جاش کوهن در کتابِ چگونه فروید بخوانیم ( برای توضیحِ "ناخودآگاه") به رمانی از هرمن ملویل ارجاع می دهد که ماجرایش عمیقن جذاب و تاویل بردار است؛ رمانِ کلاهبردار! در روز اول آوریل همان روزی که در فرهنگ غربی به روز دروغ گویی شناخته می شود کشتیِ فیدل(به معنی اعتماد) غریبه ای را سوار می کند که هیچ کس نمی داند کیست و چه کاره است؟ در هر یک از بخشهایِ چهل و پنج گانهء رمان، ما با شخصیت جدیدی مواجه می شویم که سوءظنِ ابتداییِ مخاطبانش را پس می زند و به خوش بینی بدل می کند. یک دروغگو با جامه های مبدل که بر کشتی اعتماد سوار شده است. کلاهبرداری که تا جایی که ملویل او را روایت می کند 45 نقابِ متفاوت بر چهره می زند.
تردستی ملویل این است که او هیچگاه فاش نمی کند که در پسِ این نقابها و شخصیتها چه کسی بوده؟! نه تنها نقاب از چهرهء کلاهبردار نمی افتد، بلکه با تکثیر لاینقطعِ نقابهای کلاهبردار، رویارو می شویم. به تعبیرِ کوهن مردِ کلاهبردار هرگز ظاهر نمی شود مگر در جامه هایِ مبدلش، چراکه او ورایِ جامه هایِ مبدلش اصلن وجود ندارد. او فقط یک کلاهبردار است که هر دم سروشکلی به خود می گیرد. شاید همین مساله است که ملویل هم پس از برشمردنِ 45 شمایل از این کاراکتر او را رها می کند. چرخه ای بی پایان از بی سروشکلیِ یک انسان که ورایِ همهء تبدیل و تبدلاتش تنها خصیصهء ثابتش همین متلون المزاجی و کلاهبرداریست. یک شخصیتِ بیشخصیت!
صدالبته که ما همان چیزی هستیم که وانمود می کنیم و چهرهء ما همان نقاب ماست و صد البته که فقط احمقها تغییر نمی کنند و بحث بر سرِ ذات و کنهِ وجودِ انسانها نیست یا سکون و ثابت ماندنِ آنها. بلکه مساله بر سرِ نسبتِ بین نقابهاست! اینکه این نقابها چه نسبتی با یکدیگر دارند؟! یا اینکه تغییر به چه میزان و وسعتی و بنابر چه دلایلی رخ داده است؟ به چه چیز آری گفته شده و به چه چیز نه ؟! فروید شخصیت را پدیده ای سلبی می دانست. بدونِ سرکوب، شخصیت قوام نمی یابد. ازین حیث کسانی بی شخصیت و در واقع فاقدِ کاراکتراند که در تشکیلاتِ روانیشان، این سرکوب اتفاق نمی افتد، امری که قاعدتن نمود بیرونی هم می یابد و فقط امیالِ درونی را در بر نمی گیرد، افرادی که به هیچ چیز و هیچ کس و هیچ موقعیتی نه نمی گویند، به ورطه ای از هرزگی می افتند که عملن نه خود و نه دیگران نمی توانند تعریفی ولو گل و گشاد و سیال از آنها ارائه کنند مگر شخصیتهایی که بی شخصیت اند و به صورتِ چرخه ای با نقابشان، در هر مقطعی کلاهِ عده ای را برمی دارند. آنها نه تنها بیش از هر جانورِ دیگری پوست اندازی می کنند بلکه منفعت طلبیشان ایجاب میکند که گاهن برگردند و پوست قبلیشان را به فراخور وضعیت تن کنند. همین مساله است که نه خود و نه دیگران از روایت کردنِ آنها درمی مانند، از تعریف کردنِ داستانی درباره شان که مشخص کند چه کسی هستند؟! از همین روست که این بی محتواییشان در فرم رمانِ ملویل بیان می شود و آن را مغشوش می سازد. 45 جلوهء مبدل که یکتنه، یک بالماسکه است و لاجرم نامی نمی یابد، به جز کلاهبردار.
چند وقت پیش که با تعدادی از پیرمردهای هورامان صحبت میکردم آنان از توریستی شدن این مناطق ناراضی بودند با این بیان و استدلال که: «بی شرم و حیان. با شلوارک میگردن و جوانهای ما رو هم فاسد میکنن. حجاب ندارن، مشروب میخورن و ...» قاعدتن از منظر راست و چپ بورژوایی این قبیل انسانها ارتجاعی، فاشیست اسلامی و سرکوبگراند. منتها به تعبیر مارکس «دین آه مردمان ستمدیده است» شاید آگاهیی وارونه باشد اما آگاهی وارونهء جهان وارونه است و از این جهت نصفی از درستی را در خود حمل میکند. نحوهء مواجهه مارکسیسم با این قضیه واژگونی جهان واقعی است و نه آگاهیهای برآمده از آن. از این منظر پیرمردان هورامان و گفتار مذهبیِ ضد توریستشان، آه ستمدیدگانیست که توریسم شاکلهء اجتماعشان را متلاشی ساخته است. اعتراض به اینکه تمام زیست و فرهنگشان اجارهای و نمایشی شده. شاید نتوان به تمامی پذیرفت که توریسم استعمار نو است اما میتوان با قوت بیشتری گفت که این شکل از ترقی، سکولاریسم، آزادیخواهی و... به چه میزان بیمحتوا و سروشکلی استعماری یافته.
سرمایهداری به درجاتی منعطف است که همهچیز در آن مستحیل و دگردیسه میشود و به ابزار سلطه بدل میگردد. حق تعیین سرنوشت ملل که پیشتر لنین و نیروهای رهاییبخش پرچمدار آن بودند و از قضا اتحاد ملتها را پدید میآورد، اینک سرکرده آن نیروهای راست و نیروی پیشران آن انقیاد و سلطه است. چنین زوایای دیدیست که ما را متوجه میسازد که یمنیهای حامی فلسطین از جنبشهای شیکوپیک همپیمان اسراییل حقانیت بیشتری دارند. ضدیت ابلهانه و آتئیستی با اسلام آنهم در کشوری که اکثریت مردم آن مسلمانند بیشتر از ضدیت با حماس، ضدیت با فلسطین است. محکوم کردن عملیات دورانساز طوفانالأقصی با حمله به حماس و اسلام و ... نیز چنین کارکردی دارد آنهم در شرایطی که دیگر گروههای فلسطینی نیز در آن مشارکت داشتهاند. اهمیتی ندارد که از فلسطین حمایت کنید مادامی که با بهکارگیری مفاهیمی چون فاشیسم اسلامی که تئوریسینهای امپریالیستی چون برنار لوی و فوکویاما وضع و تبلیغ کردهاند، به تخریب نیروهای حامی فلسطین بپردازید.
چرا عمان و اردن را فاشیست اسلامی نمیدانید و مدام مورد بازخواست قرار نمیدهید و فقط حماس و یمن تروریست خوانده میشوند؟! چرا از بنیادگرای یهودی و فاشیسم مسیحی حرف نمیزنید و جلوی سفارت آنان تجمع نمیکنید. همهء اروپا حامی نظامی اسراییلاند اما شما آنها را فاشیسم مسیحی و یهودی و تروریستهایی که باید تحریم شوند، نمیدانید. شاید فلسطین بگویید اما در نهایت جناح چپ اسراییل و غرب به شمار میآیید. اینک دیگر نه موضع در قبال فلسطین حتی بلکه نسبت به عملیات هفت اکتبر سنجهای دقیق به شمار میآید. اینکه آن را تروریستی عنوان میکنند و یا بهانهای برای جنایات اسراییل قلمداد فقط نشان از سفاهتشان دارد که هیچ درکی از موجودیت اسراییل ندارند. مگر قبل از هفت اکتبر اسراییل به ترور و تجاوز و غصب و ...اقدام نمیکرد؟! اینکه در چنین لحظاتی از جنگ بگویند و نه از پاکسازی و نسلکشی و از صلح حرف بزنند فقط از سفیهانی برمیآید که با تکرار چند شعار مهمل و با توهم صلحطلبی رادیکال، وجدان معذب خود را اندکی تلطیف و انفعال و غش کردن به سمت اسراییل را پنهان میدارند.
مطابق با مادهء 418 قانون آیین دادرسی مدنی، گواهان، پیش از ادای شهادت، سوگند یاد می کنند که تمامِ حقیقت را بگویند و غیر از حقیقت چیزی نگویند. گفتنِ "تمامِ حقیقت" از آن رو مهم است که گفتنِ "بخشی از حقیقت" اسمی ندارد، جز دروغ! بنابراین بسیاری از جریانها و نحله های فکری، با گفتنِ بخشی از حقیقت و نه کلیتِ آن، دروغ می گویند و با نشان دادنِ شاخه ها، جنگل را از ما مخفی می دارند! از اینروست که لوکاچ در کتابِ تاملی بر وحدت اندیشهء لنین، می نویسد؛ مارکسیزم، یعنی درکِ کلیت.
این منظر، بلاهت، انحراف و شیادیِ بسیاری را برملا می سازد. از هانا آرنت و مفاهیمِ نابسنده اش بگیر تا مسیح علینژاد و فمنیستهای لیبرال و کمپینهایِ "نه به حجاب اجباری" و ... شارلاتانهایِ ساده لوحی که حقیقت را می گویند، اما فقط بخشی از آن و نه همهء آن را. و به همین واسطه دروغگو، ارتجاعی و خطرناک اند.
صورتبندیِ قضیه اینگونه است که بسیاری فکر می کنند، هانا آرنت (و جورج اورول و امثالهم) مهم و باکلاس است و جعبه ابزارِ نظریِ خوبی را برای نقدِ حاکمیت و وضعیت موجود به دست می دهد. خرواری از کارشناسان فست فودی و تحلیلگرانِ سه جمله صدتومنی هستند که با مدد از آرنت و ذکرِ "نظامهای توتالیتر" و "نظامهایِ ایدئولوژیک" به آلمان نازی، شوروی، جمهوری اسلامی و کره شمالی به عنوان مصادیقِ این مفاهیم، اشاره می کنند. بله حرفشان حقیقت دارد! اما آنها در نقدی نابسنده، فقط بخشی از حقیقت را می گویند! اتفاقی که می افتد، این است که آن حکومتها توتالیتر و ایدئولوژیک و عقب مانده و مستبد و ارتجاعی تلقی می شوند و در نقطهء مقابل کشورهای غربی، غیرایدئولوژیک، غیر توتالیتر، مترقی و آزاد به حساب می آیند! اما مساله چیز دیگریست.
اگر بخواهیم از واژگانِ فوکو استفاده کنیم، اقتصادِ قدرت به این نتیجه می رسد که سازوکارهای کم هزینه تری را برای سرکوب و یکسان سازی به کار بگیرد. رویای هیتلر هم این بود که بدونِ دردسر افراد را اخته و یکدست سازد. رویای او را اما سرمایه داری توانست محقق سازد. همانطور که آدورنو می گوید؛ در سرمایه داریِ متاخر، مفهوم فرویدیِ "خود"(ego) دیگر به مثابهء عامل واسطه بین محرک های "آن"(نهاد یاid) و محدودیت هایِ اجتماعی "فراخود"(superego) کار نمی کند. بلکه پیوندی بی واسطه و مستقیم بین "فراخود" و "آن" به بهایِ قربانی شدنِ "خود" برقرار شده است! به واقع "خودی" وجود ندارد و صنعت فرهنگ مستقیمن رانه ها و درونی ترین امیال ما را نیز خلق و سمت و سو می دهند. بنابراین میلِ ما، همان است که آنها می خواهند. کارخانه های تولید رویا و فانتزی، همهء ما را (از نیویورک تا شاخ آفریقا و جنوبِ قلاجی) به موازاتِ توهمِ فردیت، یکسان و یکدست نموده است.
نیم قرن، جمهوری اسلامی زورش را زد که همه چادری شوند. اما چقدر موفق شد؟ (با اندکی ساده سازی البته) مقایسهء تعدادِ چادری ها با دماغ عملی ها و پروتزیها به خوبی نشان می دهد که نهادِ بازار به مراتب ایدئولوژیکتر و توتالیترتر از هر حکومتیست. بازارِ آزاد، همه را آزادانه مجبور کرده که بدنشان را به انواعِ قصابیهایِ زیبایی بسپارند. همه باید سکسی باشند و در سایزهایِ استاندارد بگنجند و به آدمکهای یکشکل و یک محتوا بدل شوند.همه باید باشگاه بروند، خالکوبی کنند، آرایش کنندو ... نمی توان فقط علیهِ حجاب اجباری سخن گفت و در قبالِ اجبارِ درونی شدهء آرایش، پروتز و جراحی زیبایی و .. سکوت کرد. همانطور که نمی شود از ایدئولوژی و توتالیتاریسم حرف زد، و به حد اعلای آن یعنی نظام بازار، سرمایه داری و صنعت فرهنگ نپرداخت. آنهم در جهانی که به تعبیر مارکس، پیکری واحد است، لیکن در مقام یک بازار.
در سالهای اخیر توریستهایِ به نسبت زیادی از منطقۀ هورامان دیدن کردهاند که این خود به توهمات ناسیونالیستیِ مردمان منطقه دامن زده. و در مخیلهشان چنین میپندارند که جهانیان کم کم دارند پی به اهمیتِ فرهنگ هورامان میبرند. اما کافیست که به این پدیده در بستری کلیتر بنگریم چراکه فقط پای هورامان در میان نیست. در یکی دو دهۀ اخیر سلایق توریستها به بازدید از مناطق بکر و بدوی هدایت شده، رویهایی که در آن ما با مسافرت ساکنین مراکز شهری به نواحیِ حاشیهاییِ کمتر توسعهیافته طرفیم؛ از قبایل آفریقایی بگیر تا هورامان خودمان! توریستهایی که در تقلای اصالت، معنویت، سادگی و ازین دست مفاهیم توخالیاند. این گرایش آشکارا از زیباییشناسیِ پست مدرن تغذیه میکند. اما همانطور که بوردیو خاطر نشان میسازد، سلطۀ طبقاتی هرچند شکلی فرهنگی به خود گرفته است اما نهایتن ماهیتی اقتصادی دارد.
بنابراین فهم درست ما از این روال در گرو درک پشتوانۀ اقتصادی آن است؛ این سوال که چرا ذائقۀ مسافران به بازدید از مناطق بدوی هدایت شده؟ سؤالی که پاسخش را باید در منطق و مناسبات سرمایه جست. سرمایه، خلاء را برنمیتابد، هیچ وقت نمیخواهد جایی خالی، به حال خودش رها شود و گوشههایی از فضای جهان، بیرون از روابط سرمایهداری باقی بماند یا ذرهایی از پتانسیل تحقق ارزش افزوده و تراکم سرمایه به صورت بالقوه رها شده و بالفعل نشود. یعنی تمامیِ فضاها باید به گونهایی پر شوند و چرخۀ پول را روغنکاری کنند. این همان منطق جهانیشدن سرمایه است. حرکت سرمایه به تمامیِ گوشه کنارهای جهان، به دنجترین نقاط تا درگیر فرایند بازتولید سرمایه شوند.
بنابراین رواج این قبیل مسافرتها و بازدید از مکانهایی چون هورامان نه به معنای اعتبار و اهمیت آن بلکه در حکم نسخهایست که سرمایهداری برای آن تجویز کرده است. در چنین مناطقی که چندان به توسعه و پیشرفتی نائل نشدهاند، چه بهتر که بتوان از همین بدویت آنها پول درآورد. اما آنچه که در امثال هورامان مبادله و به فروش گذاشته میشود خودِ فرهنگشان است. به سیمایِ جدید هورامان که نگاه کنید پر شده از فروشگاههای صنایع دستی و عرضۀ هر آنچه که یک توریست تقاضا میکند. نه فقط صنایع دستی بلکه تمامی رویدادهای آیینی و اجتماعی هم در روال تجاریسازی فرهنگ به فروش گذاشته شدهاند. به دیگر بیان ویترینی فراهم شده برای نمایشِ امر تماشایی و پوشاندن واقعیت.
"گردشگر آدمخوار" به هیچ وجه تعبیری بیربط نیست چراکه نه تنها منابع و کالاهای مادی، بلکه فرهنگ جامعۀ میزبان را هم مصرف میکند. بیراه نیست اگر این گرایش از توریسم را معادل استعمار در قرون پیشین بدانیم. منتها در یک بازیِ مضحک خودِ جامعۀ میزبان هم همان تصویر جعلی و کاذب را به خورد مسافران میدهد و حتی خودشان را از نگاه آنان ورنداز میکنند و گردشگران هم آنها را توأم با تکبری آقامنشانه به اجرای همان نمایش تشویق میکنند. چیزی شبیه به نگرش ما به بچه های کوچک؛ هرچند جدیشان نمیگیریم اما برای اینکه دنیای موهومشان خراب نشود در بازیشان مشارکت می کنیم.
یک ریاکاریِ مشمئزکننده همیشه در نگاه گردشگر وجود دارد. او همیشه با حفظ فاصله نگاه میکند، همچون دیدن حیوانات در قفس باغ وحش! گردشگر جامعۀ بدوی را در تصویری قاب شده و کارت پستالی مینگرد و فقط زمانی میتواند درکی درست داشته باشد که فاصلۀ محلیها را از آداب و رسومشان ببیند تا به او بگویند: ما مجبوریم به این مناسک احمقانه احترام بگذاریم، تو چرا میخواهی مرتکب چنین حماقتی شوی؟
بهواقع آنچه که توریستها در پیاش هستند یک دیگریِ اخته شده است. علیرغم ادعایی که این جریان توریسم (به تأسی از چندفرهنگگرایی پستمدرن) میکند آنها فقط تا آنجا با فرهنگهای دیگر مدارا میکنند که آداب و سننشان بیخطر باشد، تا آنجا که یک دیگریِ واقعی نباشند. عاری از جوهر دیگر بودگی (مثلن اعتراضشان به ختنۀ دختران در این مناطق) همان قهوۀ بدون کافئین و آبجوی بدون الکل!
در هر حال مراکز شهری و صنعتی برای جان تازه بخشیدن به شهروندان خسته ، به مناطق تفریحی اقماری وابستهاند. به مکانهایی که تلفیقی از طبیعت و معنویت باشند و راز و رمز نداشتهشان بتواند چند صباحی مسافران را ریفرش کند تا همچنان که آدورنو میگوید برگردنند و قبراقتر به گردش پول کمک کنند.
نتیجتن آنچه که گفته شد را میتوان با ارجاع به مارکس خلاصه کرد: در جهان سرمایه داری، فرهنگ تبدیل به انباری میشود که هیچ آت و آشغالی از آن حذف نمیشود، مبادا که روزی برای آن مشتری پیدا شود! و اکنون هم برای فرهنگ هورامان مشتریانی پیدا شده! این را هم اضافه کنم "شیوهایی از انتقال سنت وجود دارد که معادل فاجعه است؛ میراث."
مردی در قاهره خواب میبیند که برای رهایی از فقر باید به اصفهان برود و آنجا بخت خود را بیازماید. او عازم اصفهان میشود, داروغهی شهر دستگیرش میکند و او ماجرای خوابش را تعریف میکند. داروغه به طعنه میگوید؛ مردک من سه بار خواب دیدم که در حیاط خانهای در قاهره در جوار درخت انجیر و .. گنجی نهفته است و هیچکدام را جدی نگرفتهام, آنوقت تو این یاوهها را جدی گرفتهای؟! سپس به او پولی میدهد و میگوید گورت را گم کن و دیگر اینجا نبینمت. مرد قاهرهای به دیار خود بازمیگردد, پای درخت انجیری که در حیاط خانهاش است را میکند و گنج را صاحب میشود.
بورخس این داستان را تعریف میکند تا عبارت بنیامین برای ما تداعی شود؛ امید فقط برای ناامیدان وجود دارد. برای کسانی که هیچ چیز ندارند, برای ناامیدانی که محکوم به امیدواری هستند. آنان که چارهای جز امیدوار بودن ندارند.
داستان بورخس مرزها را در مینوردد, از قاهره به اصفهان و از خیال تا واقعیت. تا نمونهی درخشانی باشد از رئالیسم جادویی. حکایتی که واقعیت و خیال را در هم میآمیزد و خاطرنشان میسازد که خوابها تعبیر میشوند مادامی که آنها را جدی بگیریم. رؤیاها محقق میشوند مادامی که آنها را فرونگذاری. هرچند که واقعیت به گونهای مهلک ناامید کننده است, اما از یاد نبریم که ما محکوم به امیدواری هستیم. مارکس در نامه ای به یکی از دوستانش می نویسد؛ شرایط نومیدوار جامعهای که در آن زندگی میکنم, مرا آکنده از امید میسازد. گرامشی در پشت دیوارهای زندان نوشته بود که حتی اگر قرار باشد فردا اعدامم کنند بازهم یادگیری را متوقف نمیکنم. باید از دوگانهء مبتذل خوشبینی و بدبینی فراروی کنیم؛ « من بدبینام بخاطر آگاهیام، اما خوشبینم بخاطر ارادهام»