نکته‌ها

آرشیو نوشته‌های عادل ایرانخواه

نکته‌ها

آرشیو نوشته‌های عادل ایرانخواه

دلقک و جلاد



ویلیام سیدنی پورتر یا همان اُ. هنری داستانی دارد به نام اعترافات یک طنزنویس؛ ماجرای مردی که در جشن تولد همکارش نطقی می‌کند و حضار به استعداد طنز او پی می‌برند. کم‌کم خودش هم در این جایگاه تعریف می‌شود. می‌نویسد برای نشریات می‌فرستد و درآمدش بیشتر می‌شود به میزانی که از فروشگاهی که در آن کار می‌کرد استعفا دهد و فقط مشغول طنازی و لودگی شود.

او کم‌کم تبدیل به زالویی چندش می‌شود که همه‌جا چشم و گوش تیز می‌کند تا چیز مسخره‌ای برای نوشتن پیدا کند. حرف‌های زنش را سوژه می‌کند، بازی بچه‌هایش را زیرنظر می‌گیرد، ایرادهای اطرافیانش را می‌جوید و دست می‌انداز و ثبت می‌کند. تبدیل به هیولایی می‌شود که دیگر حتی بچه‌هایش نیز به او اعتمادی ندارند.

دلقک‌‌ها و کسانی که لودگی کسب‌وکارشان است در حالت عامشان چنین‌اند، شوخی و لودگی  را نه‌چنان بخشی از زندگی و چنان دستاویزی برای چیزی دیگر، بلکه چنان تخصص، تک ژانر و هدفی در خود می‌نگرند. لمپنهایی که فساد، استثمار، کشتار، تجاوز و هر فاجعه‌ای را دستمایۀ لودگی قرار می‌دهند تا عادی و روان در جامعه طبیعی شود.

باختین در خنده و جشن‌های مردمی نوعی نفی نظم اجتماعی را می‌دید نفیی که وضع موجود را برهم می‌زند و به زایشی جدید منجر می‌شود. اما اگر خندیدن همبسته و مؤید وضع موجود باشد چطور؟! تجویزی از سوی طبقات حاکم برای تاب‌آوری وزن سنگینشان بر حیات ما؟! ایدئولوژی خندیدن که تمامی لوده‌ها را چنان دلقکان دربار سرمایه‌داری اینبار نه برای خنداندن شاهان بلکه برای تلطیف رنج رعایا و عادی‌سازی جنایات به خدمت می‌گیرد.

مشتی زالوی خنده که بی‌رحم‌تر از عبوسیِ جلادان، همه‌چیز برای آنان حکم یک جُک را دارد. لوده‌هایی ارتجاعی که وقاحت و درندگی دوران را ملو می‌کنند، قدرت را در مخمل می‌پیچند و فجایع را رنگ آمیزی می‌کنند تا رد خون و صدای پای سرمایه لابه‌لای قهقهۀ حضار گم شود. آنکه می‌خنداند خبر هولناک را می‌پوشاند، تا همدست جباران باشد.

طنزنویس داستان اُ هنری سرانجام در یک مؤسسۀ کفن‌ودفن شروع به کار می‌کند تا به گونه‌ای نمادین نشان دهد دلقکها و لوده‌ها شیفتۀ مرگ‌اند، مرگ همه چیز. آنها همه‌چیز را می‌کشند، زهر واقعیت را می‌گیرند و اخته‌اش می‌سازند. همه‌چیز برای آنها فقط دستمایۀ ابتذال است از سیاست بگیر تا اقتصاد جنگ، عشق و حتی شوخی.


https://t.me/Adel_Irankhah

آوانگاردهای ارتجاعی؛ چگونه آنچه نو می‌نماید بسیار تکراری است.

هنریک گروسمن در کتاب پنجاه سال مبارزه بر سر مارکسیسم نکات درخشانی را گوشزد می‌کند تا به ما یادآوری کند چگونه گفتارهایِ آزمون پس‌داده، با بزک دوزک‌‌های جدید سر بر می‌آورند اما ورای شامورتی‌بازی‌هایشان هیچ آوردۀ جدیدی غیر از خرافات بورژوایی و کوچ و گریز درون قلمرو سرمایه را در ظرف نو نریخته‌اند.


یکی از شخصیت‌های کانونی مورد اشاره گروسمن، ادوارد برنشتاین است که نامش با ریویزیونیسم گره خورده و اولین بار به‌طور سیستماتیک نظریات مارکس را با این استدلال که با توسعۀ سرمایه‌داری تطابق ندارند، مورد بازنگری قرار داد. برنشتاین البته هیچگاه کلیت آموزه‌های مارکس را اشتباه نخواند، چراکه ریویزیونیسم در نهایت نه تمایل دارد و نه قادر است که یک ساختمان نظری جدید را جایگزین نظریات مارکس کند. در نتیجه فقط سروته آن را می‌زند، تا انقلابی بودنِ آن را بزداید، با بورژوازی هماهنگ شود و به تعبیر لنین چیزی نباشد جز اپورتونیسم.

تجزیه‌ای تئوریک که نقاط کانونی آن را چنان عنصری حاشیه‌ای و متغیر قلمداد می‌کردند تا در خوانش آن به تعبیر خود وجوه یوتوپیک نظریات مارکس را بزدایند. جدای از اینکه مارکس یوتوپیاباور نبود، می‌توان از زبان خود او گفت: آرمانشهرباوران و خیالبافان واقعی کسانی هستند که می‌خواهند سرمایه‌داری را بپذیرند اما از پذیرفتن نتایج ضروری آن سرباز زنند. کاپیتالیسم را نگه دارند اما استثمار، بیکاری، بی‌مسکنی و ... را نقد کنند، اصلاح کنند و ...

گروسمن نشان می‌دهد که چگونه برنشتاین در نفی‌ها باقی ماند. نظریۀ ارزش و ارزش اضافی مارکس را مسائلی ذهنی و نه عینی و زائد دانست، با به تعبیر خودش «جبر آهنین تاریخ» و درک ماتریالیستی از تاریخ مبارزه کرد و بر اهمیت زیاد فاکتورهای اخلاق و ایدئولوژیک باور داشت. اینها و بیشتر از اینها برنشتاین را به این نتیجه رساند که «هدف ـ هرچه که می‌خواهد باشد ـ برای من هیچ است. جنبش همه‌چیز است». از نظر او بیشترین توجه و انرژی باید بر اهداف بلاواسطه و کار جزئی روزمره معطوف باشد.

توصیه‌هایی بیشتر لیبرالی/بورژوایی که می‌توان قالب‌های جدید آن را در خرافات چپ‌های نیچه‌ای مشاهده کرد. به عنوان نمونه می‌توان به کتاب مارکس از منظر ساختارگرایی اشاره کرد که علی‌رغم تلاش نویسنده برای دفاع از این جریان، درک سفاهت‌بار آنان از مارکس را عیان می‌سازد. فهمی که آنان را به بازیگوشی‌های روزمره وامی‌دارد. مثلن در گفتگویی تینیجرپسندانه نگری و دلوز به این فرمول برنشتاینی می‌رسند که مهم شدن انقلابی است. عبارتی هیجانی که از قضا انفعال و صرفِ بودن را توجیه می‌کند. شکلی از حیات‌گرائی، لذت‌جوئی، تخطی‌های از پیش مقرر و لجبازانۀ آنارشیستی که همه کار می‌کند تا به‌واقع هیچ‌کاری نکند.

جدای از شرایط عینی و تاریخیِ رشد چنین گرایشاتی، گروسمن به‌خوبی دلیل اقبال روشنفکران به برنشتاین را توضیح می‌دهد. اینکه انگار برنشتاین شجاع است و با بسط نظریات مارکسیستی از تصلب در مارکسیسم جلوگیری می‌کند و البته مهمتر اینکه افکار او کسانی را جذب می‌کرد که به دلایل اپورتونیستی نمی‌خواستند به چیزی متعهد باشند. آنان در احکام مبهم برنشتاین پناهگاهی برای تذبذبشان می‌یافتند.

گروسمن می‌پرسد آیا می‌توان اصولن از ریویزیونیسم به عنوان بخشی از سوسیالیسم نام برد و پاسخ می‌دهد که خیر. چراکه اخلاق و نقد را جایگزین مبانی بنیادین مبارزه طبقاتی ساخته‌اند، فردیتِ غیر مشروط به اجتماع، نقطۀ عزیمتشان است و در همان نقادی و اعمال خُرد بدون هیچ افقی دست و پا می‌زنند.

به تعبیر مارکس غایت نقد نه صرفن بی‌آبرو کردن دشمن طبقاتی و مناسبات بورژوایی بلکه نابود کردن آن است. بنابراین سلاح نقد جای نقد مسلحانه را نمی‌گیرد. ازینروست که اقدامات آنان نیز چنان فابین‌ها در نهایت اینگونه طراحی می‌شود که: فابین‌ها نمی‌خواهند حزب باشند، بلکه مایلند با ایده‌های فابینی در جامعه نفوذ کنند و وجدان اجتماعی را با آگاه کردن عموم از وضع موجود بیدار کنند. هرچند که در ورژنهای اخیر انجمنهای نادانی، به جای آگاهی و اخلاق و وجدان و ... بدن و میل و ریزوم و غیره  جایگزین شده‌اند اما کارکرد همان خرافات را دارند. در هر حال جامۀ کهنه‌ست ز بزاز نو.


البته همانطور که لوکزامبورگ نشان می‌دهد مسئله دوگانه رفرم یا انقلاب نیست، تفاوت نه در چیستی بلکه بر سر چگونگی است. برای ریویزیونیست‌ها رفرم، با کنار گذاشتن انقلاب و امکان‌ناپذیری تصرف قدرت سیاسی، به غایت تبدیل می‌شود. برای مارکسیسم برعکس مبارزه سیاسی و روزانه برای آماده‌سازی ذهنی و عینی کارگران برای مبارزه انقلابی نهایی است. از نگاه آنان دگرگونی اساسی به شکل خودبه‌خودی، خودانگیخته، فردی و تقدیرگرایانه نمی‌تواند رخ دهد.

اما ریویزیونیست‌ها بر اساس نگاه غیردیالکتیکی‌شان کار روزانه را از انقلاب جدا می‌بینند. رفرم برای آنها دیگر وسیله‌ای برای رسیدن به دگرگونی پایه‌ای نیست بلکه خودش به جای این دگرگونی به هدف تبدیل می‌شود. آنان فقط تقابلهای مجزا را می‌بینند و از فهمیدن این تقابلها در کلیت فرایند اجتماعی عاجزاند.

البته برنشتاین و اپورتونیست‌های کلاسیک برعکس ورژنهای پست‌مدرن چندان هم شیاد نبودند که محافظه‌کاری و پاپس‌کشیدنشان از مبارزه طبقاتی را در زرورق انقلابی‌گری و رادیکالیسم بپیچند و با عبارت‌پردازی‌های شبهه‌علمی، ارتجاعی بودنشان را چنان امری آوانگارد در بوق و کرنا کنند. ضمن اینکه نظریات و مشاجرات آنان تا حدودی بر بستری طبیعی طرح و نشر می‌شد اما در دوران پسین، نهادهای سرمایه چنین جریاناتی را پروموت و  خواندنشان را بدل به الزامی روشنفکری می‌کنند. از سازمان سیا بگیر تا بنیاد راکفلر در تقویت چنین خطی کوشیده‌اند و بودجه صرف کرده‌اند. چراکه در بزنگاههای سیاسی ماهیت تفلسف و نظریه‌پردازیشان مشخص می‌شود و در کنار امپریالیسم و جنبشهای بورژوایی می‌ایستند.


افشاگری‌های پوشاننده و مبارزات سرکوبگر



هر طبقه‌ای در جریان نزاع با طبقه بالاتر از خود علیه طبقات پایین خود نیز مبارزه می‌کند و ازینرو مفاهیم و واژگانی را به کار می‌گیرد که حامل مصائب همان طبقه باشد و در سیر مبارزه‌اش آن شعارها و مفاهیم زیرپای خودش را خالی نکند و طبقه پایین را علیه او علم نسازد.

از این منظر طبقه متوسط ایران چه راست و چپ و میانه‌اش به گونه‌ای عمل می‌کند که نظریات، مفاهیم و شعارهایش نیروی طبقه کارگر را به آسیاب او بریزد اما این نیرو چیزی را به صورت بنیادین و از حیث اجتماعی تغییر ندهد.

آنها مدام از خصولتی می‌گویند که انگار بورژوازی و دولت همواره از هم جدا بوده‌اند اما اینک به صورت استثنائی  و از بخت بد ما در ایران با یکدیگر ترکیب شده‌اند.

آنها از سرمایه‌داری غارتی می‌گویند تا به روی خود نیاورند اگر چیزی تولید نشود، حتی غارتی هم در کار نخواهد بود. و تولید و کار را چه کسانی انجام می‌دهند؟ و چه کسانی مصادره‌اش می‌کنند؟

آنها از سرمایه‌داری رانتیر نفتی حرف می‌زنند. تا نه‌تنها نقش کارگران در فرایند استخراج و تولید را کم‌رنگ کنند. بلکه خود سرمایه‌داری را غیررانتی و عادی نشان دهند.

آنها از سرمایه‌داری رفاقتی می‌گویند. انگار که سرمایه‌داری در دول غربی غیر رفاقتی است و مدیران کمپانی‌ها هیچ نسبتی با سیاستمداران ندارند. و توله‌های سیاستمداران و سرمایه‌دارن کاری غیر از آقازادگی دارند.

آنها مدام از سرمایه‌داری غیرمتعارف می‌گویند تا آرزویشان متعارف‌سازی سرمایه‌داری باشد. از یاد نبریم که استثناسازی ج.ا بخشی از براندازی راست‌گرایانه در ایران و عادی‌سازی اسرائیل بوده و هست.

آنها الیگارشی را مدام پرتاب می‌کنند تا از قضا «طبقه سرمایه‌دار»، « بورژوازی»، «دیکتاتوری بورژوازی» و دیگر تعابیری را که خطرناک است به کار نبرند.

آنها از فساد حرف می‌زنند و خود را فسادستیز هم نشان می‌دهند. شاید هم راست بگویند اما با برجسته کردن فساد و اختلاس، دزدی اصلی را هم می‌پوشانند؛ استثمار کارگران را.

برشت مدام گوشزد می‌کرد که به جای انسانهای خوب موقعیت‌های خوب ایجاد کنیم و امکانهای تباهی را بزداییم. چیزی که این دوستان چندان به روی خود نمی‌آورند. قداست مالکیت خصوصی و کار مزدی را پذیرفته‌اند اما علیه تبعات آن دشنام می‌دهند.

انگلس دربارۀ آنها چنین گفته می‌گوید: کسی که شیوه تولید سرمایه‌داری و قوانین آهنین جامعۀ بورژوایی کنونی را مقدس می‌خواند و با وجود این می‌خواهد عواقب وخیم اجتناب‌ناپذیر آن را از میان بردارد، چاره‌ای جز اینکه برای سرمایه‌داران موعظۀ اخلاقی بخواند ندارد. موعظه‌های اخلاقیی که تأثیرشان بلافاصله به وسیلۀ منافع شخصی و در صورت الزام به وسیلۀ رقابت به باد هوا بدل می‌شود.



https://t.me/Adel_Irankhah

شوخی کوچک



آنتوان چخوف در یکی از شاهکارهای کوتاهش نسبت بین عشق و تکرار را به گونه‌ای بی‌نظیر بیان می‌کند.

ماجرای سورتمه‌سواریی که بین دختر و پسر جوانی رخ می‌دهد. نادنکا حاضر نیست سوار سورتمه شود اما با اصرار پسر سوار می‌شود.

حین آن و هنگامی که باد بر آن‌ها می‌وزد، پسر به آرامی در گوش او نجوا می‌کند که: نادنکا دوستت دارم.

نادنکا گیج می‌شود و نمی‌داند که آیا چیزی که شنیده درست بوده یا نه؟ گویندۀ این کلمات چه کسی بوده؟ باد یا پسرک؟!

نادنکا برای یافتن پاسخ بازهم ترسش را کنار می‌نهد و سوار سورتمه می‌شود و مجددن در میانۀ راه این نجوا در گوشش زمزمه می‌شود؛ نادنکا دوستت دارم.

او کنجکاو و ذوق‌زده بازهم این بازی را تکرار می‌کند، تا بازهم آن سه کلمۀ جادویی را بشنود. اورادی جادویی که با تکرار نو می‌شوند. نادنکا دوستت دارم.

چنان بادی در چمنزار و لای گیسوان معشوق. به‌سان بارانی که صدایش تکراری اما جادویی جاودان و همواره نو است.



https://t.me/Adel_Irankhah

چپ و راست بورژوایی و امپریالیستی در دانشگاههای ایران



جمعی از انجمن‌های علمی دانشگاه‌های مختلف بیانیه‌ای نوشته‌اند و از محمود سریع‌القلم حمایت کرده‌اند با مهملاتی که سال‌هاست در دانشگاه‌های ایران و فضای رسانه‌ای و نشریات آن تکرار شده است. دانشجویان حملات به سریع‌القلم را سیاسی و غیرعلمی و کارشناسانه دانسته‌اند! البته هم استادشان هم خودشان می‌دانند که این علم و نظرات کارشناسی تمامن سیاسی است، همانگونه که مارکس اقتصاددانان کلاسیک را نه بی‌سواد و غیر علمی بلکه اقتصاددانهای بورژوایی لقب می‌داد، چراکه از خلال نظریات علمی و کارشناسانه آنها مناسبات بورژوایی و طبقات بورژوا و خرده بورژوا می‌بالیدند و توجیه می‌شدند. منتها با پرتاب کردن علم و کارشناسی و نخبگان و ... می‌خواهند ما کم‌سوادان و پخمه‌های جامعه را مقهور سازند که جناب دکتری علمی است و کارشناس است و ...

دانشجویان مکتب سریع‌القلم چون مبتلا به توهم نخبه بودن هستند در دفاع از نخبگی نوشته‌اند و مشکل کشور را احتمالن «نخبه‌کشی» دانسته‌اند. این جاهلان حرفه‌ای هیچ به روی خود نمی‌آورند که مفاهیمی چون نخبگی چگونه از دل جامعه‌ای طبقاتی و مبتنی بر پخمگی اکثریت شکل می‌گیرد و مطرح می‌شود. سوالی که این حضرات نمی‌پرسند این است که چگونه و به چه قیمتی کسی نخبه می‌شود؟ همین است که کماکان مدینه فاضله‌شان امریکا است و هیچ به روی خود نمی‌آورند که چگونه امریکا از پایه بر اساس نسل‌کشی و برده‌داری پا گرفته و کماکان هم به همان طریق ادامه می‌دهد.

بیراه نیست که استاد عزیزشان علاوه بر امریکا به اسرائیل هم در مقام امریکا کوچولوی خاورمیانه ارادت دارد. البته در دانشگاههای ایران حتی چپهای آن نیز راست به حساب می‌آیند و در همین فقره امریکا دوستی کم نمی‌گذارند به طور مثال اباذری در کتاب نیویورک کابل با در نظر گرفتن امریکا چنان جامعه‌ای که از نقطۀ صفر و مبتنی بر رؤیا شکل گرفته حرف می‌زند اما هیچ اشاره‌ای نمی‌کند که این نقطۀ صفر خود در چه خون و کثافتی ایجاد شده و در نظر گرفتن آن نقطه آغاز به عنوان نقطه صفر برای فراموش کردن آن پیشاشروع امریکا برجسته می‌شود. همانطور که اسرائیل نیز نه فقط فلسطین بلکه مسئله فلسطین را می‌خواهد نابود کند.
این حضرات نخبه و باند تبهکار به شکل عجیبی در کولی‌بازی «نخبه‌»‌اند و به گونه‌ای رفتار می‌کنند که انگار آنها را کشته‌اند. به رفتار فاضلی و سریع‌القلم و سایر اصلاح‌طلبان بنگرید که همواره یا دولت داشته‌اند و یا دولت سایه اما همیشه طلبکار و شاکی هم هستند.

در هرحال به توصیه میلتون فریدمن در دانشگاهها باید چنین نخبگانی تولید شوند تا جریان فکری جامعه را به سمت لیبرالیسم و مخلفات آن ببرند و این اتفاق فقط در طیف راست و اسلامگرا رخ نداده، بلکه در طیف چپ نیز شکل و سیاقی از چپ پرورانده شده که راست به حساب می‌آید و حد اعلای تکاپوهای نظری و فعالیتهایش لایف‌استایل غربی و سیاست‌های پنتاگون است. مارکسیسمی غربی که شاید با سریع‌القلم و غنی‌نژاد و بقیه مخالف باشند اما در بزنگاههای سیاسی و در نقاطی هم قسم می‌شوند که بسیار خطرناک است و فضای فکری جامعه ایران را اینگونه شکل داده‌اند که دانشجویانش چنین متن احمقانه‌ای را بنویسند و گمان کنند که نخبه و کارشناس هم هستند.

https://t.me/Adel_Irankhah