامی حقوق زنان، متجاوز از کار درمی‌آیند چراکه در هردو حالت آنان را به ابژه‌ای (برای تحریک یا ترحم) تقلیل می‌دهند. حقوق بشر نیز گفتار تجاوز است؛ بیراه نیست هنگامی که هواپیماهای امریکایی بر فراز افغانستان پرواز می‌کردند، مردم نمی‌دانستند که قرار است بر سرشان بمب فرود آید یا کمک‌های بشردوستانه. آیرونی‌ای که به شکلی مضحک‌تر در فلسطین تکرار شد و کمکهای بشردوستانهء آمریکایی منجر به کشته و زخمی شدن چندین تن از فلسطینیان شد. انگلستان نیز مقداری از سود  حاصل از فروش تسلیحات به عربستان را به کودکان یمنی کمک می‌کند. آلمان هم میزبان پناهجویانی است که در جنگهایی که آواره‌شان کرده دست داشته. بنابراین هرجا که از دموکراسی و حقوق بشر شنیدید خود را برای کشتار و تجاوز امپریالیستی آماده کنید. البته اگر مانند هارت و نگری در تیم آنها نباشید و تهاجم ناتو به یوگسلاوی را «اقدامی حقوق‌بشری» تلقی نکنید. 

حقوق بشر و دموکراسی و نهادهای مدنی و خرواری دیگر از خرافه‌های بورژوایی نقش میسیونرهای امپریالیسم را ایفا می‌کنند. دست‌کم در سالیان اخیر مشخص شد که «جوامع باز» و «دموکراتیک» و «غیرتوتالیتر و غیرایدئولوژیک» تا چه حد «آزادی بیان» و «تکثر فرهنگی» و «عدم دخالت سیاست در ورزش و فرهنگ و هنر» را جدی می‌گیرند و تمام جشنواره‌ها و جوایزشان به چه میزان ایدئولوژیک، سرکوبگر و متجاوز است. از تحریم‌ داستایفسکی و گربه‌های روسیه بگیر تا برکشیدن سخیف‌ترین شطحیات و زباله‌سازان به عنوان آثار هنری و هنرمند تنها به این دلیل که برای صدای «دول غربی»، «دابسمش» می‌سازند. مفاهیم، نهادها،کاراکترها و نمایش‌هایی که شاید زمانی هیبت و زرق و برقی داشت، اما اینک دیگر جلال و جبروتش رفته و فقط مضحکه‌ای با مقداری زور از آن برجای مانده. فراموش نکنیم که مسخرگی دن‌کیشوت، نه صفت و خصیصه‌ای صرفن شخصی بلکه از این ناشی می‌شد که او شوالیه‌ای بود در دورانی که دیگر شوالیه‌گری دورانش تمام شده بود. تبدیل شدن بیانیه‌ها و پیمان‌ها و جشنواره‌ها و نشست‌هایشان به سیرک و ظهور دلقک‌هایی چون زلنسکی و رضا پهلوی و مسیح علینژاد و نازنین بنیادی و ... به‌تمامی نشانگر از کار افتادن این نهادها و مفاهیم و کارگزارانش است. حکمتی که مارکس اینگونه روایتش کرده بود: رژیم کهن متجدد، چیزی نیست جز دلقکِ آن نظامِ جهانی که قهرمانانِ واقعی‌اش مرده‌اند. تاریخ کارش را کامل انجام می‌دهد و هنگام حمل یک ساختارِ قدیمی به گورستان، از مراحل پرشماری می‌گذرد. آخرین مرحلهء یک ساختار جهانی-تاریخی مرحلهء کمدی آن است. اما چرا حرکت تاریخ بدینگونه است؟ چون بشر باید با رویی شاد با گذشته‌اش وداع کند.

آرتور میلر داستان کوتاهی دارد به اسم زنبورها. ماجرا از این قرار است که یک روز زنبوری دست کودک خانواده را نیش می‌زند. پدر برای انتقام چند تایشان را می‌کشد اما متوجه می‌شود که آنها در داخل دیوار اتاق، لانه دارند. چند قوطی دِدِتِ می‌خرد و داخل لانه‌شان خالی می‌کند. تا چند وقت خبری از زنبورها نیست اما بازهم سروکله‌شان پیدا می‌شود. یکی از آشنایان شمع سولفوری را پیشنهاد می‌دهد؛ مرد با اینکه از کشتن زنبورها عذاب وجدان هم دارد این کار را می‌کند! حتی به این هم اکتفا نمی‌کند و یک قوطی دیگر ددت را در داخل دیوار خالی می‌کند و با سیمان و قیر همهء درزها را می‌گیراند. راوی تعریف می‌کند که پس از آن ماجرا من خانه را فروختم و از زنم جدا شدم و شبی که با همسر جدیدم شام می‌خوردم، مردی سراسیمه آمد و گفت من خانه‌ای را خریده‌ام که احتمالن شما روزی مالکش بودید و پرسید آیا هیچ وقت با زنبورها مشکلی داشتید؟! مرد به او تمام تجربیات و کارهایی که می‌تواند انجام دهد را می‌گوید. اما اضافه می‌‌کند که همهء اینها فقط برای این است که زنبورها تا مدتی دست از سرش بردارند وگرنه بهتر است که خانه را بفروشد. اینکه زنش را طلاق بدهد یا نه چیزی نبود که بتوان به او گفت اما رفتن از آن خانه تنها راه ممکن است، چراکه اطمینان حاصل کرده بود که این خانه به آن زنبورها تعلق دارد. به این خاطر است که فلسطینی‌ها می‌خوانند مرگ بر ما ظفر نخواهد یافت. چراکه آن خانه متعلق به آنان است. اینکه اسراییلی‌ها دست از دین/نژادِ‌ یهودیت بردارند یا نه شاید چیزی نباشد که ما بتوانیم به آنها توصیه کنیم، اما تنها راه آنها این است که از فلسطین بروند.

بنیامین نتانیاهو خود در مصاحبه‌ای و در مورد جایگاه اسرائیل اینگون سرنخ داده بود: «اسرائیل ناجی و سد دفاعی ارزش‌های لیبرال دموکراسی غربی در خاورمیانه‌ است و اروپا و امریکا باید ما را در مقابل ارتجاع اسلامی حمایت کنند». پادگان امپریالیسم در منطقه و دیوار دفاعی غرب متمدن و مترقی در مقابل ما خاورمیانه‌ای‌های مرتج و موحش! دوگانهء کذابی که بسیاری از افراد و جریانها را به ورطهء سکوت در قبال اسرائیل و حتی حمایت از آن کشاند؛ دگماتیسم فهم عامه و باور رایج دین/شرق/ خاورمیانه مرتجع و تروریست غرب/سکولاریسم/لیبرالیسم مترقی و مسالمت‌آمیز تعریف شده است. اسلاوی ژیژک در مقالهء درخشان «رمانس شورانگیز راست‌کیشی» و دربارهء آزادیخواهانی که در ضدیت با دین و تروریسم، خودشان خطرناک‌تر از هر تروریست و بنیادگرایی می‌شوند، می‌پرسد: «ما آن فرد متعصبی را که به خاطر عشق به دنیای دیگر، این دنیا را ویران می‌کند، ستایش که نمی‌کنیم هیچ، مطلقن نمی‌بخشیم‌اش. اما در مورد آن متعصبی که به‌خاطر نفرت از جهانی دیگر، این دنیا را ویران می‌کند، چه می‌توان گفت»؟ و حتی می‌توان سوال را بهتر  پرسید: آن کس که به خاطر افکار و عقایدش می‌جنگد و حاضر است دست به کشتار بزند را ایدئولوژیک و تروریست می‌خوانید. پس در مورد کسانی که بدون هیچ آرمان و عقایدی شما را می‌کشند، چه می‌گویید؟ گروههای بنیادگرای دینی که تکلیفشان مشخص است، اما در قبال کمپانی‌های جنگی و دولتهایی که طبق تعریف غالب «مذهبی و ایدئولوژیک» نیستند چه می‌توان گفت؟ جنایاتی که توسط نیروهایی انجام می‌شود که هیچ دُگم خاصی ندارند ازینرو فایده‌باوری ( در این مورد جنگ و کشتار و ویرانی) یگانه دگم و تنها دین و ایدئولوژی‌شان می‌شود. در قبال بنیادگرایی بازار، بنیادگرایی دینی شیطنتهایی خُرد به حساب می‌آید. به تعبیر ایگلتون باور رایج شوروی را سراپا غرق در ایدئولوژی و توتالیتاریسم می‌داند اما سرنگون کردن حکومت آلنده و مصدق توسط امریکا را «تطبیق واقع‌بینانهء خود با واقعیت‌ها» و سیاست‌ورزی واقع‌بینانه و منطبق با منافع ملی و ... می‌پندارد. اما ما که از مارکس آموخته‌ایم که ایدئولوژی صرفن مسأله‌ای ذهنی نیست چراکه جهان عینی هم ایدئولوژیک است؛ جایی که کالاها روی سر قرار می‌گیرند تا سوداهای خود را دنبال کنند. از نگاه مارکس ایدئولوژی صرفن نه آگاهی وارونه بلکه جهان وارونه و بتواره نیز‌ هست. همانطور که دین هم از نگاه وی آگاهی وارونهء یک جهانِ وارونه است. 

مارکس تأکید می‌کرد کار ما این نیست که مسائل زمینی را آسمانی بررسی کنیم، برعکس باید مسائل آسمانی را زمینی بررسی کنیم. مارکس آتئیسم را بیان منفی تئیسم و نوعی دین به حساب می‌آورد که حسابش تمامن از کمونیسم جداست. بنابراین پاسخ به این پرسش که آیا مارکس ضد دین بود؟ می‌تواند این باشد: هم بسیار و هم به‌ندرت. همانطور که مایکل لوی اشاره می‌کند دین چندان مسألهء مارکس نبود و غیر از دوران جوانی‌اش پیرامون دین کمتر سخن گفته. انگلس بیشتر از او به موضوع دین علاقه‌ داشت که موضع یکسانی در قبال آن ندارد و دین را در نسبتی سیاسی می‌سنجد که چه بسا در مقاطعی می‌تواند با اعتراضات سیاسی گره بخورد. خود مارکس نیز پیش از اینکه بگوید دین افیون توده‌هاست، دین را آه ستمدیدگان و روح یک جهان بی‌روح عنوان کرده بود. به تعبیر آلن وود مارکس فرمول فویرباخ در نقد دین را در قاموسی ماتریالیستی مطرح می‌کند. از نظر فویرباخ ذات انسانی در مذهب به این صورت درمی‌آید که مردم آن را موجود الهی بیگانه‌ای تصور می‌کنند که حاکم بر آنان است و آنان را در نظر خودشان بی‌ارزش و گناهکار می‌کند. منتها به باور مارکس ذات انسانی نه صرفن آگاهی نوعی بلکه کار اجتماعی است؛ موجود بیگانه، سلطه و حالت‌ بی‌ارزش بودن بدین‌سان توهمات ناخوشایند نیستند بلکه واقعیت‌های هولناکند. مارکس در کاپیتال مشخص‌تر می‌نویسد: انسانها همانطور که در مذهب تحت‌سلطهء آفریده‌های ذهن خویش‌اند، در شیوهء تولید سرمایه‌داری تحت حاکمیت آفریده‌های دستِ خوداند. او از این منظر ضد دین و سلطهء آفریده بر آفریننده بود و راه حلش نیز به سیاق هگلیان جوان نه صرفن در نقد آگاهی کاذب بلکه در وارونه کردنِ وضعیت وارونه‌ای می‌دانست که آگاهی های وارونه بیان وهم‌آلود و خرسندآمیز آن است.

بنابراین نزد مارکس دین یا ایدئولوژی، استبداد، توتالیتاریسم و مسائل و مفاهیم دیگر جلوه‌ای متفاوت دارد و مبتنی بر ساده‌انگاری لیبرالیستی با آنها مواجه نمی‌شود؛ نهادهای جامعه، اشکال سیاسی آن و ایدئولوژی‌های فلسفی و مذهبی‌اش همگی باید در نسبت با شیوهء تولید سرمایه‌داری سنجیده شوند. به این خاطر بود که برشت گوشزد می‌کرد: کسانی که علیه فاشیسم‌اند بدون آن که علیه کاپیتالیسم باشند، آن‌ها که از بربریتی می‌نالند که از بربریت ناشی می‌شود، شبیه کسانی هستند که می‌خواهند سهمشان را از گوساله بخورند؛ اما گوساله نباید ذبح شود. آن‌ها می‌خواهند گوساله را بخورند اما خونش را نبینند. آن‌ها خشنود خواهند شد اگر قصاب پیش از قسمت کردن گوشت دست‌هایش را بشوید. آن‌ها برعلیه مناسباتی نیستند که بربریت را ایجاد کرده، فقط علیه خودِ بربریتند. مارکس بارها به ما نشان داده است که چگونه پیش‌روندگی مفرط سرمایه‌داری نه‌تنها سر از ائتلاف با ارتجاعی‌ترین نیروها درمی‌آورد، بلکه به واسطهء الزام به تخریب برای ساختن و سودِ جنگ‌افروزی و صدور سرمایه، خود به ارتجاعی‌ترین و ویرانگرترین نیروی جهان بدل می‌شود؛ یک هیولای فرانکشتاینی که با یک دست می‌سازد و با دست دیگر خراب می‌کند. ارتجاع و ایدئولوژی را نه در صدور انقلاب بلکه در صدور سرمایه بنگرید. البته حتی از منظری غیر مارکسی هم می‌توان اشاره کرد که نتانیاهو و کسانی از «ارزشهای غربی در قبال تهدید بنیادگرایی اسلامی» دم می‌زنند که به روی خود نمی‌آورند بوش با آیاتی مسیحی حمله به عراق را آغاز کرد و خود اسرائیل به پشتوانهء روایتی مذهبی تأسیس شده و کشتار و تجاوزهایش را مبتنی بر دین/نژاد یهودیت انجام می‌دهد. ظاهرن این فقط بنیادگرائی اسلامیست که خطرناک و بد است اما تروریسم مسیحی، تروریسم یهودی یا بنیادی‌تر از همه، تروریسم سرمایه و بنیادگرایی بازار چندان مخالف موازین ارزشهای لیبرال دموکراسی غربی نیستند.

اسرائیل و تقلاهای جنایتکارانه‌اش و حمایتهای ضمنی از آن در کانون چنان مناسباتی و چنین دوره‌ای قرار دارد. به تأسی از مارکس؛ همانگونه که می‌توان در پانتئون رم پیکره همهء خدایان ملتها را یافت به همانگونه نیز می‌توان در اسرائیل  گناهان و جنایات همهء دولت‌ها را دید. دولتی استثنائی که قاعدهء کلی دولت‌های بورژوائی را در خود فشرده کرده؛ اسرائیل نه تنها توأمان بنیادگرائی دینی، نژادپرستی، استعمار و تجاوز سرزمینی، استثمار و سلب‌مالکیت از فلسطینیان، زندان و شکنجه و اردوگاه کار اجباری و بوروکراسی پلیسی را در حداعلای آن إعمال می‌کند بلکه اینها را به واسطهء پادگان امریکا و اروپا بودن می‌تواند انجام دهد. اسرائیل همهء اینها هست و همه این جنایات را انجام می‌دهد، تا هرچه بیشتر تقلا میکند بیشتر فرو رود.

در داستانی بر اساس واقعیت که سالها پیش در یکی از مجلات داستانهای جنایی منتشر شده، راوی ماجرای مردی را تعریف می‌کند که در ساعت دو شب و پس از آنکه همسرش به خواب می‌رود، آهسته و به‌روال این اواخر بیرون می‌زند تا معشوقش را ملاقات کند. سوار ماشین او می‌شود و حرفها چنان پیش می‌رود که بدون کشتن همسرش نمی‌تواند هلن را به‌دست آورد. بروس به او می‌گوید اینجا منتظرم بمان تا برگردم. به خانه می‌رود، بِسی را خفه می‌کند اما هنگامی که می‌آید، هلن آنجا نیست. عصبانی و مضطرب به پانسیونی می‌رود که هلن آنجا زندگی می‌کند. آنجا هم نیست. شوکه و عصبانی با مرد همسایه کتک‌کاری می‌کند و خانمِ صاحب پانسیون را هم می‌کشد. به‌دنبال هلن تمام شب را می‌گردد اما خسته که به خانه برمی‌گردد، هلن کنار جسد بِسی به او می‌گوید؛ من با تو نمی‌آیم، با کسی که مرتکب قتل شده است. بروس اما برای تصاحبش او را نیز می‌کشد. اسرائیل هم مبتلا به چنین طلسمیست، او می‌خواهد فلسطین را غصب کند اما برای غصب آن باید فلسطینیان را بکشد و فلسطین را ویران سازد. برای این جنایت باید در سوریه و لبنان و ایران و همهء خاورمیانه مرتکب جنایت شود. و هرچه بیشتر جنایت می‌کند خود نیز زوالش قریب‌الوقوع‌تر می‌گردد. او به فلسطین نخواهد رسید، حتی اگر تمام ساکنینش را هم بکشد. چراکه متعلق به این منطقه نیست. چراکه غیر از پادگان امریکا و فرافکنی معضلِ یهودِ اروپا به خاورمیانه، هیچ شأن دیگری ندارد. این داستان «پایان جنایتها» نام دارد، اما بر جنایات اسرائیل هیچ پایانی نیست مگر پایان خود اسرائیل، چراکه پایهء آن بر اساس جنایت قوام یافته.

درمورد اسراییلی‌ها جُکی وجود دارد که آنها خطاب به فلسطینیان می‌گویند: هرگز به خاطر جنایاتی که مجبورمان کردید در حقتان بکنیم شما را نمی‌بخشیم! لطیفه‌ای که فقط کولی‌بازی و حق‌به‌جانبی آنها را نشان نمی‌دهد، اندکی ترسناکتر، ما را به یاد هالیوود می‌اندازد! در سینمای هالیوود، برای دادن مجوز به بروز وحشی‌گری و انتقام خونین و کیف‌آلود، بیشتر فیلم را به توجیه وجدان مخاطب می‌پردازند که فردی که قرار است تنبیه و کشته شود، حقش است، او پلشت است و حقش این است که به عقوبت کارهایش برسد و ... تا در انتهای فیلم که خشونت ‌آمیزترین کارها انجام می‌شود کسی ناراحت نباشد و همه از کیف مریضشان لذت ببرند. پس از طوفان‌الأقصی پروپاگاندای رسانه‌های طرفدار اسرائیل دست به کار شد و به سیاقی گوبلزی شنیع‌ترین جنایات را به فلسطینی‌ها نسبت داد که در مدت زمان اثبات دروغ بودنشان، توجیهی برای سبعانه‌ترین کشتار ممکن شد. به نام انتقام اما به کام نسل‌کشی. به بهانهء مبارزه با اسلام‌گرایی/تروریسم/حماس اما در واقع تسریع فرایند پاکسازی فلسطین از فلسطینیان. از قضا این طوفان‌الاقصی بود که انتقام و مقاومتی انقلابی قلمداد می‌شد در قبال تروریسم و بنیادگرایی اسرائیل. برشت در نمایشنامهء ننه دلاور و در جریان دیالوگ بین دو کاراکتر می‌نویسد: اما در جنگ ضعفا کشته می‌شوند. ضعفا در صلح هم کشته می‌شوند. ماجرای این دیالوگ در هیچ‌کجا به اندازهء فلسطین جریان ندارد و شدت نمی‌یابد. بنابراین مطلقن مسأله بر سر صلح نیست. احداث اسرائیل و ادامهء حیات آن از خون فلسطینیان تغذیه می‌کند. در سکانسی از فیلم محلهء چینی‌ها و پس از آنکه گوشهء دماغ جک نیکلسون را در جریان جستجویش برای کشف حقیقت بُریدند، شخصی از او می‌پرسد که دماغت اذیتت نمی‌کند؟ کاراگاه هم طنازانه پاسخ می‌دهد؛ نه! فقط وقتایی که نفس می‌کشم!  اینکه غصب و پاکسازی روزمرهء اسرائیل را ننگرید و فقط در هنگام مقاومت مسلحانهء فلسطینیان از صلح صحبت کنید چیزی جز حمایت از نسل‌کشی نیست. 

پوشش رسانه‌ای، طوفان‌الأقصی که با محوریت حماس و همکاری سایر گروه‌های فلسطینی انجام شد را «حملات تروریستی حماس به اسراییل» می‌نامد. منتها تهاجم و کشتار اسراییل را «حملات اسراییل به مواضع حماس» گزارش می‌دهد؛ بیمارستان، مدارس و تمامی فلسطین و خاورمیانه ظاهرن مواضع حماس‌اند و اسراییل می‌تواند به‌راحتی به هر جا که لازم بداند حمله کند. تصویری که جریان اصلی رسانه ارائه می‌دهد فقط مخدوش یا تحریف شده نیست؛ بلکه انعکاسی۱۸۰ درجه معکوس است. به این شکل که از قضا این حماس است که هرکجا را مورد حمله قرار دهد مواضع اسراییل و غاصبین است. بله که ممکن است در اسراییل یهودیان و شهروندان خوبی هم باشند؛ منتها نه آنقدر خوب که اسراییل را ترک کنند! جایی را که با غصب و تجاوز و کشتار تأسیس شده و هر کسی فقط وقتی می‌تواند خوب و شریف باشد که آن را ترک کند. یهودی خوب، انسان شریف و ... نمی‌تواند در چنین پادگانی که خون از در و دیوارش می‌ریزد زندگی کند. بله ممکن است خرواری ثروتمند و کارخانه‌دار و بانکدار خوب هم وجود داشته باشند، منتها نکته‌ای که مارکس به پرودون و امثالهم تذکر می‌دهد این است که ابدن مساله بر سر حرص و آز و پلشتی و خوبی و بدی سرمایه‌داران نیست. نظم سرمایه بر اساس سلب مالکیت و استثمار مبتنی بر کار مزدی بنا شده! اگر بانکدار و ثروتمندی حاضر است ثروتش را داوطلبانه به جامعه برگرداند، اگر کارخانه‌داری حاضر است ادارهء کارخانه را به کسانی که در آن کار می‌کنند برگرداند، اگر زمین‌داری مالکیت خصوصی‌اش را داوطلبانه به جامعه منتقل می‌کند، پس مشکلی نخواهد بود، منتها این اتفاقات نمی‌افتند چون هیچ مالک و ثروتمندی داوطلبانه چیزهایی را که از جامعه دزدیده پس نخواهد داد، بلکه باید به زور از آنها ستاند. آنها در نهایت فقط به میزانی می‌توانند خوب باشند که اندکی از آنچه را که دزدیده‌اند با منت ببخشند. همانند ساکنین اسراییلی که به دولتشان می‌گویند؛ کمتر و آرامتر غصب کن و بکش! اما حواسشان هست که در نفس غصب و پاکسازی خللی ایجاد نشود. 

دینو بوتزاتی در داستانی کوتاه ماجرای سربازی را روایت می‌کند که از جنگ به خانه برمی‌گردد. مادر و برادر و خواهرش پس از انتظاری طولانی، خوشحال او را در آغوش می‌کشند. اما او مبهوت است. حتی هنگامی که به او می‌گویند نامزدش منتظرش است او فقط نگاه غم‌زده‌اش را می‌دزد و با لبخندی تلخ می‌گوید: باید زود بروم! دوستم بیرون خانه منتظرم است! مادرش می‌گوید که پس چرا دوستت را به خانه دعوت نمی‌کنی؟! سرباز مخالفت می‌کند و می‌گوید نمی‌شود. مادر اصرار می‌کند که پس برایش مقداری آب و غذا ببر. اما باز هم سرباز امتناع می‌کند و می‌گوید باید بروم، خداحافظ! یوهانس در این لحظات کوتاه به همهء چیزهایی که پیشتر آنها را دوست داشت بی‌اعتنا بود. نه غذاهای مورد علاقه‌اش نه اتاقی که از آن او بود و نه هیچ چیز دیگر. یوهانس سرانجام با زخمی که تا لحظات آخر از خانواده مخفی نگه داشته بود، به همراه مرد سیاهپوشی که بیرون منتظراش است می‌رود و مادر هنگامی‌ که می‌بیند آنها به سمت افق می‌روند، دستگیرش می‌شود که پسرش به سمت سفری ابدی می‌رود و آن مرد سیاهپوش نه دوست، بلکه دشمنی بوده که فقط پیش از مرگ به یوهانس اجازهء دیدار با خانواده را داده است. موقعیت فلسطین بی‌شباهت به چنین وضعیتی نیست؛ صلح‌دوستان از صلح با اسراییل و خشونت حماس می‌گویند یا طرح دو دولت را پیشنهاد می‌دهند همانند مادر معصوم و بی‌خبری که نمی‌داند آنکه در بیرون است، آمده است تا پسرش را سلاخی کند. نمی‌توان او را در خانه راه داد. نمی‌شود به او نان و آب تعارف کرد. او حتی در صلح هم منتظر کشتن توست. او دشمن است و زندانبان، بدون کشتن او نمی‌توان آزاد شد، چراکه فلسفهء وجود او زندانی کردن، شکنجه دادن و نابودی توست. نمی‌توان در لحظاتی که به انتظار مرگ نشسته‌ای و زندانبان منتظر است، زندگی کرد ،از غذا و نوشیدنی و معشوق و ... هرآنچه نامش زندگیست لذت برد. نمی‌توان در زندان زیست. نمی‌شود. به تعبیر کنفانی مذاکره و صلح با اسراییل مانند مذاکره و صلح گردن با شمشیر است.

تصویری که چند وقت پیش از فلسطین بازنشر شده بود، مادری را نشان می‌داد که در میان ویرانه‌های جنگ و آواری که اسراییل بر سرشان خراب کرده بود، کودکانش را می‌شست. هرتا مولر داستان کوتاهی دارد که در آن خانواده‌ای به نوبت حمام می‌روند؛ ابتدا فرزند تازه به‌دنیا آمده‌شان، سپس مادر او و بعد پدر و پس از او مادربزرگ و در انتها پدربزرگ. نویسنده لابه‌لای این حمام رفتنها تکرار می‌کند که هنوز وان داخل وان گرم بود پس نفر بعدی هم ... خانواده پس از آن تروتمیز گردهم نشستند و منتظر فیلم سینمایی شنبه‌شب ماندند. در فلسطین اما از بزرگ به کوچک حمام می‌روند و تروتمیزیشان چه بسا غسل شهادت باشد. در جایی به نام فلسطین که جهان قریب به یک قرن تجاوز، جنایت و توحش را نظاره کرده و دم برنیاورده. نقطه‌ای از جهان که زندگی در آن با مرگ، آوارگی و اسارت جریان دارد. معلوم نیست تا کی آب وان گرم می‌ماند تا فلسطینیان فرزندانشان را غسل شهادت دهند. چند نسل دیگر مانده تا فلسطینیان در کثافت جهان غرق شوند. چند نسل دیگر از آنها مانده که در سرمای اذهان به نسیان سپرده شوند. تا کی حرارت حیات و شور زندگی می‌تواند افراد دیگری از آنها را بشورد و بشوراند.

در تمام این مدت چه پیش از طوفان‌الأقصی و چه پس از آن که کشتار و تجاوز اسرائیل به فلسطین سرعت و شدت وحشتناکی به خود گرفته، نه هیچ نهاد بین‌المللی توانست اسرائیل را از جنایاتش بازدارد و نه هیچ ان.جی.او و ال‌جی‌بی‌تی اکوآنارکوفمن‌پلاس رنگینکمانی‌ای. هیچ معاهده‌ و قطعنامه‌ای. هیچ نهاد و سازمان حقوق بشری‌ای نتوانست وقفه‌ای در غصب فلسطین و قتل‌عام فلسطینیان ایجاد کند، چراکه خود اینها بخشی از مشکل‌اند. خرواری از رسانه‌ها و نهادها با هم‌ارز دانستن حماس و اسرائیل از این آپارتاید حمایت کردند و خرواری دیگر با علم کردن اینکه چرا بچه‌محل ما را کتک زدند کسی چیزی نگفت؟ ایگلتون مثال می‌زند: مجسم کنید که سخنگوی هیأت‌مدیره‌ای اعلام می‌کند که «اگر این اعتصاب ادامه یابد، مردم در خیابان‌ها از فقدان آمبولانس می‌میرند» گزاره‌ای که صادق است، منتها کارگر اعتصاب‌کننده حق دارد که این سخنگو را به چشم انسانی مزدور و مزوّر بنگرد. چراکه نیروی پیشرانِ این اظهار نظر «بازگشت به کار» است و نه انسان‌دوستی. نیروی ایدئولوژیک چنین گفتارهایی نیز سکوت و حمایت ضمنی از اسرائیل است. مسألهء فلسطین نه‌تنها از حیث قدمت و شدت آن با هیچ ستم دیگری قابل مقایسه نیست، بلکه کانونی بودنش به این واسطه است که سیمپتوم نظم حاکم بر جهان است، دردنشانی که به شکلی شماتیک جهان ما را نشان می‌دهد. آرماگدونی که اسرائیل چشمِ سایرون آن است.

در همین حیث و بیث وزیر خارجهء اسرائیل بدون هیچ تعارفی طرح به رسمیت شناختن فلسطین را جایزه‌ای به تروریسم عنوان کرد تا آب پاکی را روی دست کسانی بریزد که نمی‌خواهند متوجه شوند که بودن اسرائیل در گرو نبود شدنِ فلسطین است. همانطور که کسی نمی‌توانست بگوید: بعضی نازی‌ها نازاند. اینک نیز نمی‌توان پنداشت که بعضی از اسرائیلی‌ها خوب‌اند، طرفدار صلح‌اند، آزادیخواه‌اند، کمونیست‌اند، کیبوتص دارند، شهروند معمولی‌اند و ... بودن در اسرائیل زیرپا گذاشتن همهء اینهاست. به تعبیر دیوید هیوم «زمان به‌تنهایی حق ( حکام) را استحکام می‌بخشد و چنان به‌تدریج بر اذهان مردم کارگر می‌افتد که آنها را با هر اقتداری تطبیق می‌دهد و آن را عادلانه و معقول جلوه می‌دهد». اسرائیل به چنین پنداره‌‌ای دلخوش دارد؛ اینکه گذر زمان بر گناه آغازینش سرپوش نهد و به عنوان یک دولت ملت مشروعیت یابد. چنین نیست و چنین نخواهد شد. به نقل از ایگلتون: تأسیس‌شان در حافظه‌ها زنده است و منشأ آنها آوارگی و غصب است، بنابراین در کسب مشروعیت مشکل ویژه‌ای دارند. آنها نیز مانند مکبث گرفتار این‌اند که از راهی نامشروع به قدرت رسیده‌اند و بنابراین پیروزی در دهانشان طعم خاکستر می‌گیرد. و بازهم مانند مکبث به این مسأله پی خواهند برد که قدرتِ بدون امنیت چیزی نیست و آن امنیت مدام از آنها می‌گریزد.

پیروزی نهایی یک گفتمان هنگامیست که دشمنانش هم مجاب شوند از واژگان آن استفاده کنند. و ما قرار نیست با مفاهیم آنان خودمان را تعریف کنیم و از منظر آنها به پیرامون بنگریم. هر گفتار و نیرویی که ماجرا را به «جنگ و صلح»، «تندروی و میانه‌روی»، «بنیادگرائی اسلامی»، «جنگ حماس و اسرائیل»، «تروریسم و حقوق بشر و دموکراسی» و ... تقلیل دهد پیشاپیش از اسرائیل خون شویی کرده و آن را به عنوان دولتی «متعارف» پذیرفته. این تعابیر و مواجهه با واقعیت به میانجی این مفاهیم خود بخشی از مشکل است. چراکه همبستهء تجاوزات امپریالیستی‌اند و نه امکانی برای مقاومت و مبارزه علیه آنها. به تعبیر لنین لیبرال‌ترین و رادیکال‌ترین مردان بریتانیای آزاد در نقش خود به عنوان دارندگان قدرت در هند به چنگیزخان واقعی تبدیل می‌شوند. و آیا این فرمول به کرات در عراق و افغانستان و یمن و بالاخص فلسطین تکرار نشد و نمی‌شود؟! دموکرات‌ترین و کمونیست‌ترین و سکولارترین و ال و جی‌بی‌جی ترین و صلح‌دوست‌ترین و گیاه‌خورترین و رنگینکمانی‌ترین اسرائیلی و طرفداران آن، در قبال فلسطین یکرنگ‌ می‌شوند، کمتر از هیتلر و چنگیزخان نخواهند بود و بر سر غصب و پاکسازی به‌هم چشمک می‌زنند و دست یکدیگر را می‌فشارند، وگرنه که باید آنجا را ترک می‌کردند. 

«فیلمی کوتاه دربارهء کشتن» بیش از قاتل، به نیروها و عواملی می‌پردازد که قتل را رقم می‌زنند و قاتل را برای کشتن آماده می‌سازند. به عبارتی دیگر قتل را از حالتی تک‌عاملی خارج می‌کند و به آن ابعادی اجتماعی می‌دهد. کشتن بروز و نمود مجموعه‌ای از نیروهاست، پس قاتل همواره دستیارانی دارد. ازینرو این مضمون دینی که در کتب مقدس بر آن تأکید شده: کشتن یک‌نفر، کشتنِ همه است. رنگ‌وبوی دیگری می‌یابد و در بسط آن می‌توان گفت که فقط مقتول نیست که ابعادی جمعی دارد، بلکه قاتل نیز سرشتی اجتماعی و جمعی به خود می‌گیرد؛ کشتن یک نفر، قتلیست که اجتماع مرتکب می‌شود؛ با مهیا کردن چنین امکانی، با سکوت و انفعال و ... در سکانس قتل که کیشلوفسکی تصمیم می‌گیرد آن را با جزئیاتی وسواس‌گونه نمایش دهد، قاتل در مکانی خلوت به راننده می‌گوید که توقف کند. طنابی را دور گردنش می‌اندازد تا خفه‌اش کند. راننده تمام زورش را می‌زند، تقلا می‌کند و برای اینکه شاید کسی به نجاتش بشتابد، بوق ماشین را هرچه بلندتر و ممتد به صدا در می‌آورد. کمی آن‌طرف‌تر مردی با دوچرخه، آرام و بی‌توجه عبور می‌کند. بوق روی اعصاب است اما کسی نمی‌شنود. فقط یک گاو سرش حین چرا سرش را برمی‌گرداند تا تشری باشد به جامعهء انسانی و بی‌تفاوتی‌اش نسبت به پیرامون. از یاد نبریم که وکیل، بعدها افسوس می‌خورد که: « من در همان کافه‌ای خوشحال بودم که قاتل، مغموم نشسته بود و برای قتل آماده می‌شد.» به‌هر حال اگر که در لحظهء قتل کسی سرش را از پنجره بیرون می‌آورد و داد می‌زد که: «صدای بوقت را خفه کن، مردم‌آزارِ کثافت» می‌شد به تمامی آن را فیلم کوتاهی دانست در قبال طولانی‌ترین جنایت تاریخ که توسط اسرائیل انجام می‌شود؛ قاتلی که تنها نیست، بلکه برآمده از نظم مسلط جهانی به سرکردگی امریکا و اروپاست و با همدستی آنان و در سکوت و انفعال دیگران این جنایات را انجام می‌دهد. و هنگامی هم که فلسطینیان بوق را فشار می‌دهند که: «اینجا ملتی می‌سپارد جان»! خرواری سرشان را از حیاط شخصی‌شان بیرون می‌آورند که: سروصدا نکنید، تروریست‌های مردم‌آزار. 

پولس رسول در یکی از نامه‌هایش به قرنطیان با عنوان «مسیح مصلوب شده» اشاره می‌کند که ای برادران من! با فصاحت و فلسفهء انسانی نزد شما نیامده‌ام. و تصمیم گرفته‌ام تا زمانی که میان شمایم همه‌چیز را جز اینکه عیسی مسیح مصلوب شده است فراموش کنم. من با ترس‌ولرز با شما سخن می‌گویم و کلامم را نه با دلایل فلسفی بلکه با روح‌القدس و قدرت او به ثبوت رسانیدم. تا ایمان شما بر آن استوار باشد و نه بر فلسفه‌ای انسانی. پل بر ما آشکار می‌سازد که ایمان مسیحی از اعتراف و وفاداری به این رخداد آغاز می‌شود که «مسیح مصلوب شده». فلسطین مصلوب شدهء ما نیز چنین است. همه چیز باید فراموش شود جز اینکه «فلسطین، مصلوب شده». همه‌چیز پس از اعلام اینکه فلسطین اشغال شده و فلسطینیان قتل‌عام می‌شوند، معنا و حق و باطلش مشخص می‌شود. بدیو اشاره می‌کند که در نوشته‌های پل برخلاف دیگر اناجیل معجزات، غیبگویی‌ها و چیزهایی که مسیح را به شعبده‌بازی دوره‌گرد تقلیل می‌دهد، به شکلی درخشان نادیده گرفته می‌شوند. به جز اینکه مسیح بر صلیب جان داد و دوباره زنده شد. و به جز این هیچ چیز، مطلقن هیچ چیز دیگری اهمیت واقعی ندارد. انگار که چیزهای دیگر دادوقال‌هایی هستند که اجازه نمی‌دهند ندای مسیح شنیده شوند. به این خاطر است که بدون نوشته‌های پل، پیام مسیح مبهم باقی می‌ماند. جالب اینکه پازولینی فیلمنامه‌ای نوشته بود که وقایعش در جهان معاصر روی می‌داد و کلام پل بدون هیچ دخل و تصرفی در آن آمده بود، اما قتل او که بسیاری به فاشیستها نسبت می‌دهند، فرصت ساخته شدنش را نداد. «پازولینی پرسش مسیحیت را با پرسش کمونیسم یا به تعبیری پرسش قدیس بودن را با پرسش مبارز بودن همبسته می‌دید...از دید او پل قصد داشت، به شیوه‌ای انقلابی، الگویی از جامعه را نابود سازد که مبتنی بر نابرابری اجتماعی، امپریالیسم و بردگی است»

شاهد این خط‌وربط‌ها را در کتاب «ده روزی که جهان را لرزاند» می‌توانیم بخوانیم؛ روزنامه‌نگار امریکایی جان رید که وقایع ده روز منتهی به انقلاب ۱۹۱۷ روسیه را گزارش می‌دهد، در بوفهء ایستگاه راه‌آهن شاهد این مناظره بوده؛ مشاجره را جوان بلندقامتی شروع کرد که لباس دانشجویی بر تن داشت و تکبر از قیافه‌اش نمایان بود. او پرخاشگرانه می‌گفت: «من فکر می‌کنم برای شما روشن باشد که با اسلحه کشیدن به روی برادران خود مبدل به حربه‌ای در دست رهزنان و خائنان می‌شوید». سرباز با لحن جدی جواب داد: «نه برادر جان. شما نمی‌فهمید. آخر در دنیا دو طبقه وجود دارد؛ پرولتاریا و بورژوازی. مگر اینطور نیست؟ ما ...» دانشجو با خشونت حرف او را قطع کرد: «من با این وراجی ابلهانه آشنا هستم. دهقانان جاهلی از نوع تو این شعارها را شنیده‌اند، ولی اینکه چه کسی آنها را گفته و معنای آنها چیست؟ را نمی‌فهمید! هرچه شنیده‌ای مانند طوطی تکرار می‌کنی ـجمعیت می‌خنددـ من خودم مارکسیستم. به تو بگویم که آنچه شما برای آن می‌جنگید سوسیالیسم نیست. هرج و مرج است. این فقط به نفع آلمان‌هاست» سرباز جواب داد: «نه‌خیر، من می‌فهمم ـ به‌روی پیشانی او عرق نشسته بودـ شما معلوم است مرد دانشمندی هستید و من یک مرد ساده‌ای هستم. ولی من فکر می‌کنم ...» دانشجو با نفرت صحبت او را قطع کرد: «تو لابد فکر می‌کنی که لنین دوست واقعی پرولتاریاست؟» سرباز پاسخ داد: «بله، این‌طور فکر می‌کنم» سرباز در وضع دشواری گیر کرده بود. دانشجو ادامه داد: «خب آقا جان! آیا تو می‌دانی که لنین را آلمان در یک واگن مهروموم شده فرستاده؟ تو می‌دانی که لنین از آلمان‌ها پول می‌گیرد؟» سرباز لجوجانه جواب داد: «نه، من این را نمی‌دانم. ولی من می‌دانم که لنین همان چیزی را می‌گوید که ما می‌خواهیم بشنویم؛ و تمام مردم ساده همین را می‌گویند. آخر دو طبقه هست: پرولتاریا و بورژوازی.» دانشجو داد زد: «احمق! من دوسال در زندان ئلوسلبورگ به خاطر انقلاب خوابیده‌ام، وقتی تو هنوز انقلابیون را به تیر می‌بستی و سرود خدا تزار را حفظ کند، می‌خواندی. اسم من واسیلی گئورگیه‌ویچ ‌پانین است. تو دربارهء من چیزی نشنیده‌ای؟» سرباز با فروتنی جواب داد:« نشنیده‌ام، ببخشید! آخر من تحصیل‌کرده که نیستم. شما لابد یک قهرمان بزرگ هستید». دانشجو قاطعانه گفت: «همین‌طور است و من با بلشویک‌ها مبارزه می‌کنم، زیرا آنها روسیه و انقلاب آزاد ما را مضمحل می‌کنند. حالا تو چه می‌گویی؟» سرباز پشت گردنش را خاراند: « من نمی‌توانم چیزی بگویم ـ چهرهء سرباز در نتیجهء تشنج فکری دگرگون شده بود ـ به نظر من موضوع روشن است. فقط من تحصیل‌کرده نیستم ولی مثل اینکه اینجور است که دو طبقه وجود دارد؛ پرولتاریا و بورژوازی...» دانشجو فریاد زد: « بازهم که تو این فرمول ابلهانه را تکرار می‌کنی» و سرباز سرسختانه جواب داد: «فقط دو طبقه! و هرکس طرفدار یک طبقه نیست؛ یعنی اینکه طرفدار طبقهء دیگر است».

آلبرکامو داستان کوتاهی دارد که ماجرایش در الجزایر تحت استعمار فرانسه می‌گذرد؛ عربی که پسرعمویش را به قتل رسانده، توسط ژاندارمی فرانسوی به معلمی فرانسوی به نام «دارو» که مدیر مدرسه است، تحویل داده می‌شود تا دارو او را به دادگاهی فرانسوی تحویل دهد! دارو ابتدا نمی‌پذیرد، سپس ناچارن قبول می‌کند. مردد، بیم و امید آن دارد که زندانی شب بگریزد. اما مرد عرب فرار نمی‌کند. فردا صبح، دارو به او آذوقه می‌دهد و دوراهی را نشان می‌دهد که یکی از آنها به دادگاه ختم می‌شود و دیگری به سمت چادرنشینان عرب که به او پناه می‌دهند. مرد عرب به سمت زندان می‌رود. دارو به مدرسه برمی‌گردد و می‌بیند که با خطی کج‌ومعوج روی تخته‌سیاه این عبارت درخشان نوشته شده: «تو برادر ما را تحویل دادی، بهایش را خواهی پرداخت».

چندان کار سختی نیست که رمزگذاری‌های کامو را رمزگشایی کنیم و پی ببریم که بازهم می‌خواهد ژست بیگانه و روشنفکرِ درک‌نشدهء منزویِ آزادیخواه و رادیکال و منفردی را به تصویر بکشد، که آزادمنشانه، آزادی را دوست دارد و نمی‌تواند در بندِ هیچکدام از طرفین نزاع باشد. دارو یا همان کامو در داستان با طرفین ماجرا همدلی ندارد. بینِ بلدوچیِ ژاندارم و عربِ الجزایری بی‌طرف می‌ماند‌ منتها در طول داستان با اخلاقِ نیک و بزرگ‌منشی و آزادی‌خواهی با «عرب قاتل» رفتار می‌کند، تا مرد عرب را آزادگی و مسئولیت و انتخاب ‌آموزد. به شکلی که او مسئولیت جرم خود را می‌پذیرد و سپردن خود به دادگاه را انتخاب می‌کند! و کامو و دارو پس از برگشتن به مدرسه و خواندنِ «تو برادر ما را تحویل دادی، بهایش را خواهی پرداخت» افسوس روشنفکرانه، رادیکالانه و آزادیخواهانه می‌خورند که چطور کنش انقلابی آنها درک نشده و آنها بیگناه و بیگانه‌اند و ... همان موضعی که کامو در قبال استعمار الجزایر توسط فرانسه گرفته بود و همین موضعی که روشنفکران رادیکال، حکیم و جانهای زیبا و آزادیخواه کنونی یا به تعبیر لنین «رادیکالهای پسیو» در قبال تجاوز اسرائیل به فلسطین اتخاذ می‌کنند!

کامو و دارو با اتخاذ موضع بی‌طرفی و آزادیخواهی، جانب استعمار و انقیاد را می‌گیرند، بیراه نیست که از منظر مستعمره‌ها او برادرشان را لو داده است و باید سزای این سفاهت/شرارت را بپردازد. این که مرد عرب مرتکب قتل شده و یا الجزایریها چندان آدمهای خوبی نیستند و فرانسویهای خوب و آزادیخواه هم در الجزایر وجود دارند و باید آزادانه با عدالت و از سر صلح‌طلبی رفتار کرد ... هیچکدام نمی‌تواند توجیهی برای انفعال و بی‌طرفی باشند. پرسش اصلی این است که فرانسوی‌ها در الجزایر چه‌کار می‌کنند؟ صلح‌طلبی، آزادیخواهی، عدالت‌طلبی و رادیکالیزم در پاسخ با این پرسش نسبت می‌یابد. به تعبیر مسلمانان حتی نماز هم در سرزمین غصبی پذیرفته نمی‌شود! نکته‌ای که در خود عنوان فرانسوی داستان و معنای دوگانهء آن مستتر است (L'Hôte)؛ هم به معنای مهمان است و هم میزبان. چرا باید فرانسوی‌ها در مقام مهمان/استعمارگر چه خوب یا بد و چه عادل و چه ظالم سرزمین و زندگی و قضاوت الجزایری‌ها را در مقام میزبان/مستعمره چه بد و چه خوب غصب کنند؟! بقیهء پرسشها و مسائل صرفن پس از اعلام اینکه فرانسه به عنوان استعمارگر و متجاوز باید از الجزایر بیرون رانده شود، مطرح خواهد بود. همانطور که اسرائیل نیز به درجاتی به مراتب بدتر و موحشتر باید فلسطین را ترک کند. اینکه حماس تروریست است و نماینده تام و تمام فلسطینی‌ها نیست و مرتکب ترور و خشونت شده و ... نه تنها اهمیتی ثانوی دارد، بلکه در پوشش رادیکالیزم و آزادیخواهی و ... انفعال/فعالیتی را به نفع متجاوز رقم می‌زند. 

تری‌ایگلتون در مقالهء آیا همهء تروریستها هیولا هستند، مثالی روشنگر را ذکر می‌کند: « ارتش جمهوری‌خواه ایرلند در جریان مناقشات ایرلند شمالی، تقریبن چنین رفتاری داشت. آنها نمی‌توانستند ارتش بریتانیا را شکست دهند و در جریان نبردهای مستقیم با پیاده‌نظام هوابرد بریتانیا احساس پیروزی کنند، و البته که نیازی هم نمی‌دیدند. آنها فقط باید به اندازهء کافی کشتار به راه می‌انداختند تا دولت بریتانیا گمان کند که این انسداد برای همیشه باقی می‌ماند و تصمیم بگیرد که نیروهایش را خارج کند. پس از مدتی و همانگونه که ارتش جمهوری‌خواه ایرلند براورد کرده بود، مردم انگلیس چنان از کل ماجرا بیزار و درمانده شوند که حمایتشان را پس‌بگیرند. این احتمال بسیار بیشتر از آن بود که جامعهء جمهوری‌خواه ایرلند حمایتش را از ارتش جمهوری‌خواه ایرلند پس بگیرد، هرچقدر هم که پشت‌سرشان از آنها بد گفته باشند» شاید عرب الجزایری قاتل باشد و شاید حماس نمایندهء تام و تمام همهء فلسطینی‌ها نباشد و حامیان خوشنامی نداشته باشد. اما هرقدر هم که از آنها بدگویی کنیم. هم‌ارز دانستنشان با اسرائیل، یک جنایت بلاهت‌بار است. اخلاق ما به تعبیر برشت آن است که ما را در یاری ستمدیدگان یاری دهد. تروتسکی در کتاب اخلاق ما و اخلاق آنها هوشمندانه تبیین می‌کند که: «مسأله حتی این نیست که کدام اردوگاه بیشترین قربانی را داد یا گرفت. تاریخ با معیارهای متفاوتی دربارهء سنگدلی شمالی‌ها و سنگدلی جنوبی‌ها در جنگ داخلی امریکا قضاوت خواهد کرد. هرگز برده‌داری که برده را با حیله و خشونت به زنجیر کشیده است با برده‌ای که با حیله و خشونت زنجیر را می‌گسلد، همسان نیستند و ما اجازه نمی‌دهیم که خواجگان حقیر به ما درس اخلاق بدهند و بگویند که آنها در دادگاه اخلاق هم‌ترازاند».


توضیحاتی پیرامون مقاله «همهء ما فلسطینی‌ها»

این مقاله چند ماه پس ازطوفان‌الأقصی نوشته شد، در مقطعی که هنوز بسیاری از اتفاقات من جمله شهادت یحیی سنوار روی نداده بود، چه اگر اکنون نوشته می‌شد، انکشاف واقعیت باعث می‌شد بی‌پرواتر نگاشته شود. از دلایل تأخیر در انتشار آن یکی این بود که برای نشریه‌ای انگلیسی زبان، با رویکردی مارکسیستی ارسال شد اما بعد از نزدیک به دو ماه به این خاطر رد شده بود که: «ما نشریه‌ای مارکسیستی هستیم و ...این تحلیل نه تحلیلی مارکسیستی بلکه تحلیلی ناسیونالیستی است که تضادهای طبقاتی و طبقات حاکم مختلف منطقه را نادیده می‌گیرد. این تحلیل، همکاری این طبقات با منافع امپریالیستی ایالات متحده و طبقه حاکم اسراییل را نیز نادیده می‌گیرد و...» کامنتی عجیب و جالب توجه که سرنخ بسیار مهمی را در اختیارمان می‌گذارد. اینکه نوشته‌ها و نقادیها باید این پیشفرض را داشته باشند که اسراییل یک دولت‌ملت مشروعیت‌یافته و مانند دیگران است که برای تحلیل مارکسیستی آن باید به بررسی طبقات درون و مناطق اطراف با طبقهء حاکمه و منافع امپریالیستی امریکا پرداخت! شما اگر بگویید اسراییل پادگانی امپریالیستی است و نه دولتی مانند دیگران این پیشفرض و پایه را شکسته‌اید و بقیه‌اش قبول نیست. شما اگر بگویید که اسراییل و ساکنانش غاصبانی نظامی و مبتنی بر پروژه‌ای استعماری‌ست، دیگر مارکسیستی نیست و ناسیونالیستی به حساب می‌آید! شما می‌توانید حتی اسراییل را محکوم به نسل‌کشی و پاکسازی کنید، اما حق ندارید آن را نپذیرید، این دولت و ملت جعلی و کاشته‌شده در منطقه را ابتدا باید بپذیرید و سپس نقد کنید و از فلسطین حمایت کنید. نقد و مبارزه‌هایی که در عین حال اسراییل را تأیید می‌کنند. این همان چیزیست که حتی بسیاری از مارکسیست‌ها را نیز به یاوران اسراییل بدل می‌سازد، حتی اگر خود را حامی فلسطین و دشمن اسراییل بدانند. ناچاریم دوباره به همان مثال معروف برگردیم. نگهبانان هر روز چرخ‌دستی‌ها را می‌گشتند که مبادا چیزی را دزدیده باشند. غافل ازینکه خود چرخ‌دستی‌ها دزدی بودند. تحلیل طبقاتی اسراییل چنین چیزیست و مارکسیسمِ زوم‌کننده بر شاخه‌های طبقاتی فراموش می‌کند که اینها بخشی از جنگل امپریالیستی حاکم بر جهان است، تا بدین طریق ضمن نقد به تأیید اسراییل بپردازند. با این ادله که ناسیونالیستی است و نه مارکسیستی! لوسوردو از مائو نقل قول می‌آورد که ناسیونالیسم ما همان کمونیسم است که علیه امپریالیسم مبارزه می‌کند. نوئل بامن از مارکسیست لنینیست‌های آلمان در مقاله‌ای درخشان اینگونه حمایتها از فلسطین را به‌درستی رد می‌کند. بامن بدون هیچ باجی بیانیه‌های همبستگی با فلسطین را نقد می‌کند و نشان می‌دهد چرا محافظه‌کارانه، ارتجاعی و طرفدار اسراییل‌اند. او بدون ترس از انگ یهودستیزی و جانبداری از نیروهای اسلامی هرآنچه لازم است را آنهم در آلمان متذکر می‌شود. اینکه نیروهای چپ اعلام می‌کنند حمایت بی‌قید و شرط از فلسطین اما قید و شرطشان دو جمله بعد می‌شود: «به رسمیت شناختن حق موجودیت اسراییل». اما اسراییل نه یک دولت ملت بلکه پروژه‌ای استعماری مهاجرنشینی و مبتنی بر غصب سرزمین و نابودی بومیان آن سرزمین است. موجودیت اسراییل یعنی نابودی فلسطینیان. بنابراین «اسراییل حق هیچ موجودیتی را ندارد. تمام» دگم «حق موجودیت اسراییل» که همه باید ابتدا التزام عملیشان به آن را اعلام کنند، همبستگی با فلسطین را ناممکن می‌سازد. بامن اشاره می‌کند که چگونه عادی‌سازی اسراییل چنان جامعه‌ای مانند دیگران راه را برای بدیل‌های ابلهانه می‌گشاید. تمام ساکنین اسراییل پاسپورت دوم دارند، غاصب‌اند، خود را بر سایر ساکنین خاورمیانه برتر می‌دانند. آموزش نظامی می‌بینند و نظامی‌اند. نمایندهء ارزشهای غرب برای ما «عقب‌مانده‌های جهان‌سومی‌» اند و ... همانطور که صلح با هیتلر بی‌معنی بود، صلح با اسراییل و پذیرفتن موجودیت آن نیز بی‌معنیست.
  غسان کنفانی به درستی اشاره می‌کند: «مسئله فلسطین تنها یک مسئله برای فلسطینیان نیست، بلکه مسئله‌ای است برای هر انقلابی، هر کجا که باشد، به‌عنوان مسئله‌ای مربوط به توده‌های استثمارشده و تحت ستم در دوران ما.» این مقاله در بسط و تبیین این نگاه نوشته شده و با کنار زدن مه و غبار اطراف مسأله فلسطین تلاش می‌کند با اشاره به نقطهء کانونی مسأله آن را به سرنوشت همهء ما سلب‌مالکیت‌شده‌ها و استثمارشدگان گره بزند. و نشان دهد که فلسطین نه‌تنها مسألهء بشریت به طور عام بلکه به شکلی اخص مرتبط با پرولتاریا و رهایی بشر است. گره‌خورده به همهء ما فلسطینی‌ها.
در هرحال تلاش من این بود که همزمان به زبان انگلیسی و فارسی منتشر شود و اکنون که انگلیسی آن در نشریه کازمنات منتشر شده، نسخه فارسی آن را نیز در وبلاگ شخصی‌ام قرار می‌دهم تا دوستان بتوانند آن را با ذکر منبع بازنشر دهند و چه بسا به زبان‌های دیگری ترجمه کنند.

لینک نسخه انگلیسی مقاله در سایت کازمنات


https://cosmonautmag.com/2025/02/all-of-us-palestinians/


نفهمیدیم منظورتان چیست؟!

بسیاری از سیاستمداران بورژوا به درستی مخالف اعطای حق رأی به همگان و کسانی بودند که هیچ مایملکی نداشتند. چراکه آن را عوام‌فریبی‌ای می‌دانستند که منجر به توهم سیاسی طبقات محروم می‌شود. منظر آنان از این پرسشِ صحیح برمی‌آمد که: چرا مردمی که هیچ ندارند نسبت به سرنوشت آن جامعه حساسیت و مسؤلیتی احساس کنند؟! در مقابل آنان، بورژواها و خرده‌بورژواهای مهربان‌تری نیز بودند که با وجدان نیکشان می‌گفتند: باید همگان رأی بدهند، آزادی و مشارکت سیاسی حق همگان است. مردم برابراند و باید همه رأی بدهند. ما می‌دانیم که هردو گروه دروغ می‌گویند؛ یکی از آنها درست می‌گوید (که مردمی که در این مملکت چیزی ندارند چرا باید نسبت به آن حساسیتی داشته باشند؟!) و نتیجهء بدی از حرف درستش می‌گیرد (پس نباید حق رأی داشته باشند) و دیگری با دستاویز برابری‌خواهی و آزادیخواهی دروغ می‌گوید و محرومان را سرکوب می‌کند. (اینکه مهم نیست هیچ حق دیگری ندارند، باید بتوانند رأی بدهند!) مارکس نبوغش را به‌کار می‌گیرد و می‌گوید: بسیار خب پس حق مالکیت و حق کار را به همگان بدهید تا مسأله حل شود. و همگان بدون توهم و به شکلی حقیقی و تأثیرگذار رأی داشته باشند.
در داستانی از ادبیات کلاسیک رومانی (نوشتهء ئیون کره‌آنگا با ترجمهء شاملو)، نجبا تصمیم می‌گیرند که در هر استان چند دهاتی را انتخاب کنند و به مجلس مشورتی بیاورند تا آنها هم در امورات کشور دخیل شوند و وحدت کشور در مقابل اجنبی حفظ شود. یکی از نجبا مسئول می‌شود که ظاهر و باطن آنها را بیاراید. جمعشان می‌کند و مشتی مهمل می‌بافد از همانها که تمام صاحب منصبان می‌بافند.( وحدت و دلسوزی و مردم و ملت و باکمک‌هم و وحدت و فضل خدا و دشمن و ..) و می‌پرسد خب متوجه شدید؟ بعضی از آنها خجولانه می‌گویند که بله! آنقدرها هم نفهم نیستیم و ... اما ایوون روواتا جسورانه می‌گوید: خیر قربان من نفهمیدم! مشتی رعیت در مجلس شما به چه کار می‌آیند؟! شمائید که ملاک و ملا و میرزائید و تصمیم می‌گیرید؟! نجیب‌زاده جواب می‌دهد؛ نه گذشت دورانی که همه‌چیز فقط به دست نجبا و اشراف تعیین می‌شد، اکنون باید همه باهم سرنوشت کشور را تعیین کنیم و ...! روواتا بازهم اصرار می‌کند که نه بازهم نفهمیدم منظورتان چیست! خان به او می‌گوید: آن تخته سنگ را بردار! جواب می‌دهد نمی‌توانم! خان می‌گوید بهرحال تلاشت را بکن! می‌کند و نمی‌تواند. سپس به سایر رعایا می‌گوید که کمکش کنید. آنها کمک می‌کنند و تخته‌سنگ بزرگ جابه‌جا می‌شود! خان خوشحال از زیرکی خود می‌گوید: پس این دفعه دیگر فهمیدی منظورم چیست؟! روواتا با سادگی روستایی خود پاسخ می‌دهد: قربان شما یک دقیقه پیش می‌گفتید همه باهم، شاهزاده و گدا و ..سپس به ما گفتید که سنگی را برداریم اما خودتان حتی یک قدم هم برنداشتید. ما نه در کار کردن باهم هستیم، نه در جنگ باهم می‌جنگیم. بقیهء رعایا سرشان را  به نشان تأیید تکان دادند و اینک نوبت خان بود که بگوید: نمی‌فهمم منظورت چیست؟!
دقیقن همین است طبقات مختلف چندان زبان هم را نمی‌فهمند. استثمارگر نمی‌تواند بفهمد که استثمارشونده چه می‌گوید و استثمارشونده هم هنگامی که متوجه می‌شود استثمار می‌شود، دیگر نمی‌تواند زبان استثمارکنندگانش را بفهمد و با آنها اتحادی داشته باشد. ما کار می‌کنیم و شما تصمیم می‌گیرید! ما می‌جنگیم و شما برنده می‌شوید! ما تلاش می‌کنیم و شما ثروتمند می‌شوید! در چنین احوالی وحدت، ملت، مجلس، دشمن، انتخاب و بسیاری دیگر از مفاهیم دروغهایی‌اند که بر این امر سرپوش می‌نهند که تولیدکنندگان هیچ حقی در انتخاب ندارند، دشمنشان همان انگلهای ثروتمندی است که قوانین استثمارشان را وضع و اجرا می‌کنند. اگر پیشترها اشرافیت بر اساس اصل و نسب بود اینک نیز اشرافیتی مالی و صنعتی حاکم است و انتخابات چیزی جز بازسازمان‌یابی بورژوازی در مقابل طبقات استثمارشونده نیست. و از قضا به انتخابات فراخوانده می‌شوند تا امکان انتخاب حقیقی و سازمانیابی خودشان را از دست دهند. تفاوت کاندیداها اهمیتی ندارد مادام که همهء آنها از این اشرافیت مالی و صنعتی‌اند و در شعائر و شئونات بورژوایی اشتراک نظر دارند.

کشتی بخار فلسفه.

لنین در نامه‌هایش به گورکی او را رفیقانه شماتت می‌کند که بارها به تو گفتم که محافل این روشنفکران خرده‌بورژوا را ترک کن، اما گوش ندادی. اینک نیز از زندانی کردن کسانی شاکی هستی که در مقابل زندگی متلاشی شدهء اکثریت خفه‌خون گرفته بودند، اما پس از انقلاب کارگران و ستمدیدگان شروع کرده‌اند به تخریب انقلاب تحت لوای آزادی بیان! نیروی پیشران این مهمل‌بافی دربارهء آزادی بیان از قضا خواست سرکوب طبقات کارگری است که به واسطهء فقر و فلاکت پیشترها توان بیان از آنان سلب شده بود اما همین قماش مرفه لود و تحصیلکرده در قبال آن ساکت بودند. کسانی که حتی نمی‌توانند رنجشان را به بیان دراورند و بگویند که بدنشان اسیر چه نیروهایی‌اند. از قضا روشنفکری اینان به جهل توده بیش از هر ستمگری نیاز دارد. بدون «عامی بودن» توده اینان روشنی فکرشان را به چه کسانی بفروشند و فخرفروشی کنند. کسی که دوست‌دار دانایی و آگاهیست باید برای همگانی کردن آن بکوشد وگرنه زالوییست که از نادانی مردم سود می‌برد. همگانی کردن آگاهی و فهم نیز در گرو زدودن فقر، داشتن اوقات آزاد و در حداقل‌ترین حالت رایگان ساختن آموزش و الغای مدارس خصوصی است. بر اساس این منظر کمونیستی در سال ۱۹۲۲ دولت فخیم شوروی در اقدامی مبارک بسیاری از این روشنفکران را سوار بر کشتی بخار فلسفه از کشور اخراج و رهسپار آلمان کرد. مجمعی متشکل از هنرمندان و نویسندگان و فیلسوفان و ...ضد کمونیست. کسانی که «آزادی بیان» را بدل به ابزاری برای سرکوب و سانسور کارگران، تهیدستان، نافرهیخته‌ها و انقلابشان کرده بودند. کسانی که سواد،آگاهی، نوشته‌ها، نظریات و آثارشان در خدمت طبقات مرفه و بی‌تفاوت و در نتیجه علیه فرودستان است. نه اینکه سراپا دروغ باشد اما قسمتی از حقیقت را می‌گوید که به نفع قسمتی از جامعه است و نه همهء آن به نفع همهء جامعه. ایدئولوژی‌ایی علیه استثمارشدگان و مطرودان. انقلابی واقعی، ریشه‌ای و اجتماعی باید اینان را راهی اردوگاه کار اجباری کند، چیزی که از منظر بورژواها و خرده بورژواها خشونت و سرکوب و سانسور و ...به چشم می‌آید اما این واکنشیست علیه این سرکوب و سانسور و خشونتی که اینک آنها علیه ما اعمال می‌کنند.