توبیاس وولف داستان کوتاهی دارد به اسم برادر موفق و کامیاب. ماجرای دو برادری که یکیشان موفق و کامیاب است اما آن یکی مدام گند میزند و از پس زندگیاش برنمیآید. پیت که برادر بزرگ و موفق است با بنز جدیدش و پس از تماسی که با او گرفتهاند به دنبال دانلد میرود که برش گرداند. ظاهرن دانلد با جماعتی مسیحی در مزرعه زندگی میکرده و موقع آشپزی قسمتی از آنجا را سوزانده. پیتر، دانلد را سوار میکند تا با هم به خانه برگردند مقداری پول هم به او میدهد که داشته باشد. در مسیر دو برادر کاراکترپردازی میشوند، معلوم میشود که برادر بزرگتر کم داداش کوچیکه را اذیت نکرده است، اما اینک با مقداری کمک فقط از تبعات آن کارها کم میکند و کمی وجدان معذبش را تسکین میدهد. آنها در مسیر و به اصرار دانلد و علیرغم انکار پیتر شخصی را سوار میکنند که میگوید ماشینم خراب شده و دخترم مریض است. در راه مرد حرف میزند و دانلد تمامن گوش میدهد اینکه زنش را بر اثر طمع از دست داده؛ در پرو به دنبال طلا بیتوجه به مریضی زنش، او را به قیمت پیدا کردن معدن طلا به خاک سپرده و پس از آن تصمیم گرفته که مردم آن منطقه را در این معدن سهیم کند. پیتر در تمام این مدت بیتوجه به این ماجراها نیمساعتی میخوابد و پس از بیدار شدن میبیند که مسافر رفته و متوجه میشود که دانلد صد دلار به او داده تا به او کمک کرده باشد و به خیال خود شاید در آن معدن سرمایهگذاری کند! پیتر از دست دانلد کلافه میشود و میگوید تو همهچیز را باور میکنی! تو حرف همه را گوش میدهی، ساده لوحی و همه چیزت را به دیگران میدهی و ...او را پیاده میکند و خودش با سرعت و حین لذت بردن از موسیقی به سمت خانه میرود. داستان اینگونه پایان مییابد که پیتر احتمالن جوابش را آماده دارد «وقتی که زنش از او میپرسد پس دنالد کو؟ برادرت کجاست؟!»
سوالی که باید از هر فرد موفق و کارافرینی پرسیده شود؛ پس خواهران و برادرانت کجایند؟! چگونه توانستی آنقدر خودخواه باشی که فقط به موفقیت خودت فکر کنی؟! انسان شریف از موفقیتهایش شرمگین است چراکه یک خودخواهی بزدلانه و بیتفاوتی ظالمانه در پس آن نهفته است.