نکته‌ها

آرشیو نوشته‌های عادل ایرانخواه

نکته‌ها

آرشیو نوشته‌های عادل ایرانخواه

کلوزآپ در لانگ‌شاتی طبقاتی


سینما را اولین بار با پدرش رفته بود. کفاشی که بعدتر خانواده را رها کرد و هیچ‌وقت هم برنگشت تا حسین را در مدرسه «بی‌فامیل» صدا بزنند. حسین تعریف می‌کند که مدرسه را می‌پیچاند، خودش مشق می‌نوشت و به خودش نمره می‌داد تا بتواند به سینما برود و حتی اگر شده فقط صدای فیلم‌ها را بشنود. بعدها کسی او را مخملباف صدا می‌زند و او این چشمک شانس را پاسخ می‌دهد تا یکی از بهترین فیلم‌های تاریخ سینما ساخته شود؛ کلوزآپ. فیلمی که قوت آن از عوامل فیلم نشأت نمی‌گیرد و بیشتر از هر چیز مرهون کسی است که خودش را به نمایندگی از تمامی محذوفان و کارگران به قاب سینما تحمیل کرد و کماکان خیال رفتن هم ندارد. او در نمای نزدیک کیارستمی و دیگران نمی‌گنجید. همین است که کماکان و هر از چندگاهی فیلمی یا نوشته‌ای سراغ کلوزآپ و حسین سبزیان می‌رود. انگار چیزی وجود دارد که فراچنگ نمی‌آید، سبزه‌ای که مدام از سیمان و لابه‌لای جهان موزاییکی بیرون می‌زند. سوژه‌ای که هیچ قابی نتوانسته حبسش کند و حتی پس از مرگش هم زنده است.

کیارستمی نصف مبلغ قرارداد او را می‌دهد چون اذیت کرده و سوژه‌ سربه‌راهی نبوده. سوژه‌ای سرراهی که هر کس می‌خواست از او نان و نمدی ببافد. سبزیان بایسیکلران را بارها می‎بیند و فیلمنامه‌اش را بارها می‌خواند و به کیارستمی می‌گوید به مخملباف بگو من بایسیکلرانش را زندگی کرده‌ام. اما ماجرای بایسیکلران چه بود. نسیم که کارگری افغانستانی است برای عمل جراحی همسرش نقره، پول احتیاج دارد. معرکه‌گیر دوره‌گرد و تمام لاشخورهای دیگر او را دوره می‌کنند تا او یک هفته تمام پدال بزند و با دوچرخه بچرخد. دلالان و قماربازان سر می‌رسند، پزشکان و روزنامه‌نگاران خودشان را می‌رسانند، فروشندگان و بازاریان بوی سود و لاشه گردشان می‌آورد. سیاستمداران و شارلاتان‌ها نیز آمدند تا هرکدام بهره خود را از نسیم بردارند. حتی بیچاره‌ها را می‌آوردند که نسیم را عبرت و الگوی خود سازند. نسیم می‌گردد و اجتماعی گرداگرد او و بر گرده او سوار می‌شوند. و آیا این همان صورتبندی مارکسی از پرولتاریا نیست؟ طبقه‌ای که گم‌گشتگی کامل انسان است. طبقه‌ای از جامعه که خارج از جامعه است. رنجی جهانشمول دارد. نه مقامی تاریخی بلکه شأنی انسانی طلب می‌کند. طبقه‌ای که تقابلی همه‌جانبه با شرایط اقتصادی و سیاسی جامعه دارد و جامعه گرداگرد کار، رنج و زحمت او قوام یافته است.

سبزیان یک‌دفعه سبز شد و خرواری معرکه‌گیر و دلال و پاسگاه و دادگاه او را دوره کردند تا نه‌تنها از او منتفع شوند بلکه چنان تأدیبش کنند که دیگر سودای کسی شدن و آمدن به درون کادر را نداشته باشد. به قول خود سبزیان آنها بیشتر از من کلاهبرداری کردند تا من از آنها. آهنخواه‌ها سودای شهرت و معاشرت با بزرگان را داشتند، حسن فرازمند که خبری اوریانی گیر آورده بود و کیارستمی‌ هم که به روشن کردن دوربینِ بازجویی عادت دارد. سبزیان در مصاحبه‌ای می‌گوید تنها کلاهبرداری من هزار و نهصد تومن بود که حتی میتران هم فهمید. کسی اما به این شیادیِ بقیه اشاره‌ای نمی‌کند، چراکه شما هنگامی متوجه زشتی عملی می‌شوید که یک فقیر آن را مرتکب شده باشد. اگر کلاه یک نفر را بردارید شما شیاد و شارلاتان می‌شوید اما اگر کلاه بسیاری را بردارید شما کارافرین و کارگردان هستید. سبزیان گیر جماعت و جامعه‌ای افتاده بود که روزی چند آمپول بی‌کمپلکس به او می‌زدند تا بتواند همچون نسیم بایسیکلران بچرخد و اسباب سرگرمی و منفعت آنان را فراهم آورد. ساندور فرنزی در نامه‌ای نقل قولی منتسب به فروید می‌‌آورد که بی‌شباهت به نظر مارکس درباره جامعه نیست؛ تمام زندگی خانوادگی گرداگرد آسیب‌دیده‌ترین عضو آن قوام می‌یابد.

سبزیان خبطی کرده بود که قابل بخشیدن نبود. او پا را از مرزهای طبقاتی خویش بیرون گذاشته بود و باید تحقیر و تنبیه و زندان و بازجویی می‌شد. شکایت آهنخواه‌ها کافی نبود. باید حسن فرازمند از او در مورد لنز دوربین می‌پرسید تا به او بفهماند که گداگدور را چه به این حرف‌ها؟ کیارستمی رضایت آهنخواه‌ها را هم به تعویق انداخت، حتی در روز آزادی سبزیان به او گفته بود که در زندان بماند که فردا مخملباف بیاید جلوی زندان. البته سبزیان این‌ کار را نکرده بود چراکه به‌درستی به این جماعت و نظم بدبین بود و می‌ترسید که بعد از تمام شدن فیلم او را به زندان برگردانند. البته بعد از فیلم او را به زندان برنگرداندند اما در همان فلاکت و بی‌فامیلی قبلی رهایش کردند. کیارستمی حتی سؤال جواب‌های دادگاه را هم قبول نداشت و باید بیشتر سبزیان را سین‌جیم می‌کرد. حتی جایی که قرار است سبزیان برای خانواده آهنخواه گل بخرد. کیارستمی و مخملباف او را ذی‌صلاح نمی‌دانند و حکم می‌کنند که رنگ گل‌ها باید صورتی باشد. اساسن هیچ صحنه‌ای از کارگردانی کردنِ سبزیان در فیلم وجود ندارد. حذفی که ناخوداگاه طبقاتی فیلم را نشان می‌دهد. فقرا صلاحیت انتخاب و به دست گرفتن امور را ندارند. مادر خانواده اما هنگامی که مخملباف را می‌بیند به او می‌گوید که سبزیان از شما مخملباف‌تر بود. چیزی که از کلوزآپ حذف شده است.

هنگامی که سبزیان را متهم به کلاهبرداری می‌کنند و از او درباره آن ۱۹۰۰ تومن معروف می‌پرسند، جواب می‎دهد که کلاهبرداری هم ملزوماتی می‌خواهد: ماشینی، کیف سامسونتی، یه تیپی، چیزی. او به‌درستی تشخیص داده است که زدن بانک در مقابل بانک زدن اصلن دزدی به حساب نمی‌آید و کلاهبرداران جامعه نمی‌توانند مفلسانی چون او باشند. وقتی کیارستمی از سربازی که او را دستگیر کرده می‌پرسد چه قیافه‌ای داشت، سرباز جواب می‌دهد این کار به قیافه اون آدم نمی‌خورد. کیارستمی تکمیل می‌کند که پس قیافه نداشت و بی‌قیافه بود. بی‌فامیل، بی‌قیافه و بی‌پول. سبزیان به قاضی جواب می‌دهد که چون پول نداشتم آن ۱۹۰۰ تومن را از مهرداد گرفتم. کیارستمی در مقام کارگردان/ بازجو ورود می‌کند که آیا نداشتن پول دلیل موجهیه؟! سبزیان بازهم فهم طبقاتی‌اش را به‌ رخ می‌کشد و می‌گوید مخملباف بودن برای او سهل و ممتنع بوده. آسان از این جهت که به تمامی می‌توانستم مانند یک کارگردان باشم و سخت به این خاطر که پس از بیرون آمدن از خانه‌ای که به من احترام می‌گذاشتند و اعتماد به‌نفس می‌دادند، باید به طبقه‌ای برمی‌گشتم که در ۲۴ کیلومتری خاوران قرار داشت. کیارستمی بازهم می‌پرسد که خب گرفتن آن پول کمک می‌کرد که شب هم کارگردان بمانی؟ سبزیان با خنده تمسخرآمیزی، نادانی کیارستمی را نشان می‌دهد و می‌گوید: یک کارگردانِ بی‌پول که نمی‌شود. باید بتواند برای بچه‌اش یک پفک یا برای خانه پنیری بخرد. همین که کسی حاضر شده بود به من پول بدهد، به من اعتماد به‌نفس می‌داد. سبزیان در بخشی از توضیحاتش درباره اینکه چرا با همه خانواده آهنخواه خواسته بود به سینما برود، تکمیل می‌کند که تا متوجه بشوند که یک کارگردان هم تافته جدا بافته نیست و با مردم نزدیک است. آموزشی پرولتری برای آهنخواهها که از اینکه در سودای خود گرفتار شده‌اند، عصبانی هستند. آنها باید بیاموزند که تفاوت یک کارگردان با یک کارگر چاپخانه کمتر از تفاوت یک سگ شکاری با یک سگ نگهبان است و این فقط از تقسیم کار بورژوایی نشأت می‌گیرد. 

قاضی و کارگردان مدام دلایل سبزیان را برای فلان کارش می‌پرسند چراکه بی‌فامیلی، بی‌پولی، بی‌احترامی و ... را لابد دلایلی کافی نمی‌دانند. در ایدئولوژی بورژواییِ آنان هیچگاه سؤال به این شکل طراحی نمی‌شود که دلیل این بی‌پولی و بی‌فامیلی و ... سبزیان چیست؟ آنها دلایل سبزیان را نابسنده می‌دانند تا در نهایت او را محکوم کنند و نه کلیت جامعه را که خودشان هم کارگزار و بخشی از بازتولید آن به حساب می‌آیند. صحنه اینگونه است که سبزیان نه‌تنها با وجود و حضورش تباهی جامعه را اعلام می‌کند، بلکه با نشان دادن اینکه می‌تواند کارگردان یا هر چیز دیگری باشد، ایدئولوژی نظم طبقاتی و شبهه‌کاستی آن را عیان می‌سازد. جامعه و سبزیان علیه یکدیگر اعلام جرم کرده‌اند و طبیعتن با وجود پلیس، قاضی، روزنامه‌نگار، کارگردان و خرواری دیگر از خادمان نظم موجود، برد با سبزیان نخواهد بود.

سبزیان البته بازی‌های خود را دارد و بلد است به هر کسی چه چیزی بگوید. به قاضی از فیلم عروسی خوبان می‌گوید تا با اشاره به «از دست رفتن آرمان‌ها» قاضی را تحت تأثیر قرار دهد. همانطور که با اشاره به فیلم مسافر نیز می‌خواهد رضایت کیارستمی را جلب کند. بازی‌های متناقض و بامزه‌ای که در یکی از آنها سبزیان می‌گوید: «من هر وقت که ناراحت می‌شوم برعکس نص صریح قرآن که «الا بذکر الله تطمئن القلوب» دردهای خودم را که می‌خواهم فریادشان بزنم، در سینما و توسط انسان‌های خوبی به بیان تصویری کشیده شده که چهره‌های کریه شرطبندان آنچنانی، کسانی که روی انسانها معامله می‌کنند را بیان کرده‌اند و این کار من را آرام می‌کند». به عبارتی دیگر برخلاف توصیه قرآن این سینماست که قلب سبزیان را آرام می‌کند و نه یاد خدا. چیزی که ما را وامی‌دارد عبارت مارکس را وارونه‌خوانی کنیم و بپنداریم که اکنون «افیون، دین توده‌هاست» و سینما چه تخدیر و فرار از واقعیتی است. همانطور که ایگلتون نشان می‌دهد پیشترها محبوبیت رمان نزد طبقات محروم به این خاطر بود که تجربیاتی که در زندگی واقعی برایشان میسر نبود را در داستان‌ها و رمان‌ها بخوانند. و اینک سینما برای آنان چنین کارکرد و افیونی دارد.

با این حال بر خلاف آنچه کلوزآپ و دیگران و حتی خود سبزیان روایت می‌کنند ماجرا قابل تقلیل به سینمادوستی نیست. مسئله در نمایی گسترده‌تر به صحنه آمدن کسی است که هیچ است و می‌خواهد همه‌چیز بشود. و تمام ماجرا عرصه تنش‌آلود چنین جابه‌جایی است؛ جامعه یک‌بار از او کارگردان می‌سازد، یک‌بار از او کلاهبردار. به زندانش می‌اندازد، در قاب سینما می‌خواهد حبسش کند، برای او معصومیت و یا عشق به سینما تدارک می‌بیند و ... اما سبزیان مدام جور دیگری سبز می‌شود. در دادگاه و هنگامی که کیارستمی از او می‌پرسد تا کی می‌خواستی به این بازی ادامه دهی؟ سبزیان با جسارت پاسخ می‌دهد تا وقتی که آنها آمادگیش را داشتند. او به راحتی می‌گوید اگر که بودجه‌اش تأمین می‌شد می‌توانستم فیلم هم بسازم. همین جسارت به برهم زدن آرایش طبقاتی و نظم کاستی جامعه است که سبزیان را گیرا و زنده می‌کند. کاراکتری که به تعبیر یکی از بچه‌محل‌هایش زیادی رؤیایی است. و او در جوابش می‌گوید: رؤیایی بودن من به این خاطر است که رؤیاهایم تحقق عینی نیافته‌اند! جل‌الخالق. چیزی شبیهِ پاسخ‌های مارکس و انگلس به کسانی چون پرودون: خیالبافان واقعی کسانی هستند که گمان می‌کنند سرمایه‌داری، وضعیتی ابدی است.

سبزیان از قضا درک درستی از جامعه دارد. او می‌گوید که «هر وقت فیلم خوبی را می‌بینم در آن حل می‌شوم و بخشی از زندگی من است و با دیدن هر فیلم خوب این احساس را می‌کنم که آن فیلم را من به وجود آورده‌ام». این احساسی است که باید هر انسانی داشته باشد و تولیدات و دستاوردهای جامعه را بخشی از تلاش‌های خود بداند. احساسی که قاعدتن در مناسبات بورژوایی و سیطره مالکیت خصوصی در جامعه زائل شده، اما حق آن است که همانطور که ثروت منشأیی اجتماعی دارد، هنر نیز چنین است و هردو به جامعه تعلق دارند. بنابراین سبزیان حق دارد که چنین رؤیا و احساسی داشته باشد. مخصوصن که در جایی دیگر می‌گوید: «من باعث ساخته شدن کلوزآپ شدم». راست هم می‌گوید کسی که باعث ساخته شدن یکی از بهترین فیلم‌های تاریخ سینما شد، از مزایای آن بی‌نصیب ماند. حتی در انتهای فیلم هم در به روی سبزیان بسته می‌ماند و فقط با گفتن مخملباف در باز می‌شود. 

مخملباف در سلام سینما خطاب به یکی از علاقه‌مندان بازیگری می‌گوید: «خب دیگه سینما همین بود. می‌تونی بری»! در انتهای کلوزآپ هم به سبزیان چنین چیزی گفته می‌شود تا به همان طبقه‌ای برگردد که کسی از او حرفشنوی ندارد، پرونده‌هایشان برای قاضی‌ها بی‌ارزش است، خبرهای اوریانی در آنجا یافت نمی‌شود و کارگردانها هم مگر برای نگاه طبقات دیگر سیرکی در آنجا برپا کنند. بی‌راه نبود که سبزیان هفت بار بایسیکلران را دیده بود و در صف فیلمهای دیگر می‌رفت تا مردم را به دیدن بایسیکلران ترغیب کند. این بار هم پس از اتمام نمایش، سبزیان، بی‌فامیل، بی‌قیافه، بی‌پول و بی هیچ چیز دیگری رها می‌شود تا در فقر، انزوا و بیماری اینبار از صحنه زندگی بیرون برود. اما چنین اتفاقی نیافتاد و نمی‌افتد. 

کیارستمی در خاطراتش از کلوزآپ تعریف می‌کند که چگونه وقتی کسی در معرفی او گفته : «ایشان کارگردان کلوزآپ است»، پاسخ گرفته که: «مگر کلوزآپ کارگردان داشت»؟ در یکی از فستیوال‌ها نیز که کیارستمی بلیط نداشته، حسین سبزیان سفارش می‌کند تا او به سینما راه یابد. کلوزآپ و کیارستمی نتوانستند به تمامی سبزیان را در قابشان بگنجانند و حبس کنند. چیزی که البته فقط به این مربوط نمی‌شود که به تعبیر سبزیان «کلوزآپ فیلمی سطحی است». بعدها نیز درباره سبزیان ساختند و نوشتند اما انگار او همانطور که به درون سینما جهیده بود  مدام از آن هم به بیرون می‌پرد. در هر حال سبزیان و مسئله او کماکان زنده‌اند و او خیال رفتن ندارد.

جامعه‌شناسی در بزنگاه‌های اجتماعی؛ متن سخنرانی عادل ایرانخواه در روز علوم اجتماعی


 در میدان علوم‌اجتماعی مجادلات نظری بسیاری وجود دارد. منازعاتی که ظاهرن بین جامعه‌شناسان بی‌پایان است. اما در لحظات گسست یا بر اثر انکشاف واقعیت، نظریات و نظریه‌پردازان به محک وقایع اجتماعی و سیاسی گذاشته می‌شوند تا مشخص شود کدام‌یک توضیح‌دهندگی بیشتری دارند و برآیند نظریاتشان آن‌ها را در در کدام موقعیت قرار می‌دهد. کالینیکوس نقل می‌کند که هنگام مرگ وبر روزنامه‌ها از او با عنوان یکی از «رجل سیاسی» نام برده بودند. یا حتی از منظر تفکر انتزاعی، هگل تفکر را درک روح زمانه دانسته بود و میز کار او همیشه پر بود از روزنامه‌هایی که وقایع روز را انعکاس می‌دادند. بنابراین یک جامعه‌شناس همواره جایگاهی اجتماعی و لاجرم سیاسی دارد. جامعه‌شناسی و جامعه‌شناسان ایرانی در بزنگاه‌های سیاسی و اجتماعی نشان دادند که نظریات و مفاهیم و رویکردهایشان تا حدودی نارس و الکن است.

در خصوص اعتراضات زن،زندگی،آزادی اکثر جامعه‌شناسان همدلانه سکوت کردند و هیچ نقدی درباره وجوه راستگرایانه و ضداجتماعی این حرکت و اعتراضات همبسته آن ارائه نکردند. جنبشهایی که فقط ضددولتی نبودند، بلکه ضداجتماعی هم بودند. و این خصلت را می‌شد در آهنگ «برای» که بیان ناخوداگاه و هذیان‌های طبقه متوسط بود، مشاهده کرد. جایی که شهروند بورژوایی به تعبیر مارکس رستگاری را نه در همبستگی با اجتماع بلکه در خودپرستی و منفک از دیگران فهم و مطالبه می‌کند. خیل انبوه افرادی که «برای‌»‌های مختلفشان را آورده بودند تا مشابه با جنون مصرف و خرید، زنبیل به‌دست در پی اجناس خود باشند. درباره آن پیشتر نوشته‌ام و از تکرار آن پرهیز می‌کنم منتها دال مرکزی «اقتصاد دستوری» به‌تمامی بازار آزاد دوستی و سمت و سوی این اعتراضات را نشان می‌داد. امری که حتی در اعتراض به حجاب اجباری هم مشهود بود و نمی‌توان آن را چندان آزادیخواهانه قلمداد کرد. به تأسی از زیمل انقیادی بود که به اسم آزادی علیه انقیاد پیشین اعتراض می‌کرد. فقط کافیست به تعداد محجبه‌ها و میزان اجبار و دردسر «حجاب اجباری» بیاندیشید و مقایسه کنید با تعداد کسانی که به نام «حجاب اختیاری» زیر تیغ قصابان زیبایی رفته‌اند و الزام به کالای جذاب بودن، آنها را به زندگیی پر استرس، پر خرج و پرخطر واداشته است. مسئله البته حمایت از سرکوب دولت نیست. مسئله دفاع از اجتماع است. بوردیو در پاسخ به این گفته که جامعه‌شناسی او را محافظه‌کار خوانده بودند می‌گوید: کشف قانون جاذبه به معنای تسلیم آن شدن نبود، بلکه قدمی به حساب می‌آید برای تفوق بر آن.

جامعه‌شناسان و نظریات رایج بین آنان درباره نسل‌کشی در فلسطین و در مورد عروج فاشیسم صهیونیستی هم تحلیل و سخن عمیق و برایی ارائه نکرد. حتی می‌توان بددلانه گفت با سکوتشان در کنار اسرائیل ایستادند و گفتند فلسطین اولویت ما نیست. در حالی که توحش اسرائیل به نیابت از غرب، ما را با چیزی مواجه کرد که نمی‌شد در قبال آن سکوت کرد. آن جنایات موانع اجتماعی و اخلاقی را در سطح جهان از بین می‌برد و هر نوع جنایاتی را عادی‌سازی می‌کرد. در بارزترین مثالی که می‌توان زد و قطعن خوشایند دوستان جامعه‌شناس نخواهد بود. عملیات تروریستی منفجر کردن چهار هزار پیجر در لبنان توسط اسرائیل بود. مهم نیست که شما از حزب‌الله خوشتان بیاید یا نه. این عملیات مرزی از توحش را در می‌نوردید که دیگر پس از آن باید هر جنایتی را محتمل دانست. فقط کافی بود این عملیات در کشوری غربی اتفاق می‌افتاد. آن‌وقت سیل تحلیل و مفاهیم به راه می‌افتاد: جامعه کنترلی، جامعه نظارتی، تکنوسیاست، کالاهای تروریست، توحش اشیاء، جهان پساپیجری، نئوتروریست‌های نئوماتریالیست، میکروپاور و .... اما فقط سکوت.

ظاهرن دستگاه تحلیل جامعه‌شناسان ایرانی نسبت به جنایات غربی از کار می‌افتد؛ همچون رادارها و سیستم پدافندی کشورهای عربی که فقط می‌تواند حملات غیرغربی را شناسایی و علیه آنها اقدام کند و در حملات غربی هنگ می‌کند و ارور می‌دهد. از این حیث حتی طیف چپ هم تا حدودی غربی به حساب می‌آید. چراکه به تعبیر راکهیل نظریاتش در هسته امپریالیستی شکل گرفته و صادر شده بنابراین خصلتی «ضدِ ضدِ امپریالیستی دارند» او نشان می‌دهد که سازمان سیا چگونه با تقویت کردن کسانی چون دلوز و فوکو و فرانکفورتی‌ها و امثالهم نیروهایی که علیه امپریالیسم بودند را تضعیف کرد. از یاد نبریم که آدورنو همسایگان اسرائیل و ساکنین منطقه را اعراب دزد خطاب کرده بود و رژیم صهیونیستی در عملیات‌هایش از نظریات دلوز بهره برده بود. در داخل ایران هم خود حاکمیت با میدان دادن به چپ فرهنگی آنان را کم‌خطر یافت اما در تب و تابهای سیاسی مشخص شد که در نهایت آنها نیز نیروهایی برانداز و راست به حساب می‌آیند که به قول مارکس در نهایت در پی تغییری غیر ریشه‌ای و در سطح سیاست هستند و نه در پی تحولی بنیادین و در مناسبات اجتماعی. اهمیتی ندارد که کسی چون آقای اباذری در تحلیل‌هایش چقدر نقادی می‌کند، در بزنگاههای سیاسی رأی و نظرش با لیبرال‌ها یکی می‌شود. 

در معروف‌ترین سخنرانی آقای اباذری او به سیاق فرانکفورتی‌های متفرعن مردم را شماتت و نصیحت می‌کرد که موزیک خوب گوش دهند و فرهیخته باشند و ... ما مجددن فرمول برشت را در پاسخ خواهیم گفت: برای اخلاق هیچ‌چیز خطرناک‌تر از این نیست که مدام درباره اخلاق صحبت شود. فرهنگ‌دوستی دوستان از یادشان برده است که اگر می‌خواهند افراد جامعه بتوانند ذوق و قریحه‌شان را پرورش دهند باید امکان و اوقات لازم برایشان فراهم شود. اما طبقه کار چگونه می‌تواند فرهیخته باشد؟ نه پولش را دارد و نه وقت و امکانش را. در ثانی آنچه که هنر و همه چیز ر به ابتذال می‌کشاند، سلیقه افراد نیست. برعکس استیلای ارزش مبادله و شیوه تولید سرمایه‌داری همه چیز را کالایی و فهم و سلایق را مسخ می‌کند. بنابراین نقد و نصیحت فرهنگی کاری عبث می‌نماید، هرچند که روشنفکران ارگانیک طبقه متوسط باید فرهیختگی‌شان را در نسبت با عوام‌ به رخ بکشند. بنابراین از آن نفع و لذت می‌برند و خود را مصلح اجتماعی می‌نمایانند و نمی‌خواهند به ریشه‌های امر بنگرند. مسئله انقلابی بودن نیست، مسئله این است که لااقل برای الغای مدارس و دانشگاههای خصوصی و پولی تلاش کنیدو آموزش رایگان را بخواهید. چطور می‌توان از جامعه سخن گفت در حالی که این جامعه توسط مدارس و بیمارستانهای خصوصی مردم را چندپاره ساخته و با تقدیس مالکیت خصوصی هرکس می‌خواهد گوشه‌ای از اجتماع و طبیعت را مصادره کند.

بسیاری از مدرسان جامعه‌شناسی از بدن و تن و میل و سایر خرافات بورژوایی می‌گویند تا اشاره نکنند که بدن به واسطه «انبار کالای کار» بودن است که نقطه‌ای کانونی در جامعه است. استثمار را که اصلی‌ترین حلقه زنجیر بر جامعه و طبیعت است را به عنوان یکی از هزاران ستم بی‌اهمیت می‌سازند تا رقص و پرفورمنس و لایف‌ستایل غربی منتها الیه نظریاتشان باشد. بیراه نیست که ایگلتون از چپهای نیچه‌ای به اسم چپ پنتاگونی یاد می‌کند. همانطور که سایمون چوت نشان داده است خود فوکو و دلوز هم قبول داشتند که نظریات آنها نه انقلابی بلکه در نهایت به تجویز شکلی از حیات‌گرایی می‌رسند. جامعه‌شناسی از واردات و مونتاژ نظریاتی رنج می‌برد که فراموش کرده است جامعه‌شناسان کلاسیک همه اقتصاددان نیز بوده‌اند. آنان اقتصاد را فراموش و به بنیادگرایی و تقلیل‌گرایی فرهنگی، خرافات روانکاوی و البته فیلم‌بینی و ورق‌بازی نظری حین و پس از فیلم می‌پردازند. در «ده روزی که جهان را لرزاند»، جان رید روایت می‌کند که در آن تب و تاب انقلاب اکتبر که در خیابان تظاهرات و تیراندازی و درگیری‌های سیاسی جریان داشت، عده‌ای در سینما مشغول فیلم دیدن بودند. اکنون نیز می‌توان چنین گفت که عده‌ای در مقطعی که جهان و ایران در چنین اوضاعی هستند غیر از فیلم‌بازی و نظریه‌بازی و فرار از واقعیت به حوزه انتزاعیات کاری نمی‌کردند. غالبن نظریه برای فهم جهان است اما اینک در مورد این دوستان می‌توان گفت برای نفهمیدن جهان است. 

برای این عاشقان فیلم از فیلم برفشکن مثال بیاورم که هنگام شورش ته‌قطاری‌ها و در مسیر انقلابشان به سرقطار، واگن‌های وسط حامل طبقه متوسط، فارغ از دنیا و رنج دیگران مشغول تفریح و فعالیت‌های فرهنگی‌شان بودند. خشونت این طبقه را نه‌تنها در بی‌تفاوتی‌شان بلکه در لحظه‌ای می‌توان دید که خانم‌معلمِ مهربان همه ته‌قطاری‌ها را به رگبار می‌بندد. حذف، سرکوب و نادیده انگاشتن ته‌جامعه‌ای‌ها که صدا و تصویرشان سانسور می‌شود. چیزی که چه‌بسا در جامعه‌شناسی نیز جریان یافته. به موازات سیطره مناسبات بورژوایی در ایران، دانشگاه‌ها هم با چینشی طبقاتی آرایش یافته‌اند و طبقاتی در آن دست بالا را دارند که به تعبیر بوردیو فرهنگ و هنر را بیش از حد جدی می‌گیرند تا بخشی از تمایزشان باشد با طبقه کارگر و تمنایی باشد برای قرابت به طبقه بورژوا.

جامعه‌شناسی ایرانی در نهایت نمی‌تواند صدا و نظریه‌ و آورده‌ای برای طبقه کارگر داشته باشد و در نهایت پروژه‌های دولت و جامعه مدنی به معنای مارکسی کلمه را پیش می‌برند. به این خاطر است که بسیاری از جامعه‌شناسان در تنش بین جامعه مدنی و دولت مانند سلبریتی‌ها شروع به پاندول زدن می‌کنند. به قول بنیامین هرچند رزاق همه خداست اما نائب او دولت است. و «نام» هم دست مردمی که وقت و امکان نشستن پای درسگفتارها و نقد فیلمها و ترقه‌بازی‌های نظری و روشنفکرانه آنان را دارند. بنابراین اگر از ززآ حمایت می‌کردند دولت و «نان» ناراحت می‌شدند و اگر از فلسطین حرف می‌زدند، مشتری‌های طبقه متوسطی شبه‌فاشیست آنان و نام‌شان می‌پرید. در نتیجه فرار به انتزاع نظریات و سوار شدن بر بادهای غربی که در دهان اینان به فوت تقلیل پیدا می‌کرد بهترین گزینه بود. ترجمه نه‌تنها منجر به تفکر چندانی نشد بلکه پژوهش و تألیف را نیز به محاق برد. این گونه است که هرکدام نمایندگی پخش یکی از نویسندگان غربی را بر عهده می‌گیرند و سپس شأنی همتراز آن را نیز طلب می‌کنند؛ مترجمان خواجه‌ای که یکی دیگر از آسیب‌های علوم اجتماعی و کلن نظم دانشگاهی ایران را گوشزد می‌کند. این مسئله که تقریبن هرکسی که در مقطع کارشناسی زبان انگلیسی خوانده باشد. سایر سطوح و رشته‌ها را به آسانی درمی‌نوردد. امری عجیب که در کشورهای استعماری هم کمتر می‌توان سراغ گرفت. بیراه نیست که وزیر امور خارجه هم بر اساس انگلیسی‌دانی انتخاب می‌شود. فقط دلار نیست که پول رایج ایران شده، زبان انگلیسی هم کارامدتر از زبان فارسی و سایر زبانها و ادبیات و مفاهیم رشته‌های دانشگاهی شده است.

در انتها مایلم اشاره کنم که ما در جامعه‌شناسی مارکس می‌خوانیم که به درستی اشاره می‌کرد که چگونه سانسور از طریق فرم اعمال می‌شود و محتوا را دستکاری می‌کند. زیمل می‌خوانیم که از تراژدی فرهنگ و تنش بین بیش از زندگی و زندگی بیشتر می‌گفت و ... اما انگار همچون آبلوموف می‌پنداریم که افکار و عقاید چیزهایی هستند که در بیرون وجود دارند و چندان به ما مربوط نمی‌شوند. چراکه اگر غیر از این بود باید فکری به حال فرم‌های فرتوت و کشنده پژوهش‌ها و مقالات دانشگاهی می‌کردیم. به قول مارکس شما از تنوع طبیعت لذت می‌برید و از گل رز انتظار ندارید که بوی بنفشه بدهد پس چرا از روح و ذهن انسان انتظار دارید که فقط به یک شکل و با یک رنگ بیان شود؟


از خانم دکتر احمدنیا تشکر می‌کنم که این فرصت را در اختیار بنده قرار دادند.  

اسلام امریکایی



بر خلاف آنچه که وبر باور داشت، این خلقیات پروتستانیسم نبود که سرمایه‌داری را پدید آورد، برعکس این سرمایه‌داری بود که پروتستانیسم را بخاطر مطابقتش به عنوان روبنای ایدئولوژیک آن دوران برگزید. از این منظر می‌توان خوانش‌های متفاوت از اسلام را در ایران و ادوار مختلف آن نگریست.

طبیعی است که در وضعیتی انقلابی شریعتی چنان سخنگوی «اسلام انقلابی» به مفاهیم و خوانشی از اسلام متوسل شود که کمابیش در  بسیاری دیگر از اسلام‌گرایانِ ضد رژیم پهلوی و ضد امریکا و اسرائیل به عنوان مجموعه غرب به شکلی آشکار و پنهان وجود داشت و شریعتی به آنها بیانی ادبی و تا حدودی نظری داد.
پس از انقلاب و جنگ، وضعیت کلی جامعه و حکومت حاکم بر آن باید برای ثبات و قوام و خواباندن تنش‌ها نه‌تنها نیروهای در جنب‌جوش را سرکوب و فریز می‌کرد بلکه باید قرائتی از اسلام هم برجسته می‌شد که درخور چنین احوالی بود. سروش که پیشتر با توسل به پوپر علیه چپها دست به کار شده بود این بار نیز چنان سخنگوی «اسلام لیبرالی/»امریکای عهده‌دار فرموله کردن چنین چیزی شد.

«فربه‌تر از ایدئولوژی» به‌واقع تسویه‌حساب اسلام امریکایی علیه اسلام انقلابی بود و بخشی از آنچه که در میدان سیاست واقع شده بود را به شکلی نظری و ایدئولوژیک تبیین می‌کرد. اسلام انقلابی وظیفه‌اش را در تهییج به انقلاب و جنگ ایفا کرده بود و اینک باید به دینی فردی، غیرسیاسی، غیر آرمانگرا، مطابق با بازار آزاد و در یک کلام دینی امریکایی/لیبرال بدل می‌شد.

عجیب اینکه سروش علیه شریعتی، در حالی این حملات را به نام ضد ایدئولوژی بودن انجام می‌داد که جامه و دین فربه‌تر از آن هستند که در ایدئولوژی بگنجند که از قضا روایت خودش از دین بسیار ایدئولوژیک‌تر از  قرائت شریعتی بود. دینی به سفارش بازار آزاد و لیبرالیسم که دینداری را در فردیت افراد حبس می‌کند و از آن ایدئولوژیی راکد، بی‌اهمیت و خنثی می‌سازد.

«گلشیفته بدون اینکه لخت شود در محافل غربی پذیرفته نمی‌شد». می‌توان این حرف سروش را با توضیحاتی پذیرفت. غرب لیبرال و دموکراتیک ابدن چنان خلاء یا لوح سفیدی نیست که هر چیزی آزادانه بتواند خود را در آن جا کند یا بر آن حک شود. مشخصن ارزش‌های خود را دارد که چه بسا دگم‌تر از بقیه باشد. کافیست بنگرید که بیشتر جنگ‌ها ذیل چه پرچم و شعاری به راه افتاده‌اند و صنعت فرهنگ جهان چه ارزشهایی را ترویج می‌دهد.

اینجا نقطه‌ایست که سخن سروش در مورد خودش هم صدق می‌یابد. او نیز بدون اینکه لخت شود نمی‌توانست به‌عنوان متفکر جوان ج.ا و روشنفکر دینی مورد پسند غرب پذیرفته شود. نقطه‌ای که حکومت و غرب لیبرال بر سرش به اجماع رسیدند؛ سرکوب چپ‌ها و ترکیب دستورات بازار آزاد و قوانین سرمایه‌داری با روبنای ایدئولوژیک اسلام امریکایی. توافقی که سروش قاری آن بود و در ترکیبی عجیب پوپر مسئول قبض و بسط اسلام در ایران شد و علیه چپها و اسلام انقلابی کودتایی ارتجاعی انجام شد!

روشنفکر دینی در این مدار اینگونه تعریف شد؛ کسی که اسلام را سکولاریزه و لیبرالیزه کند. چیزی که هم حکومت را خوش می‌آمد و هم از غرب جایزه اراسموس می‌گرفت. تنش‌های دیگرشان در پناه این اشتراک و توافق اهمیتی نداشت. سرمایه دینی است که دگم خاصی غیر از انباشت و سود ندارد و هر دین دیگری که علیه این نقطه کانونی نباشد می‌تواند در آغوش این دین جهانی قرار گیرد.

در تمامی سوره‌های قرآن دو مضمون تکرار شده: ۱-مالکیت خدا بر زمین و آسمان است. ۲-از کسی به‌جز خدا نترسید. اما روشنفکر دینی حق ندارد که چنین آیات و مضامینی را در خدمت مالکیت اجتماع یا دولت به نمایندگی از  خدا بر منابع آن سرزمین تفسیر کند. یا حکم بدهد که در جامعۀ اسلامی نباید سازوکار اقتصادی به گونه‌ای باشد که پول خدای مردم شود و آنها بیشتر از خدا از پول بترسند. چنین تفاسیری ایدئولوژیک و غیر روشنفکری دینی است و نسبت به قیمتها و بازار کفرآمیز به حساب می‌آید!



https://t.me/Adel_Irankhah

امنیتِ امریکایی



ماکیاولی در مشهورترین اثر خود شهریار در چند بخش با ذکر دلایلی درست، نشان می‌دهد که نمی‌شود و نباید امنیت کشور را برون‌سپاری کرد. این مسئله چیزی نیست که بتوان خرید و یا به نیروی دیگری محول کرد.

درسی ساده که البته پروپاگاند و زور امریکایی در تمام این سالیان بنا داشت سرکوب و سانسورش کند و همانطور که یگانه مسئول ناأمنی در جهان است، می‌خواست خود را تنها مسئول امنیت نیز بشناساند.

اما تجربۀ کشورهای عربی و اینک دولتهای اروپایی واقعیت را به نمایش گذاشت و نشان داد که «امنیت امریکایی» یک گروکشی و ناأمنی دائمی است. به تأسی از گوندرفرانک می‌توان از توسعۀ امنیتی گفت که خود موجد ناأمنی است و این ناأمنی لازمۀ امنیت و ارتزاق انگل‌گون امریکا از جهان است.

همانطور که دلار برای امریکا قضیه‌ای ناموسی است، فروش تسلیحات و ادوات کشتار و ایجاد ناأمنی نیز برایش حکم مرگ و زندگی را دارد. و اگر پیشتر به اسم حقوق‌بشر این اقدامات را انجام می‌داد اینک مقداری بی‌پرده‌تر و با اسم رمز مواد مخدر یا هر دستاویز دیگری انجام می‌دهد.

در چنین زنجیره‌ایست که با تضعیف امریکا، اروپا، اسرائیل و شیخ‌نشینهای عربی نیز سست و چه‌بسا مستحیل و مضمحل خواهند شد ازین روست که اینگونه تقلا می‌کنند که ارباب را به هر طریقی که شده نگه دارند.

در فیلم جانگوی آزاد شده هیچ‌کس به اندازۀ استیون، برده وفادار از مرگ ارباب ناراحت نشد. نه به‌خاطر وفاداری‌اش بلکه به این خاطر که آسایش و امنیتش به امتداد اربابیتِ ارباب گره خورده بود.


https://t.me/Adel_Irankhah

علیه خصوصی شدن حوزۀ عمومی



اکنون دیگر همۀ ما می دانیم که حریم شخصیِ‌مان مدام به طرق مختلف مورد تجاوز قرار می گیرد. "من هم اعتقاد دارم که کسی آن بالاست که مراقبِ همۀ ماست. اما متأسفانه باید بگم که اون دولت است". البته که فقط دولت هم نیست و ظاهرن تعداد بیشتری آن بالا وجود دارند که مراقب ما هستند." اگر به خدا اعتقاد ندارید، لاقل بدانید که گوگل ناظر رفتار شماست". خلاصه از این حیث احتیاج به توضیحات بیشتری نیست. اما دست‌کم به همان میزانی که نگران از دست رفتنِ حریم شخصیمان هستیم باید نگرانِ آن روی دیگر قضیه هم باشیم؛ یعنی از بین رفتنِ حوزۀ عمومی!

به تعبیر ژیژک حوزۀ عمومی هم عملن در حال نابودیست، چراکه با آن چنان قلمرویی شخصی برخورد می‌شود. افراد در شبکه‌های اجتماعی نه چنان عضوی عمومی که باید به موضوعات عمومی بپردازند بلکه در مقامِ فردی ظاهر می.شوند که فقط امورات شخصیشان را انعکاس می‌دهند. یک جهانِ عمومیِ خصوصی شده. جهانی که طبیعتن قهرمانانش سلبریتی‌ها خواهند بود چراکه بیشترین دوز از زندگی شخصیشان را به نمایش می گذارند. کسانی که استوری دانشان حکم پخش زندۀ حیات شخصشان را دارد.

طنز ماجرا از این قرار است که دیگر لازم نیست که "بالا سری‌ها" زحمت تجسس به خود بدهند و به حریم شخصی افراد سرک بکشند، چراکه خودشان چنان مؤمنانی راست کیش، داوطلبانه بدون هیچ تفتیش و شکنجه‌ای مناسک اعتراف را به جای می‌آورند و هر روزه اعترافات و گزارش احوالاتشان را تقدیم می‌کنند. حتی سخت‌گیرترین اعتراف‌نیوشهای قرون وسطی هم، چنین انتظاری نداشت.

تمامی حوزۀ عمومی خصوصی‌ شده و به تصرف مشتی ملیجک طبقه متوسطی درآمده که دور هم جمع می‌شوند تا خاطرات بی‌اهمیت و شوخی‌های جنسی و وقیحشان را به خورد مردم دهند. مشتی انگل که در چرخه‌ای تکراری مدام یکدیگر را دعوت می‌کنند. حقیقتن بخشی از سرکوب جامعه به واسطۀ همین دلقک‌ها و از خلال جیغ و داد و ابتذال لودگی‌هایشان انجام می‌شود.


https://t.me/Adel_Irankhah