در دورانی به سر میبریم که به تعبیر برشت همه میخواهند گوشت گوساله را بخورند اما سر بریدن آن را نبینند و یا درخواستشان این است که قصاب دستش را بشورد. همه از قهقرای آموزشی، اینکه نفرات برتر کنکور همه از طبقات مرفهاند، آقازادگی و ژن خوب و اخیرن از صبحتهای سریعالقلم مینالند اما نمیخواهند به سرمنشأ آنها بپردازند. به عبارتی دیگر آنها فقط از به زبان آوردن ماجرا ناراحتند وگرنه به طور ضمنی آنچه را که سریعالقلم گفت سالهاست در حال انجام شدن است و دولت و جامعۀ مدنی ایران بر سر آن توافق دارند. فقط عصبانیاند که چرا قصاب دستانش را نشسته و جلوی ما گوساله را کشته است.
سالها پیش و هنگامی که پسر عارف از ژن خوب صحبت کرد، دست برقضا درست میگفت. بوردیو توضیح میدهد که چگونه وراثت فقط اقتصادی نیست بلکه سرمایههای اجتماعی، فرهنگی و نمادین را هم منتقل میکند. بنابراین فحاشی به انگل عارف یا تقلیل ماجرا به ناکارامدی و تعابیری چون اقازادگی، خصولتی ، رفاقتی و رانتیر و ... با طرح غلط مسأله و اخلاقیات نئولیبرالی راه را بر حل آن میبندد. هالدریپر نشان میدهد که در امریکا هم این نسبتها برقرار است و سیاستمداران و سرمایهداران و حلقههای اطراف آنان در تقسیم کاری، مدیریت مراکز مهم را اشغال کردهاند و بین لایههای اقتصادی و سیاسی آنها چه همپوشانی عمیقی وجود دارد.
تاکنون کسی نشنیده است که فرزند یکی از مقامات مشغول کار در کارخانهایست یا مشغول کفاشیست. انگل عارف چیزی را گفته که دقیقن درست است و وجود دارد و راهکار آن نه فحاشی به چنین زالوی حقیری، بلکه تأیید آن و تلاش برای برانداختن سازوکارهاییست که چنین میکند. مهم شناخت و دگرگونی نه حتی حاکم، بلکه دستوراتیست که حاکم آنها را اجرا میکند. به تعبیر مارکس قوانین سرد اقتصادی. آموزش خصوصی و پولی یکی از نقاطیست که طبقۀ حاکم را برای حکمرانی بازتولید میکند و بر ژن خوب بودن و نخبگیشان مشروعیت میبخشد.
بنابراین اولین قدم علیه چنین تبعیضهایی الغای مدارس و دانشگاههای خصوصی و پولیست. قدمی که کافی نیست. به این دلیل که نظم جامعه طبقاتیست و به تبع مرفهین و فرهنگیان و فرهیختگان با نظام آموزشی و واژگان و قواعد آن عجینتراند و فقرا برایشان این فضا ناآشنا، خشن و وصلۀ ناجور خواهد آمد. اما به هر حال لازم است چون یکی از شاهرگهای حیاتی نظم طبقاتیست.
بنابراین اگر قائل به الغای مدارس و دانشگاههای خصوصی و پولی و اعمال آموزش رایگان نیستید. در مورد نابرابری و آزادی و ما همه باهم هستیم و ملت و وطن و عدالت و ضعف آموزش و غیره ساکت بمانید و از بر زبان آوردن ماجرا توسط سفیهانی چون عارق و سفیهالقلم وجدان معذبتان درد نگیرد چون فقط حماقت و نفاق شما را نشان میدهد.
سریعالقلم فقط چیزی که جامعهمدنی و دولت آن در حال انجام است را بیان کرده مگر در مجلس تصویب نشده است که نماینده مجلس باید حداقل فوقلیسانس داشته باشد؟ و چهکسانی پول و وقت خریدن فوقلیسانس را دارند؟ چنین قوانینی و خصوصیسازی مدارس و نظام آموزش عمل کردن به گفتار سریعالقلمها و ژنهای خوب مملکت است. بنابراین اگر از چنین چیزهایی خود را شاکی و نالان نشان میدهید باید دستکم در تلاش برای آموزش رایگان و الغای تمام مدارس و دانشگاههای خصوصی بجنگید. نمیتوان همچون عدالتخواهها و نئومسلمانها حامی «خصوصیسازی خوب» باشید و از چنین گفتههایی مبتنی بر اخلاقیات لیبرالی مغموم یا خشمیگن شوید.
از قضا درسی که از بر سر کار آمدن پزشکیان (در مقام رئیسجمهور جامعه مدنی پروغرب، شیفته دانشگاه، شیدای مدرک دکتری و پزشکی، مفتون زبانانگلیسی، متنفر از آخوند و...) با این حجم از نادانی میتوان گرفت این است که اگر یک پزشک آن هم چنین پزشکی میتواند در سیاست دخالت کند و در قوه مقننه و مجریه حضور یابد پس کارگران چرا نتوانند. پزشکی همانقدر به سیاست مرتبط است که دیگر شغلها و تخصصها.
گرگوآر شامایو در بخشی از کتاب جامعۀ حکومتناپذیر توضیح میدهد که چگونه استیلای شرکتها در امریکا موضوع نزاع نیروهای اجتماعی و سیاسی قرار گرفت. جایی که برخلاف شعارهای سیاسی آزادی و دموکراسی و ... ساختاری اقتصادی/سیاسی مستبدانه، سلسلهمراتبی، بدون هیچ نوع انتخابات و بدون پذیرش مسئولیتهای اجتماعیِ تصمیماتشان آنها را به عنوان بخشی از دوران بردهداری در جهان مدرن تبیین میکرد. شامایو ذکر میکند که چطور یک کارگر به جرم یک دقیقه تأخیر اخراج شد؛ یکی دیگر که درون اتاقک اتومبیل بادی از او خارج شده بود معلق شد و یا مورد دیگری که بخاطر چهچهه زدن در کارگاه اخراج شد. تبارشناسی اخلاق لیبرال نشان میداد که آزادی فقط تا جایی میتواند مطرح باشد که استبداد اقتصادی و قواعد بازار آزاد را پس نزند. به تعبیر او مفهوم آزادی شمشیر داموکلس فقر را پیشفرض گرفته و نابودی اشکال تثبیتشدۀ همبستگی اجتماعی پیششرط کارگر داوطلب آزاد است. میلتون فریدمن در آن هنگام تلاشها برای نظارت بر شرکتها و قدرت سندیکاها را با این عبارت محکوم کرده بود که «در برابر تهدید ناشی از نوعی حکومت سندیکایی، حفظ انضباطِ رقابت حیاتی است» ترکیب انضباطِ رقابت، البته تنها تعبیر متناقض لیبرالها نیست و هرجا که لازم باشد آنان جنگهای صلحآمیز و ترور برای حقوق بشر و استبداد برای آزادی را نیز پیش میکشند. در آن مقطع به روانشناسان متوسل شدند تا دربارۀ اینکه چطور اتحادیهها آزادی و فردیت کارگران را میگیرند، نظریهبافی کنند، همانطور که اکنون چپهای نو باید نشان دهند که چگونه سلسلهمراتب و اقتدار حزب و سازمان آزادیهای ما را سرکوب میکنند.
گزارش بنیاد راکفلر در آن زمان هشدار داده بود که پرسشهایی که در دیگر حکمرانیها مطرح بود دارد در مورد حکمرانی شرکتها نیز طرح میگردد. آرمانهای دموکراتیکی که حکومت بر اساس آنها قضاوت میشود در مورد نحوۀ حاکمیت بر زندگی انسانها در بخش خصوصی نیز موضوعیت مییابد. به بیانی دیگر اینکه شرکتها مدل استبدادی حکمرانی صنعتی در جامعهای ظاهرن دموکراتیک هستند. فریدمن هرگونه محدودیت بر شرکتها و مدیرانشان، حتی از حیث اخلاقی و مسئولیت اجتماعی را ردی از تانکهای شوروی دانسته بود. در هرحال حکمرانی بازارها یک نظم خودمتکی نیستند، بلکه به مدد چنین عقلهای شیادی و با چنگ و دندان در مقابل مخالفانش حفظ میشود. پاگذاشتن به محل کار ورود به زندانی بود که به تعبیر یکی از کارگران وقت آزاد کمتری هم داشت و شرکتها هرچه قدرتشان بیشتر میشد مسئولیت کمتری میپذیرفتند. یک خودکامگی تمامعیار که نیرویی علیه آن وجود نداشت مگر صداهایی پراکنده. یکی از این صداها از دانشگاه و برخی از روشنفکران به گوش میرسید. اعتراضاتی که از سوی یکی از اقتصاددانان نئولیبرال اینگونه صورتبندی شد: «اعضای جامعۀ روشنفکری جنگ روانی علیه جامعۀ غربی به راه انداختهاند». شرکتها با تشخیص این بحران هژمونی دست به کار شدند و به قول ویلیام بارودی، رئیس مؤسسۀ امریکن انترپرایز، نظام شرکتی امروزه باید وارد جنگ برای ذهن بشر شود. آنها جنگافزار اصلیشان یعنی پول را به کار گرفتند و پرسیدند این ایدههای خصمانه از کجا جان میگیرند و تأمین مالی میشوند.
دانشگاهها عمدتن به وجوه مالیاتی که بیشتر از بخش تجارت در امریکا اخذ میشود و کمکهای مالی از صندوقهای سرمایهای که در اختیار بخش تجارت است، وابستهاند. باید بودجۀ تمام آنانی را که از دور و نزدیک علیه نظام سرمایهداری دیدگاههای انتقادی ابراز میکنند، قطع کنیم. بزرگان سیاسی و صنعتی و تجاری توصیه کردند که دانشگاهها باید بیشتر به صندوقهای خصوصی وابسته شوند و ارزیابی کنند که آیا «درس اقتصاد نظریات فریدمن را ارائه میکند یا خیر» ویلیام سیمون وزیر اسبق دارایی و مدیر ٱولین کورپوریشن گفته بود به موازات باید نهادهای جدید تشکیل شود تا آشکارا پناهگاه فکری دانشگاهیان و نویسندگان غیر مساواتخواه شود. باید در ازای کتاب، کتاب و کتابهای بیشتر، کمکهزینه، کمکهزینه و کمکهزینۀ بیشتری به آنها داده شود» شامایو البته در حاشیۀ روایتش نشان میدهد که سازوکارهای دیگری چون تبدیل حملات به نظام سرمایهداری به نقد و نقادی، از آنِخودسازی و ... هم در جریان بوده و هست. میتوان گفت اصلیترین خطر برای دانشگاه علیالخصوص در حوزۀ علوم انسانی استیلای بنگاههای اقتصادی بر آن و بنگاهی شدن دانشگاه است. لازم نیست سانسور و سرکوب هزینهبر و پردردسر انجام شود کافیست بودجۀ آنها را قطع کنید. کافیست نان و نمک آنها به دست بنگاههای خصوصی سپرده شود. در آن صورت همه چیزهایی را خواهند گفت و نوشت که پول و سالن و تریبون برای آن مهیا باشد. در نهایت کمتر کسانی پیدا میشوند که به گونهای سخن بگویند که نام و نانشان آجر شود.
https://t.me/Adel_Irankhah
در دهۀ ۱۹۷۰ و هنگامی که فعالین زیستمحیطی به شرکتهای بزرگ معترض شدند و از دولتها خواستند که با مقرراتگذاری و اعمال نظارت و محدودیت اجازه ندهند که این شرکتها بخاطر سودخواهیشان محیطزیست را تباه سازند کارشناسان لیبرال، آن را هجمهای علیه آزادیِ کارآفرینان و نقض آزادی دانستند و هر نوع مداخله و نظارت دولت را با زدن انگ «برادر بزرگ» محکوم کردند. یکی از بازیهای کارشناسانۀ آنها در آن مقطع مطرح کردن تحلیل هزینه/فایده بود؛ اینکه فلان فعالیت تولیدی آیا فایدهاش بیشتر است یا هزینهاش؟ آیا فلان ماده که تولید آن جان کارگران و طبیعت را تهدید میکند باید به چه میزان تولید شود؟ کار به محاسباتی رسید که به برآورد ارزش و قیمت زندگی یک انسان پرداختند. چیزی که یادآور «پیشنهاد مؤدبانه» جاناتان سویفت است. او پیشنهاد کرده بود که برای توسعه و رفاه کشور میتوان کودکان فقرا را نمکسود کرد و گوشتشان را فروخت. سویفت محاسبه کرده بود که اگر انسان از چیزی نهراسد قادر خواهد شد ثروت زیادی بیاندوزد. زندگی و محیطزیست کالا شده بودند.
ارزشگذاری پولی برای حق تولید فلان مقدار گازهای گلخانهای انجام میشد و محاسبات علمی دقیقی در سال ۲۰۰۶ انجام شد که ارزش زندگی در آمریکا را ۱۲۶۶۰۳۷ دلار و در بنگلادش برابر با ۵۲۴۷ دلار برآورد کرده بود. بنابراین فایدۀ نجات زندگی یک بنگلادشی ۲۴۱ بار کمتر از فایدۀ نجات زندگی یک امریکایی است. موری ویدنبام که یکی از بانیان این رویکرد هزینه/فایده بود بعدها در مصاحبهای لو داد که هدف اصلی این رویکرد مواجه کردن دولت و فعالین زیستمحیطی با چالشی است که رفع آن غیرممکن است. چنین محاسباتی از اساس ناممکن است. برآورد خسارت وارد شده به طبیعت و زندگی انسانها در حال و آینده فقط برای مذاکراتی بود که حواسها را از جنگ و سود سرمایهداران علیه کارگران و طبیعت دور کند. آنها نمیخواستند هزینههای اجتماعیِ فعالیتهایشان را بپذیرند و بار آن را بر دوش کلیت جامعه، طبیعت و بیش از همه بر طبقۀ کارگر میگذاشتند. بهواقع بخش بسیاری از منافع و سودهای سرشارشان در این لاقیدی به نام کارآفرینی و آزادی نهفته بود.
گرگوار شامایو توضیح میدهد که چگونه فاز بعدی به تعبیر او «لیبرالیسم اقتدارگرا» برای مقابله با چنین مسائلی مسئولیتپذیر کردن مردم بود. مثلن تبلیغی که نشان میداد دستی از داخل ماشین بیرون میآمد زبالهای را پرت میکرد و سپس روی چهرۀ سرخپوست مغمومی کات میخورد تا نشان دهد طبیعت از تمدن ناراحت است و مردم عامل آلودگیاند و همهچیز در دست آنان است. بنابراین باید وجدانشان معذب و تلاششان مضاعف شود. جالب اینکه این تبلیغ را نه یک سازمان دفاع از محیطزیست، بلکه کنسرسیومی به نام «امریکا را زیبا نگه دارید» ساخته بود که از صنایع نوشیدنی و بستهبندی منجمله کوکاکولا و شرکت تولید کنسرو امریکا تشکیل میشد. روانشناسان و حقوقدانها وارد شدند تا ماجرا را به گونهای روایت کنند که از عاملین اصلی سلب مسئولیت کنند و بار آن را بر دوش دیگران بنهند. مدیر کوکا با ابراز نگرانی زیستمحیطی و تمجید از جوانان فعال این عرصه اضافه کرد «دولت هم قادر به حل مسئله نیست. اما مردم میتوانند کاری کنند». الگویی از فرایند مسئولیتپذیر کردن که یکی از تاکتیکهای نئولیبرالیسم اخلاقی به حساب میآید و نخستین کارکرد آن ممانعت از مقرراتگذاری در مورد فعالیتهای شرکتهاست. مسئولیتپذیر کردن دیگران برای سلبمسئولیت از خود. صاحبان صنایع با تأسی از لفاظیهای جنبشهای اعتراضی محیطزیستی از مردم خواستند به تعهد و مسئولیت خود پایبند باشند و به مبارزه و اقدامات کوچکشان ادامه دهند. تاکتیکی برای شکلهای مهارشده از تعهد غیرسیاسی، خُرد و فردی که شوق به عمل را ارضا و همسو با منافعان صاحب سرمایه میسازد.
شامایو در ادامه کتاب نهچندان دقیقش نشان میدهد که چگونه لیبرالیسم در دوران کنونی جهان سمت و سویی اقتدارگرا یافت و با تحمیل مقرراتی بر دولت به بازار آزادی میدهد اما همگان را در انضباط رقابت، بازار و مالکیت خصوصی حبس میکند. دولتی قوی و توأمان ضعیف. مقرراتگذار و مقرراتزدا. نرم در برابر بازار و سخت در برابر چیزهای دیگر. دولت و بازار با تبدیل مطالبات سیاسی به تقاضاهای بازار و عرصه فعالیتهای انجیاویی و فردی نهتنها مسئولیت تخریب طبیعت و بحرانهای زیستمحیطی را از شیوه تولید سرمایهداری، سرمایهداران و دولت کارگزار آنها برداشتند، نهتنها بودجههای دولتی و هزینههای کمپانیها را به حداقل رساندند، بلکه از جنبۀ سیاسی نیز بحران مشروعیت دولتها را نیز تا حدود بسیاری مرتفع کردند. مسئلۀ لیبرالیسم، آزادی بازار به هر قیمتی است و نه آزادی اجتماع. این نکته را میتوان در حمایت هایک و فریدمن از پینوشه و سایر دیکتاتورهای بازار آزادی، متوجه شد. بهواقع آنچه که غنینژاد و دوستانش هم پیشتر تضمین داده بودند که «بازار، الزامن دموکراسی نمیآورد» و مشکل اقتصاد ایران را «عدول از فقه شیعی» دانسته بودند، نه شیادی شخصی آنها و یا بخش غیرلیبرالشان، بلکه وفاداری تمام و کمال به خودِ خودِ لیبرالیسم است. لیبرالهایی که مدام از «ارتجاع سرخ و سیاه» میگویند اما برای آزاد ساختن بازار و قیمتها دست به دامان فقه شیعی و قرائت هایکی از اسلام میشوند. اسلامِ امریکایی و لیبرالی.
این کلبیمسلکی ابدن تخطی از لیبرالیسم نیست همانگونه که نمیتوان با گفتن نئولیبرالیسم، لیبرالیسم را چیزی متفاوت از نسخۀ کنونی آن دانست. جان لاک هم باور داشت که حکومت میتواند شهروندانش را به جنگ بفرستد، آنها را اعدام کند اما حق ندارد و نباید به اموال آنها دست بزند. حکومت باید در مقابل مالکیت خصوصی نرم و مطیع باشد. به تعبیر فونمیزس «اگر بخواهیم طرح لیبرالیسم را در قالب یک فرمول بیان کنیم این خواهد شد: مالکیت خصوصی بر ابزار تولید. سایر الزامات لیبرالیسم از این اصل بنیادین منبعث میشوند. فاشیسم و تمام برانگیزشهای مشابه در جهت دیکتاتوری فعلن تمدن اروپا را نجات دادهاند. اعتباری که فاشیسم از این امر به دست آورده برای همیشه در تاریخ ماندگار خواهد بود». شاگرد او فونهایک نیز هرکجا بوی استبداد و فاشیسم به مشام میرسید خودش را میرساند تا از آزادی/دیکتاتوری بازار دفاع کند. «هایک پس از به قدرت رسیدن سالازار در پرتغال پیشنویس قانون اساسی خود را با پیامی چاپلوسانه به او فرستاد. هنگامی که در آرژانتین ژنرالها موج سرکوب به راه انداختند، هایک برای ایراد سخنرانی به آنجا رفت. پینوشه شیلی را به خون کشید، هایک و فریدمن حمایت کردند. آفریقای جنوبی تحریم شد، هایک دست به قلم شد تا از نظام حاکم دفاع کند».
بنابراین بیراه نیست که نمایندگیهای پخش مجاز و غیرمجاز آنها در ایران نیز چنان مواضعی اتخاذ کنند و به تمامی خواستار عادیسازی روابط با فاشیسم صهیونیستی و سرسپردگی در برابر امپریالیسم غرب شوند. آزادی برای آنها آزادی بازار و جهان غرب آزاد است. آزادیخواهی آنها به تعبیر مارکس آزاد کردن تودههای مردم است از قید زمین و ابزار تولید! تا به استثمار سرمایه تن دهند. طبیعت و جامعه قربانی اقتصادی دینداران متعصبی میشود که مذهبشان بازار آزاد است. فریدمن در دیدار با پینوشه از «دموکراسی محدود» و «دولت نیابتی» گفت و هایک در مصاحبهای از ضرورت دیکتاتوری در دوران انتقالی دفاع کرد؛ دیکتاتوری که عملکرد لیبرال داشته باشد. به تعبیر نیکلاس کالدور معنای گفتههای پرفسور هایک این است که دیکتاتوری فاشیستی و پولگرایی باید پیششرط لازم برای یک جامعۀ آزاد در نظر گرفته شود. جدای از اینکه پیوند لیبرالیسم با فاشیسم، دیکتاتوری، ژینوساید و اکوساید مشخص است میتوان پروپاگاندا و هیستری راستها و البته بسیاری از چپها در مورد «دیکتاتوری پرولتاریا» را به یاد آورد. آنها دیکتاتوری بورژوایی یا اقلیت را پذیرفتهاند و حساسیتی به آن ندارند اما نسبت به دیکتاتوری اکثریت بسیار حساس و دموکراسیخواهاند. دموکراسیخواهی آنان همان دیکتاتوری بورژوایی است. البته با این توضیح که منظور ما از «دیکتاتوری بورژوازی» ایدهالترین حالت لیبرالدموکراسیهاست که استیلای بانک و بازار و سرمایهداران خون مردم را در وضعیتی عادی در شیشه میکنند و نه آنچه که اقتصاددانان لیبرال مد نظر دارند که با شوک و سلاخی دینشان را اعمال میکنند.
در هرحال بازار آزاد و دستهای پنهانش چندان هم آزاد و پنهان نیست و باید دستانی آشکار و خونین آن را ایجاد و محافظت کند. خوشبختانه گرامشی این نکات را به دقت صورتبندی کرده و نشان میدهد که نظم بازار به خودی خود برقرار نمیشود و باید پیوسته ایجاد و تکثیر گردد و بر سر اینها دولت و جامعه مدنی و اقتصاد و سیاست یک مجموعه به حساب میآیند: «از آنجا که در واقعیت جامعه مدنی و دولت یک نهاد واحدند لازم به بیان است که لیبرالیسم اقتصادی نیز خود مقرراتگذاری دولتی است که در سایۀ قانون و قواعد قهری برقرار و حفظ میشود: این سیاستی آگاه از اهداف خود و نه صرفن بیان خود به خودی و غیرارادی واقعیت اقتصادی است. بنابراین لیبرالیسم اقتصادی یک برنامۀ سیاسی است که در صورت دستیابی به پیروزی سران دولت را جایگزین کرده و برنامۀ اقتصادی کشور و به عبارتی توزیع درآمد ملی را تعدیل میکند».
یادآوری و تأکید بر این نکات از این حیث ضرورت دارد که در فضای جامعه مدام سانسور و فراموش میشوند. هرقدر بحرانهای زیستمحیطی و اجتماعی بیشتر میشود، سرمایهداری و سرمایهدارن بیشتر پشت «مسؤلیت مردم»، «ناکارامدی دولت» و ...پنهان میشوند و از مردم مسئولیت بیشتر و از دولت آزادی بیشتری برای خصوصیسازیِ خوبِ هوا و نور خورشید طلب میکنند. طبقۀ کارگر باید بداند که در سرکوبش جامعهمدنی و دولت همدستند و حتی بحران زیستمحیطی هم نباید این توهم را در کارگران ایجاد کند که پس همه ضد مناسبات سرمایه میشوند و با ما همسو خواهند شد. آنها در نهایت وجدان معذب و همسویی با شما را به منافعشان میفروشند. روشنفکران چپ و منتقد لیبرالیسم و نئولیبرالیسم با دغلکاری تمام، صراحت و صداقت فونمیزس را کتمان میکنند: لیبرالیسم یعنی مالکیتخصوصی. نمیتوان بدون مبارزه با مالکیتخصوصی لیبرالیسم و نئولیبرالیسم را نقد کرد و حامی طبیعت و جامعه بود. خصوصیسازی خوب و لیبرالیسم خوب وجود ندارد و همانطور که جان لاک در بردهداری سهیم بود، لیبرالیسم هم همواره با اقتدار و فاشیسم ملازم است. آخرین مدرک آن اسرائیل.
احتمالن این آخرین باری است که اسم هیبت لطیفی، غیر از فیش حقوقیاش، در جای دیگری نوشته میشود. معلمی حالا دیگر میانسال که سالها پیش از شهرستان به تهران آمده بود و هیچ خبر نداشت که قرار است گرانی و افزایش اجارهخانه چه بلایی بر سر حقوق ناچیز و خوراک و پوشاک و حتی رنگ و روی او بیاورد. لوکیشن او در تهران از اواسط شهر شروع شده بود و مدام به جنوب و حواشی تبعید میشد، اما حالا سه سالی میشد که با خوششانسی در زیرزمین آپارتمانی در محلهای نهچندان بد ساکن شده بود. ماجرای این خوشاقبالی از اینجا شروع شده بود که یکی از دوستان دوران دبیرستان، از آشنایی مشترک سراغ او را گرفته بود. در آن زمان و هنگامی که در مورد کسی میگفتند «فلانی در تهران است»، خود نوعی کار و کاسبی و منزلت به حساب میآمد. آشنای مشترک در پاسخ گفته بود: «هیبت سالهاست در تهران است». عبارتی که برای هیبت حس غرور و اهمیتی را ایجاد میکرد که فاقد آن بود؛ بهگونهای که گاهن سری به شهرستان میزد تا مجددن به آشنایان و دوستان یادآوری شود که او «در تهران است».
از قضا در یکی از همین سفرها به همان دوستی برخورد که پیشتر سراغش را گرفته بود و همان دیالوگهای معمولیی که بین دوستان قدیم برقرار میشود نیز بین آنها رد و بدل شده بود. با این تفاوت که این بار تهدیدی که البته فیالفور به فرصت تبدیل شد اتفاق افتاد. محمد به او گفته بود که هفته بعد سری به تهران میزند و از هیبت محل سکونتش را پرسیده بود. هیبت در این جور مواقع تمام هوش و خباثتش را یکجا جمع میکرد تا تمام مسیرها به آن لحظه و نقطه را مسدود کند. این بار اما محمد اضافه کرده بود در آنجا زیرزمینی را کرایه کرده که هر از چند گاهی که به تهران میآید آنجا برود و بماند. هیبت در لحظه لطافتش نمایان شد. لبخند شیرینی زد، چشمهایش زیر ابروان پرپشتش شکفت و دماغ بزرگش بر روی لبانش سایه افکند. با گرمای بیشتری محمد را تحویل گرفت و شماره تلفنها برای قول و قرارهای بعدی رد و بدل شد. بعدتر قرار بر این شد که هیبت در ازای مبلغ نه چندان زیادی در آن زیرزمین ساکن شود. هرچند که زیرزمین بود و نمور و تاریک بود و فضای خفهای داشت اما در عوض میتوانست به بقیه بگوید که در مرکز تهران ساکن است چون فقط دو ایستگاه اتوبوس با خیابان انقلاب فاصله داشت که البته او این دو ایستگاه را حذف میکرد و به آن اشارهای نمیکرد.
هرچند با همین اوضاع و احوال نیز نمیتوان گفت که او آسوده زندگی میکرد. مصائب جدید آقای لطیفی فقط مقداری تلطیف شدند و رنگ و بوی دیگری به خود گرفتند. با آن حقوق ناچیز که بیشتر از نصفش را اجارۀ همان زیرزمین میبرد، خوراک او به همان اقلام سیبزمینی، پیاز، تخم مرغ، سوسیس، همبرگر و ندرتن برنج و مرغ ختم میشد. لازم است بگویم که هیبت لطیفی، ماهی یک یا دوبار را ولخرجی میکرد و غذای خوشمزهای را به تن نحیف و بیقوارهاش هدیه میداد. گاهن خود آشپزی میکرد و بعضی وقتها هم از بیرون چیزی میگرفت. ترجیعبند این عیاشیهای سر برج، یک بسته مارلبرو و عرق یا شرابی بود که از آن ارمنیهایی میگرفت که همه در تهران شمارۀ یکی از آنها را داشتند. البته بعضی از ماهها این ولخرجیها بیشتر میشد مثلن اگر که مدارس تعطیل میشدند، او هزینۀ رفت و برگشت به مدرسه و خوردن آن ساندویچ آشغال را برای چنین خوشیهای کوچکی در نظر میگرفت. علیالخصوص که به واسطۀ ندیدن همکاران و دانشآموزان مدرسه از ته دل خوشحال میشد. بدگوییها و تمسخرهایی که رسم همکاران در همهجاست دل نازک او را شکسته بود و نیز چند باری به گوشش خورده بود که چطور دانشآموزها اسم و تهلهجه شهرستانیش را مسخره میکنند؛ «هیبتآقا شما چرا انقد لطیفی و ...». البته جشنهای کوچک آقای لطیفی علتهای دیگری نیز میتوانست داشته باشد مثلن اینکه از طرف دوستان دعوت میشد و یا برایش غذایی میفرستادند و در کل هر چیزی که هزینهای را برای او برمیگرداند.
دربارۀ اینکه چطور و چرا اسم هیبت را روی او گذاشتهاند، اطلاعی در دست نیست و این تصور که کودکی در قنداق را هیبتالله اسم بگذارند تمسخر دوستانش را هم موجب میشد. البته او هرگاه این مسخره شدنها را میشنید بعد از کمی همراهی با جمع توضیح میداد که «هیبت الله نیست و در شناسنامه هیبت خالی نوشته شده»، بلکه مقداری از عجیب بودن و نابهنگام بودن آن اسم بکاهد. او آنقدر هم قدیمی نبود که چنین اسمی داشته باشد. همین باعث میشد که تلاش کند خود را معلمی روبهجلو و شهری نشان دهد. ذوق و سلایقش را تربیت کند و بر هنر و شعر و موسیقی دستی دراز کند. حتی قبلترها ابیاتی سروده بود و یکی از آن اشعار چند صباحی گرفته بود و در زنگ تفریح و جمع همکاران از او خواسته شده بود که شعرش را بخواند؛ اما همان هم چندان ادامه نیافت و یک بار دیده بود که یکی از آن معلمهای کلهپوک چطور شعرش را مسخره کرده و بقیه خندیده بودند. این بود که نهتنها هیچ اعتماد و دلخوشیی به مدرسه نداشت، بلکه میتوان گفت از آن بیزار و هراسان بود. به میزانی که پس از زدن زنگ آخر کمی در دفتر مدرسه منتظر میماند تا دانشآموزان متفرق شوند و ازدحام جمعیت فروکش کند مبادا که در آن شلوغی رفتار و گفتار زشتی از آنها علیه او سر بزند. مدارس را که دیدهاید در آن لحظات جنون و آشوب فوران میکند.
آقای لطیفی هنگامی که خسته و لهیده از سر کار برمیگشت ابتدا روی مبل لم میداد و نخ اول سیگارش را به خوشی پایان یک روز مسخرۀ دیگر مدرسه مارلبرو میکشید. در آن هنگام برای خوشی بیشتر یک موسیقی ملایم و باکلاس گوش میداد. فرهنگ همیشه پناهگاه کسانی است که توان و امکانی به اندازۀ سرهای پر سودایشان ندارند و هیبت آقا عاشق فرهنگ و فرهیختگی بود. پس از سیگار اول اما باید املت یا همبرگی آماده میکرد و بعد از آن به سیگارهای ارزان قیمتش باز میگشت. اگر روز بعدش را مدرسه داشت زودتر میخوابید اما اگر شیفتش نبود پای فیلم یا فوتبالی مینشست و یا چیزی میخواند و به روزی که سپری شده بود فکر میکرد؛ به فلان دانشآموزی که معلوم نبود چرا میخندید و یا آن یکی در گوش دیگری چه گفته بود.
او نصف هفته را تعطیل بود و فرصت کارهای دیگری را داشت اما میتوان گفت که حال هیچ کار دیگری را در خود نمیدید. از وقتی هم که در آن زیرزمین ساکن شده بود به لطف تاریکی دائمیاش هر وقت که میخواست با خاموش کردن لامپها شب را به خانه میآورد و اندکی میخوابید. البته اگر که کسی زنگش نمیزد و بیدارش نمیکرد. در این مواقع واکنش او غر زدن پای تلفن و فحاشی پس از قطع کردن آن بود. راستش او خواب درستی هم نداشت و از این بابت همیشه شاکی بود. مدام وضعیتش را لعنت میفرستاد و برآورد پزشکی میکرد که تقصیر تغذیه و سلامتش است. حدسهایی هم میزد از کمبود فلان مواد و بهمان ویتامین در بدنش. معمولن در چنین لحظاتی مقداری مضطرب میشد و چند حرکت ورزشی که یکی از دوستانش گفته بود خوب است، انجام میداد که به نفس نفس میافتاد و اضطرابش را بیشتر میکرد. همین باعث میشد برای خاموش کردن استرسش سیگاری روشن کند. سپس خشمش متوجه سیگار میشد که تقصیر این است. کار به اینجا که میرسید چند روزی سیگار را ترک میکرد و تصمیم میگرفت که هر روز یک ساعت قدمزنان آفتاب بگیرد و لااقل ویتامین د را از آفتاب تابان بگیرد. آفتابی که در سکونتگاه او هیچ روزنی نمییافت.
البته آقای لطیفی همیشه هم جواب تلفنها را اینگونه نمیداد. اگر که قولی گرفته یا حدسی زده بود که این تلفن شاید غذای خوشمزهای یا عرقی و یا میوهای نصیبش میکرد با گشادهرویی و لطافت مشفقانهای جواب میداد و حد اعلای مرام گفتاری را نثار رفقایش میکرد. البته دوستانش فقط اندکی اوضاعشان از او بهتر بود اما با اینحال آنقدر بهتر بود که هرازگاهی او را دعوت کنند یا چیزی برایش بیاورند. ناگفته نماند که خود هیبت چند باری برای دوستانش خط و نشان کشیده و اتمام حجت کرده بود که «من به اون اندازه ندارم که شما اینجا تلپ شید وقتی که اینجا میاید با خودتون خورد و خوراکتون رو بیارید». او این ضربالمثل که «مهمان روزیاش را با خودش میآورد» را چنان دستورالعمل و ورودی زیرزمینش وضع کرده بود. تا حدی هم حق داشت از آنجا که خانهاش به مرکز شهر نزدیک بود، دوستانش پس از گشت و گذار و دوردورشان در خیابانها و پارکهای مرکز شهر و برای استراحت و صرف چای و اگر امکانش بود تناول شام به آنجا میآمدند.
در یکی از این تماسها حمید قبل از آنکه زنگ بزند به او پیام داده بود که «زنگت میزنم، دعوتم کن خونه، با دوستدخترمم، بد و بیراه نگی، زشته» پیشتر حمید به او گفته بود که با دختری دوست شده که وضع مالی خوبی دارد و بالاشهر زندگی میکند. هیبت خیلی محترم و لطیف جواب داد و با اصرار به خانه دعوتشان کرد. در نیمساعتی که قرار بود آنها برسند، دستی به سرو روی خانه کشید و اسباب چای و قهوه را آماده کرد و حتی به این فکر کرد که اگر شام میماندند، برایشان برنج و خوراک مرغی تهیه ببیند. زنگ آیفون زده شد و هیبت دکمۀ آیفون را زد. مهمانها از پلهها پایین آمدند و او با رویی گشاده در را باز کرد. بعد از سلامعلیک معمول، حمید معرفی کرد: ملیکا. ملیکایی که ترس پایین آمدن از آن پلههای تنگ وتاریک و ورود به آن مکان سیاه و دودآلود در چهرهاش نشسته و او را مضطرب ساخته بود، علیالخصوص که از آشناییش با حمید فقط چند روز میگذشت.
هیبت با مقداری لکنت گفت: خوش بختم. لکنتی که باعثش افکاری بود که در همان لحظه از ذهنش گذشت و به تفاوت اسم هیبت با اسم دختر اندیشید. ظاهر ملیکا را ورانداز کرد و رفاهش را علاوه بر اسم، در پوست و استخوانش دید. لباسها و کفشهای مارک، بوی ادکلنی که گرانی و ماندگاری را در فضای خانه پخش کرد، مژه مصنوعی پرپشت و بلند، دماغ عمل کرده، بوتاکس و پروتز و تقریبن خرجهای اضافهای که هیچ معنایی جز نشان دادن «دارندگی و برازندگی» نداشت، به او اعتماد بنفس و سروزبان بخشیده بود. به رسم ادب دست خالی هم نیامده بودند و جعبهای شیرینی همراه داشتند. علاوه بر محقر بودن خانه، محبت و گرمای میزبان در همان بدو ورود، اضطراب مهمان تازهوارد را فرونشاند. ملیکا با لبخند گفت: «ببخشید هیبت خان مزاحم شدیم». سپس خندهاش گرفت و اضافه کرد: «حمید میگه ما هیبت خان یا مش هیبت صداش میزنیم». هیبت نگاهش را سمت حمید چرخاند و زورکی و الکی خندید. حمید اما میدانست که این خنده بعدن برایش آب میخورد. هیبت به روی خود نمیآورد که از اینگونه صدا زدنش ناراحت میشود اما چندان هم خوش نداشت که در جمعی غیرپسرانه اینگونه مسخره شود. مخصوصن که ملیکا تا اتمام آن یکی دو ساعت چند بار دیگر هم او را مش هیبت صدا زده بود و علاوه بر این اتفاق بدتری افتاد.
میزبان برای خریدن سیگار به مهمانان گفت تا سر کوچه میرود و برمیگردد و مؤدبانه پرسید: «شما چیزی لازم ندارید»؟ حمید و ملیکا تشکر کردند و گفتند: «خب میگفتی ما میگرفتیم برات». هنگامی که هیبت در را پشت سرش بست به ذهنش رسید که برگردد و از آنها بپرسد برای شام چه غذایی دوست دارند که آماده کند اما شنید که ملیکا غر میزند: «اینجا کجاست من رو آوردی آخه؟ تاریک و نمور و بوگندو. توو این دخمۀ مش هیبت آدم نفسش میگیره. بوی شلغم یک هفته پیشش توی خونه مونده. کم مونده بالا بیارم. زودتر از اینجا بریم. اگه برای شام تعارف کرد، قبول نکنیها». حمید با حالت ملتمسانهای توجیه میکرد: «بابا ما سر زده اومدیم وگرنه انقدرهام کثیف نیست. پسر خیلی مهربونیه». هیبت اینها را شنید و
فایل پیدیاف داستان در کانال تلگرامی نکتهها
https://t.me/Adel_Irankhah
نشریۀ نیچر در گزارشی ایران را پس از عربستان پاکستان روسیه چین مصر و مالزی در ردۀ هفتم تولید مقالاتِ تقلبی قرار داده. بنابر این گزارش، پنجاههزار مقالهای که بازپسفرستاده شدهاند، تنها نوک کوهیخی از این مقالات تقلبیاند. از نگاه این گزارش معضل خطرناکِ این میزان از جعل و دزدی و شارلاتانیسمِ علمی این بود که این مقالات حتی اگر خوانده هم نشوند (که نمیشوند) پیشینۀ مقالات بعدی میشوند! و ادامۀ مسیر را نیز منحرف ساختهاند. البته ماجرا سوار شدن راست بر دروغ یا دروغ بر دروغ و تقلبی بودن مقالات نیست. خود فرمت مقالات است که یک تقلب و حماقت عمیق است. همانطور که چیز دزدیده شده نه محتویات چرخدستی بلکه خودِ چرخدستی است.
علاوه بر این نکته جالب در مورد گزارش نیچر این است که دشمنان غرب در این لیست قرار دارند نکتهای که نشان میدهد نظم دانشگاهی و مجلات و مقالات نیز همانند حقوقبشر و جشنوارهها بخشی از استیلای غرباند. فرمتهایی که صدای ضعفا در آنها نمیگنجد مگر آنکه طبق گوش و چشم اقویا گفته و نوشته شوند.
مقالات و کتب دانشگاهی در کلیتشان چنان بلاهتباراند که انسان از خود میپرسد نویسنده چگونه توانسته به این شدت و مدت به حماقتش ادامه دهد؟! ایگلتون این حیرت را اینگونه میپرسد که :آیا کسی هست که بتواند اثری بد خلق کند و در عین حال خود از کیفیت نازل کارش آگاه باشد؟! و اینچنین جواب میدهد: ...پاسخ مشخص است درست مانند برخی از افراد بیاستعداد که در مسابقات استعدادیابی تلویزیونی شرکت میکنند، در اینجا نیز عدم آگاهی نسبت به بد بودن اثر، در واقع جزئی جدانشدنی از بد بودن آن است. عدم آگاهی از خرف بودن فرمت مقاله نیز خود بخشی از همان جهالتیست در محتوای مقالات انعکاس مییابد.
بهراحتی میتوان حکم داد که امروزه تحلیل و تفکر و نوشتن کاملن از دانشگاه و فعالیت دانشگاهی رخت بربسته و در خارج از آن جریان دارد. بوردیو نشان میداد که چگونه میدان هنر برای هنر و هنر بازاری نسبتهایی معکوس داشتند و موفقیت در فروش اثر هنری به معنای شکست در میدان هنر برای هنر بود. در این مورد نیز میتوان گفت که چنین نسبتی وجود دارد؛ به موازات داشتن رزومۀ دانشگاهی فربهتر، دانش و بینش فرد نحیفتر است. دانشگاه و معیارها و سنجههایش چیزی نیستند جز موزهایی برای دستآموز کردن افراد و افکارشان.